فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاستاصدفی بزرگ یاجامبوشلز
.
این مدل پاستا خیلی خوبه چون به جای اینکه روش چیزی بریزید و بخورید داخلش رو میشه پر کرد و بصورت فینگر فود سرو کرد
.
من داخل پاستاها رو با پنیر گوشت چرخ کرده پر کردم البته از ادویه مختلف استفاده کردم مثل کاری، جوز هندی و ...
.
بیشتر هدف من اینه که بهتون ایده بدم تا برای درست کردن غذا یکم کمتر فکر کنید 🤗
#آشپزی
سالاد ماكاروني
اول اينكه يه بسته ماكاروني فرمي داخل آب در حال جوش ميريزيم وبعد اينكه نرم شد آبكش ميكنيم وكنار ميزاريم بعد ژامبن ،خيار شور ،وجعفري خرد ميكنيم وبه ماكاروني اضافه ميكنيم بعد نخود فرنگي وذرت اضافه ميكنيم و كمي هم البته اگه دوست داشتيد سينه مرغ پخته را به تك هاي كوچيك خرد ميكنيم وبه سالاد اضافه ميكنيم و نمك وفلفل سياه هم به سالاد اضافه ميكنيم ودر آخر سس مايونز به سالاد اضافه ميكنيم وخوب هم ميزنيم تاكل سالاد كاملا باسس مخلوط شده باشد بعد يكي دوساعت داخل يخچال ميزاريم تا خنك بشه وبعد بيرون مياريم وتزيين ميكنيم من براي تزيين از (گوجه خرد شده ،سياه دانه،وجعفري وذرت استفاده كردم )به جاي سياه دونه ميتونيد از كنجد سياه هم استفاده كنيد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادری که برای بچه هاش از عشق ازلی برگشت
توصیف مادری از تجربه عاشقانه ای که درک کرد
گلچین قسمت چهارم از فصل اول
سه راز زیبایی :
١- برای داشتن چشم های زیبا
در مردم پی خوبی های آنان بگردید
٢- برای داشتن هیکل زیبا
غذایتان را با فقرا تقسیم کنید
٣- برای داشتن لب های زیبا
از کلمات پر محبت استفاده کنید
💕💜💕💜
سگ در مقابل گرگ از گوسفندان دفاع کرده و اینجوری زخمی شده، گوسفنده داره باهاش همدردی میکنه!
میخوام بگم حتی گوسفند هم میفهمه از کسی که مراقبش بوده باید متشکر باشه و بهش لگد نزنه، ولی بعضی آدما...🚶🏻♂️
💕🖤💕🖤
✨﷽✨
*💠آثار وعواقب بی توجهی به نماز💠*
✍رسول خدا (ص) فرمود: ای فاطمه جان! هر کسی از مردان و زنان نمازش را سبک بشمارد،خداوند او را به پانزده بلا مبتلا می سازد. (شش مورد در دنیا، سه مورد در وقت مرگ، و سه مورد آنها در قبر و سه مورد در قیامت)
*🔶 اما آن شش بلایی که در دنیا دامنگیرش می شود:*
①⇜ خداوند برکت را از عمرش می برد.
②⇜ خداوند برکت را از رزقش می برد.
③⇜ خداوند عز و جل سیمای صالحین را از چهره اش محو می کند.
④⇜ هر عملی که انجام می دهد پاداش داده نمی شود.
⑤⇜ دعایش به آسمان نمی رود.
⑥⇜ بهره ای از صالحین برای او نیست.
*🔶 اما آن سه بلایی که هنگام مرگ گرفتارش خواهد شد:*
①⇜ ذلیل از دنیا می رود.
②⇜ هنگام مرگ در حال گرسنگی خواهد بود.
③⇜ تشنه از دنیا خواهد رفت، اگر چه آب نهرهای دنیا را به او بدهند .
*🔶 اما آن سه بلایی که در قبر دامنگیرش می شود:*
①⇜ خداوند ملکی در قبر برای او می گمارد تا او را زجر دهد.
②⇜ قبرش برای او تنگ خواهد شد.
③⇜ گرفتار ظلمت و تاریکی قبر خواهد شد.
*🔶 اما آن سه بلایی که در روز قیامت گرفتارش خواهد شد:*
①⇜ خداوند ملکی را موکل می سازد تا او را با صورت بر زمین بکشد، در حالی که خلایق تماشا می کنند.
②⇜ محاسبه اعمالش به سختی انجام می شود .
③⇜ خدا به نظر لطف به او نمی نگرد و برای اوست عذاب همیشگی.
📚 مسند فاطمه الزهراء ص۲۳۵ .
💕💝💕💝
کسانی که نگران بعد از مرگ هستند بخوانند
🌹امام صادق(ع) فرمود:
«لَا یَتْبَعُ الرَّجُلَ بَعْدَ مَوْتِهِ إِلَّا ثَلَاثُ خِصَالٍ صَدَقَةٌ أَجْرَاهَا اللهُ لَهُ فِی حَیَاتِهِ فَهِیَ تَجْرِی لَهُ بَعْدَ مَوْتِهِ وَ سُنَّةُ هُدًى یُعْمَلُ بِهَا وَ وَلَدٌ صَالِحٌ یَدْعُو لَهُ»
🔸پس از مرگ؛ هیچ عملى جز سه چیز انسان را همراهی نخواهد بود(یعنى: اجر و پاداش این سه عمل، پس از مرگ نیز به انسان میرسد):
🔸️ صدقهاى که -به توفیق الهى- در حال حیات جارى ساخته، که پس از مرگ نیز [تا روز قیامت] برایش جریان خواهد داشت،
🔸️ و شیوه و رفتار هدایت بخشى که [از خود به یادگار گذاشته و] دیگران بدان عمل کنند،
🔸 و فرزند شایستهاى که برایش دعا کند.
📚تحف العقول: 363
🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و علی آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
💕🧡💕🧡
انسانیت ملاک پیچیده ای ندارد
همینکه در میان مردم زندگی کنیم
ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنیم
دروغ نگوییم
کلک نزنیم
دلی را نشکنیم
سوء استفاده نکنیم
و حقی را ناحق نکنیم
یعنی انسانیم
💕💛💕💛
✨﷽✨
🔴مناجات زیبا
✍روزی حضرت موسی (ع) در كوه طور،
به هنگام مناجات عرض كرد:
ای پروردگار جهانیان!
جواب آمد: لبیك!
سپس عرض كرد:
ای پروردگار اطاعت كنندگان!
جواب آمد: لبیك!
سپس عرض كرد: ای پروردگار گناه كاران!
موسی علیه السلام شنید:
"لبیك، لبیك ، لبیك!"
حضرت گفت:
خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم، یكبار جواب دادی؛ اما تا گفتم: ای خدای گناهكاران، سه مرتبه جواب دادی؟
خداوند فرمود:
ای موسی! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند.
اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند؟
📚 کتاب قصص التوابین صفحه ١٩٨
💕💚💕💚
✨﷽✨
👈راهکارهایی برای غافل نشدن از نماز اول وقت
دائم الوضو بودن
خیلی وقتها یکی از عوامل پنهان تأخیر در نماز نداشتن وضو هست، مخصوصاً برای وقتهایی که خونه نیستیم.
الگوگیری از خانواده
اگه میخوایم بچههامون اهل نماز اول وقت باشند،باید اول سجاده خودمون رو پهن کنیم وبرنامههایی مثل خرید، مطالعه،بازی،مهمونی وغذا رو باوقت اذان هماهنگ کنیم.
بلند اذان گفتن و نماز جماعت خوندن در خونه
این روش هم ما رو و هم باقی اهل خونه رو تشویق به نمازاول وقت میکنه.اذان گفتن رو هم میشه بعنوان یک مسئولیت بین افراد خانواده تقسیم کرد.
رفیقِ نماز اول وقتخوان
رفیق خوب حال آدم روخوب میکنه و عادتهای خوب یادمون میده.میشه با جمعی ازدوستان قرار بذاریم و وقت نماز همدیگر روخبر کنیم.
خوندن کتاب درباره اهمیت نماز اول وقت
کتاب«چگونه یک نماز خوب بخوانیم»از آقای پناهیان،به خیلی از دوستان کمک کرده تا با نمازاول وقت رفیق باشند.
دنبال کردن سخن بزرگان
آیتالله بهجت درباره نماز اول وقت میگفتن«نماز مثل لیموشیرینه. اگه از اول وقتش بگذره، تلخ میشه» همین یک تلنگر هست که شیرینی عبادت رو با تلخی نماز دیروقت عوض نکنیم.
💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 «معجزه نیَّت»
🔹چگونه منیت تمام زحمات و کارهای خوب را از بین می برد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 داستان یک مادر...
استاد پناهیان
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت هشتاد و سه: وجود عثمان نگرانیم را بیش
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت هشتاد و چهار:
با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد. و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم.. (دیگه با خیال راحت زندگی کنید.. همه چیز تموم شد..)
بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ وقوع بود..
و من پیچیده شد در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط تماشایش نشستم.
چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟
همه اش نذرِ دوباره دیدنش میکردم.
رفت و بغض گلویم را فشرد.. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را..
کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما…
و او رفت.. همانطور نرم وصبور..
فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.
به در چشم دوختم.. نبود.. نمیاد..
گوشهایم، صوت قرآنش را طلب میکردند.. اما دریغ..
پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.
فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید ( قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم..
منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم.. خیالت بابت مادرتم راحت باشه.
این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه.. نگران هیچی نباش..
فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش..)
پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت.
فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد.( مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده..) و پروین مدام زیر لب آمین میگفت.
در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم..
پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود..
حسینی که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود..
فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد..
این شهد، طعم بهشت میداد..
ادامه دارد….
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت هشتاد و چهار: با همان متانت برایم آرز
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت هشتاد و پنج:
نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هروزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد.
دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد..
بالاخره حکم آزادیم از زندانِ بیمارستان امضا شد.
و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محضِ رهایی..
چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟؟؟ همه اش را به یکبار دیدنِ دانیال و… شاید حسام میبخشیدم.
پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهرویِ بیمارستان حرکت داد.
نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد.. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود.
صدایش پیچک شد به دورِ سرم. خودش بود.. نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه..
و باز مردمک چشمانش خاک رو زیر و رو میکرد ( سلام.. سلام.. ببخشید دیر کردم.. کار ترخیص طول کشید.. ماشین تو پارکینگ پارک.. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی میارمش تا سوار شین)
نفسهایم را عمیق کشیدم. خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم.
پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدایِ این حسام و جدی که نمیدانستم کیست، میکرد..حسامی که امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن.
راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟
بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم.. کاش خوب میشد.. کاش حرف میزد.. کاش… مردانه برایش دختری میکردم..
سوار ماشین شدیم.. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه میکشید..
حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین میگذاشت. و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم..
خطاب قرارم داد ( سارا خانووم.. حالتون که بهتره انشالله.. کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.. )
به سرعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد. ( البته به زودی.. )
این به زودی چرا انقدر دیر بود؟
پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل میگذشت، که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد.
به خانه رسیدیم. پروین زودتر برایِ باز کردن در از ماشین خارج شد.
قبل از پیاده شدن؛ حسام صدایم زد. به تصویر چشمانِ خیره به روبه رویش در آیینه نگاه کردم ( مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم.. )
چند کتاب به سمتم گرفت ( این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید.. کتابای خوبین.. شاید به دردتون خورد.. هم حوصله تون سر نمیره.. هم اینکه شاید براتون جذاب بود..)
اینجا هیچ هم زبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست.
در سکوت نگاهش کردم. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت (حالتون خوب نیست؟؟ چیزی شده؟؟ بابت کتابها ناراحت شدین..)
چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟ ( دیگه قرآن برام نمیخوونید..)
لبخند زد ( هر وقت امر کنید، میام براتون میخوونم.. )
ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشین اش رفت و چیزی را از آن درآورد ( تو این فلش، تلاوت چندتا از بهترین قاریهای جهان هست.. اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید..)
فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت.
بغض گلویم را فشرد.. این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟؟
من بهترین تلاوتهایِ دنیا را نمیخواستم.. گوشهایم فقط طالب یک صدا بود..
کتابها و فلش را بدونِ تشکر و یا گفتن کلمه ایی حرف، گرفتم و به خانه رفتم..
دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود..
به سراغ مادر رفتم.. ماتِ جانمازش گوشه ایی از اتاق، چمپاتمه زده بود.
ناخواسته بغلش کردم.. بوسیدم.. بوییدم.. فرصت کم بود.. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم.
و او انگار در این عالم نبود.. نه لبخندی.. نه اخمی.. هیچ.. هیچه هیچ..
سرخورده و ماتم زده به تاقم کوچ کردم.
کتابهایِ حسام روی میز بود.
ترجمه ایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام.. نهج البلاغه و امام علی..
لبخند رویِ لبهایم نشست.
حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدم را میفهمیدم.
دادن کتابی از علی به دختری سنی زاده مثله من..
چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد..
کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند..
و من .. سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم..
هر چه که پدر از آن بد میگفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود..
فلش را در دستانم فشردم..
این به چه کارم میآمد؟؟
منی که قرآن را با صدایِ امیرمهدیِ فاطمه خانم دوست داشتم..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت هشتاد و پنج: نمیدانم چه سری در آن ترب
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت هشتاد و شش:
چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود.
کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم. کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم.
بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد.. خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت.
حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهایِ پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود.
باز کردنِ جلد کتابها، اجباری شد برایِ ادامه شان.. خواندن و خواندن، حتی در اوج درد.. در آغوش تهوع و بی قرار..
اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ نهج البلاغه.. کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش، حق میدادم به پدر محضه تنفر از علی (ع)..
علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود، شیطان را چه به دوستی با او..
و باز حق میدادم به مادر که کنارِ مذهبِ سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش..
قلبت که به عشق خدا بزند، علی را عاشق میشوی..
دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش، مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد. (همه میگویند علی دربِ خیبر را کَند.. اما علی نبود که خیبر شکنی میکرد.. علی وقتی مقابلِ دربِ ایستاد، خدا را دید.. در خدا حل شد.. با خدا یکی شد.. و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستانِ علی کند.)
و حالا درک میکردم..
آن روز آن جمله نامفهموم ترین، پیچیده ی عالم بود..
عالمی که خدایش را در لابه لایِ موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوجبازانه، سر میتراشیدم.
علی مسلمان بود.. علی خدا را در نبضِ دستانش داشت..
علی بقچه ایی کوچک از نان، در کنارِ غلافِ شمشیرش پنهان کرده بود..
علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان..
علی شیرِ رام شده در پنجه هایِ خدا بود و بس..
هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم، گیجی ام بیشتر میشد.. من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟؟
نمیدانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه در بطن خواندنهایِ چندین و چندباره یِ آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم..
حیران بودم، سرگشته شدم.
چند ضربه به در زد . ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. با اجازه ایی گفت و داخل شد.
در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد.. سر به زیرو محجوب، درست مثل همیشه. اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود.. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام.
خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد..
لبخند بر لبانم نشست.. خوش پوشیِ مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود..
این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود..
سلام کرد و حالم را جویا شد.
چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد.
گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید...
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت هشتاد و شش: چند روزی از آخرین دیدارم با حسا
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت هشتاد و هفت:
با گوشی اش شماره ایی را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد؟؟ ( پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی.. یه مقدار سنگین باش برادرمن.. یه کم از من یاد بگیر.. آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست.. باشه.. باشه.. گوشی..)
چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست.
موبایل را به سمتم گرفت. ( بفرمایید با شما کار دارن..)
با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود. دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا..
یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد.. اما نه در برابرِ دوستانش..
صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد.. این مرد واقعا، پزشکی ۳۴ ساله بود؟؟ (سلام بر دختر ایرانی..
شنیدم کلی برام گریه کردی.. سیاه پوشیدی.. گل انداختی تو رودخونه.. روزی سه بار خود زنی کردی.. شیش وعده در روز غذا خوردی.. بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم…)
حسام راست میگفت، یان همیشه پر حرف بود. اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد.. اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید..
حسام از اتاق خارج شد.
و من حرف زدم.. از خسته گی هایم.. از دردهایم.. از ترسهایم.. از روزهایی که گذشت و جهنم بود.. از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم.. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است..
از.. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود..
و او فقط و فقط گوش داد.. یانِ پر حرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد..
که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید..
بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم.
تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم.
حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورد، صدایی صاف کرد محضه اعلامِ حضور.
سرم را بلند کردم. چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت ( خوندینشون؟؟ به دردتون خوردن؟؟)
نفسی عمیق کشیدم ( علی.. خیلی دوسش دارم..)
لبخندی عمیق بر صورتش نشست.
نمیدانستم آرزویم چیست. اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش.. و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟؟ ( دانیال کی میاد؟؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه..)
به جمله ی (خیلی زود برمیگرده ) اکتفا کرد.
اجازه گرفت که برود. صدایش کردم.. شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشد.. که اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#کلام_شهید
🍃آیا سزاوار است که ما در کنج منزل بنشینیم و از منطق حقیقت به منطق منفعت متمسک شویم؟
🔸کسانی که میخواهند دیندار باشند، امّا قلبشان مملو از حبّ مال و خانه و امکانات است، آنانی که زرق و برق دنیا قلبهایشان را تیره کرده، از یاران و دوستان امام حسین سلام الله علیه نیستند.
🔰اگر انسان منطق حقیقت را بپذیرد و آگاهانه مسیرش را انتخاب کند، همه مشکلات برایش آسان میشود...»
🌷شهید مهدی عبدالله پور
💕❤️💕❤️
برایت آرزو میکنم🌷
بعضی از اصوات را هیچگاه نشنوی
بعضی از افکار را هیچگاه نفهمی
و بعضی از حالات را هیچگاه حس نکنی
آنچه حس میکنی،تنها نور خدا باشد
عشق باشد و خوشبختی
آرزو میکنم چشمانت اگر تر شد
به شوق اجابت آرزویت باشد
نه تکرار غم دیروز
و برایت آرامش آرزو میکنم
از جنس خدا🌷
💕💜💕💜
#فراوانیروزی
💗حضرترسولاڪرم(صلیاللهعلیهوآله) :
✦بدانید هیچ چیزے مؤمن را بهخدا نزدیک نمے ڪند،مگر آنڪه :
❶نماز شب ،
❷تسبیح و تهلیل گفتن ،
❸استغفار و گریه هاے نیمه شب
❹خواندن قرآن تا طلوع فجر ،
❺متصل نمودن نماز شب به نماز صبح،
🔔☚پس هر ڪه چنین باشد،او را بشارت مے دهم به #فراوانےروزۍڪهبدونرنجوزحمتوزوربازو به دستش آید .❌
📚 ارشاد القلوب،ج۲،ص ۱۷
💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خـدایـا
✨امشب هم آرامشی
🌸از جنس سکوت برکه ها
✨به سبـزی جنگلها
🌸 با عطر بهشتت
✨خواهانم که
🌸آن را به تمـام دوستان
✨و عـزیـزانم عطا کنی
شبتون سرشاراز آرامش🌸
🌸🍃