فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو در قبر شما نمیذارن😐
بله هرکیو تو قبر خودش میذارن! اما حواسمون باشه توی قبر خودمون باید حساب کتاب واجبات خودمونو پس بدیم....
#استاد_تقوی 🌿
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«کار کردن برای امام زمان»
.
🔸 اصلا حواست هست کار برای امام زمان یعنی چی؟
امام صادق فرمودند: اگر در زمان ظهور قائم بودم تمام عمرم را صرف خدمت به ایشان میکردم...!
.
🔹 تا بحال از خدا تشکر کردی بین این همه آدم تو رو انتخاب کرده تا بتونی برای امام زمان کار بکنی؟
#خورشت_کدو
برای این خورشت خوشمزه
300 گرم گوشت چرخ کرده رو با یک عدد پیاز رنده شده و نمک و فلفل و زرچوبه مخلوط کرده قلقلی میکنیم وداخل روغن سرخ میکنیم و کنار میذاریم.
دو عدد پیاز درشت را نگینی خرد کرده و تفت میدیم تا سبک و طلایی بشه زرچوبه وفلفل و رب گوجه فرنگی، دو سه برش حلقه ای از یک فلفل قلمی تند ، ادویه خورشتی و نمک اضافه کرده و مجدد تفت میدیم و بعد به مقدار کافی آب جوش و کمی زعفران اضافه میکنیم و گوشت قلقلی ها و کدوها رو داخل سس قرار میدیم و درب ظرف رو میذاریم تا کاملا بپزه و جا بیفته همینطور میتونیم کدوها رو سرخ کنیم و بعد از اینکه گوشت قلقلی ها پخت ده دقیقه آخر به همراه غوره به خورشت اضافه کنیم بعد از اینکه جا افتاد در ظرف مناسب میکشیم و با گوجه سرخ شده و سیب زمینی سرخ شده و پلوی زعفرانی سرو میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧕#هنرمندانه
❤️ژله تخم مرغی 🤩🤩
❣وااای چه آموزش خوبیه😱😱😱
⬅️برای ژله سفید: سه قاشق مرباخوری سرپر پودر ژلاتینو با نصف استکان آب مخلوط و کنار بگذارید
⬅️حالا دوپیمانه شیرو با دوسوم پیمانه شکرمخلوط و روی حرارت ملایم بذارید و هم بزنید تا شکر حل و شیر کمی داغ بشه بعد مخلوط ژلاتین و نوک قاشق وانیلو اضافه و هم بزنید تاژلاتین کاملا حل بشه
بعد بذارید کنار تا کاملا خنک بشه
⬅️برای ژله ی رنگی یک بسته ژله آلوئه ورا با یکونیم پیمانه آب جوش خوب مخلوط کنید تا شفاف بشه بعد به چند قسمت تقسیم کنید، هر قسمت رو با نوک خلال دندان رنگ خوراکی مخلوط کنید و بذارید خنک بشه،تعداد رنگها و نوع رنگها به سلیقه خودتون بستگی داره من پنج تا رنگ داشتم و ژله رو پنج قسمت کردم
قالبو با روغن مایع چرب کنید و شروع کنید لایه لایه ژله رو در قالب بریزید
من از قطره چکان بزرگ استفاده کردم ولی شما از سرنگ هم میتونید استفاده کنید
هر لایه رو که میریزید ده دقیقه بره یخچال تا کمی بسته بشه
هر لایه اگر زیادی در یخچال بمونه لایه ها خوب به هم نمیچسبن و موقع سرو از هم جدا میشن،و اگرم کم در یخچال بمونه و خودشو نگیره لایه ها باهم ترکیب میشن
وقتی قالب پر شد هفت ساعت یا یک شب بذاریدیخچال تا کاملا خودشو بگیره بعد خیلی راحت مطابق فیلم از قالب خارج کنید
اگر قالب مخصوص نداشتید تخممرغ رو از سر گردش سوراخ و خالی کنید ،سپس داخلشو خوب بشورید وبذارید کامل خشک بشه و همین مراحلو براش انجام بدین ،برای ثابت نگه داشتنش هم از شانه تخممرغ استفاده کنید ،در آخر هم چند ثانیه داخل آب گرم بذارید و خیلی راحت پوست تخم مرغو کنده و ژله رو خارج کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلمه_گوشت_سبزیجات
ابتدا داخل فلفل دلمه ای و گوجه و بادمجون و کدوخیاری را خالی کرده ، گوجه را جدا مخلوط و داخل بادمجون و کدو را ریز می کنیم حال گوشت چرخکرده را با مواد بالا و نمک و فلفل سیاه و پیاز رنده شده و سیر له شده خوب مخلوط کرده دلمه های خود را پر می کنیم و داخل فر با دمای ۲۰۰ درجه ۷۰ دقیقه می پزیم و اگر خواستید پنیر اضافه کنید بعد از پنجاه دقیقه پنیرپیتزا را اضافه و برای بیست دقیقه دیگر با همان دما داخل فر بگذارید
من هیچگاه به کسانی که خودشان را
دوست ندارند و به من می گویند
دوستت دارم اعتماد نخواهم کرد.
یک ضرب المثل هست که
می گوید
مراقب باشید زمانی که
یک فرد برهنه به شما پیراهن می دهد
💕💖💕💖
مامان بزرگم همیشه یه ضربالمثلی داشت که میگفت:حتی گربهای که دلش گوشتِ ماهی میخواد،تو آب سرد و یخبندان انقد وایمیسته تا بالاخره شکارش انجام شه.
به این مَثَل عمیق که فکر میکنم با خودم میگم،حالا اون که یه حیوونه و هدفش از رو غریزهس انقد متمرکزه رو خواستهش،
ولی ما چی؟
ما که یه انسان عاقل و بالغیم
چرا انقد دست دست میکنیم و زمانو واسه هیچی از دست میدیم؟
چرا حتی پا نذاشته تو راهِ اهدافمون میگیم به مقصد رسیدن تو این جادهی پر دستانداز و چاله چوله دار،کار ما نیس؟
چرا انقد همه چیو سخت کردیم برا خودمون که آخر هرکاری به نشد ختم بشه؟
زندگی عبارته از جنگیدن،شکست خوردن،کم آوردن، ولی!
ولی دوباره پر انرژی و پر قدرت شروع کردن،ادامه دادن و ادامه دادن تا بشه اونی که همیشه تو فکرشیم!
#شقایق_انتظام
💕💝💕💝
پروانه های وصال
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #قسمت_شانزدهم_اینک_شوکران۱ رفته بو
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_هفدهم_اینک_شوکران۱
بعد از اون مثل گذشته شد...
شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی ميکرد، دوست داشت علی رو بنشونه توي کالسکه و ببره بیرون...
نمیذاشت حتی دست من به کالسکه بخوره...!
《نان سنگک و کله پاچه را که خردیده بود، گذاشت روی ميز، منوچهر آمده بود. دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده
کند. صداي خنده علی از توي اتاق می آمد. لاي در را باز کرد منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد. دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناخت...》
بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد، جاهاي حساس بودن باید مدارا میکرد... عکس های سینش رو که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود. به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه میخوردم.
می گفت: "خانوم شما که توي قلب مایید!".
دیگه نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی میکنن. توي بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودن و بچه هاي لشکر رو با خانواده ها دعوت کرده بودن، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم.
اونا جنوب زندگی میکردن.
دیگه نمیتونستم تهران بمونم....
خسته بودم از این همه دوري.....
منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت.
بهش گفتم: "باید ما رو با خودت ببري."
قرار شد بره خونه پیدا کنه و بیاد ما رو
ببره. شروع کردم اثاث ها رو جمع و جور کردن...
منوچهر زنگ زد که خونه پیدا کرده، یه خونه ی دو طبقه در دزفول. یکی از بچه هاي لشکر با خانمش قرار بود با ما زندگی کنن...
همه ي وسایل رو جمع کردم. به کسی چيزی نگفتم تا دم رفتن...
نه خونواده ي من، نه خونواده ی منوچهر. هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. میگفتن: "همه جای دنیا جنگ که میشه، زن وبچه رو بر میدارن و می برن یک گوشه ي امن. شما می خواید برید زیر آتیش؟"
فقط گوش می دادم...
آخر گفتم: "همه حرفاتون رو زدید، ولی هر کس راهی رو داره... من میخوام برم پیش شوهرم".
پدر و مادرم خیلی گریه میکردن، به خصوص پدرم...
منوچهر گفت: "من اینطوری نمیتونم شما رو ببرم. اگه اتفاقی یبوفته،چه طوري تو روي بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشون کنی."
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #قسمت_هفدهم_اینک_شوکران۱ بعد از
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_هجدهم_اینک_شوکران۱
با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه...
گفتم: "اگر ما رو نبره بعد شهید شه، شما تاسف نمیخورید که کاش میذاشتم زن و بچش بیشتر کنارش بمونن؟"
بابا علی رو بغل کرد و پرسید: (علی جان دوست داري پیش بابایی باشی؟)
علی گفت: "آره، من دلم براي باباجونم تنگ میشه."
علی رو بوسید، گفت: "تو که این همه پدر ما رو در آوردي اینم روش خدا به همراهتون برید ."
صبح زود راه افتادیم...
《هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود.
به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود. آقاي موسوي و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران.
با علی تنها مانده بود توي شهر غریب کسی را آنجا نمیشناختند. خیال کرده بود دوري تمام شده...
اگر هرروز منوچهر را نبیند، دو سه روز یک بار که میبیند...》
شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودن. یک ماهی می شد که منوچهر نیومده بود. با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی اومد. از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاط هستن.
از بالا هم صداي پا میومد. علی رو بردم توي اتاقش،در رو قفل کردم. تلفن زدم به یکی از دوستای منوچهر و جریان رو گفتم. یه اسلحه توي خونه نگه می داشتم. برش داشتم و اومدم برم اتاق پذیرایی که من رو دیدن...
گفتن: "حاج خانم شما خونه اید؟ در رو باز کنید ".
گفتم: "ببخشید، شما کی هستید؟"
یکیشون گفت: "من صاحب خونه ام".
گفتم: "صاحب خونه باش. به چه حقی اومدید اینجا؟"
گفت: " دیدم کسی خونه نیست، اومدم سر بزنم".
میخواست بیاد تو داشت شیشه رو میشکست اسلحه رو گرفتم طرفش گفتم: "اگه کسی پاشو بذاره تو میزنم".
خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر اومدن. هر پنج تاشون رو گرفتن و بردن. به منوچهر خبر رسیده بود وقتی فهمیده بود اومدن توي خونه، قبل از اینکه بیاد، رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خونه...
گفته بود: "ما شهر و زندگی و همه چیزمون رو
گذاشتیم، زن و بچه هایمون رو آوردیم اینجا، اونوقت تو که خونوادت رو بردي جاي امن اینجوري از ما پذیرایی میکنی؟"
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #قسمت_هجدهم_اینک_شوکران۱ با پدرم
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_نوزدهم_اینک_شوکران۱
شام می خوردیم که زنگ زد اف اف رو برداشتم
گفتم: " کیه؟"
گفت: "باز کنید لطفا".
گفتم: "شما؟"
گفت: "شما؟"
سر به سرم میذاشت! ی سطل آب کردم، رفتم بالاي پله ها...
گفتم: " کیه؟"
تا سرش رو بالا گرفت که بگه منم،آب رو ریختم روي سرش و بدو بدو اومدم پایین!!! خیس آب شده بود...
گفتم: "برو همون جا که یک ماه بودي".
گفت: "درو باز کن جان علی جان من".
از خدام بود ببینمش در رو باز کردم و اومد تو سرش رو با حوله خشک کردم براش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوي و خانمش رفتن و این اتفاق افتاد...
دیگه ترسیده بود هر دو سه روز میومد یا اگه نمیتونست بیاد زنگ میزد...
《شاید این اتفاق هم لطف خدا بود او که ضرري نکرد منوچهر که بود، چیزي کم نبود. فکر کرد اگر بخواهد منوچهر را تعریف کند چه بگوید؟
اگر از دوستان منوچهر می پرسید میگفتند "خشن وجدي است."
اما مادر بزرگ می گفت: "منوچهر شوخی را از حد گذرانده."
چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش می داد وسر به سرش میذاشت. مادر بزرگ میگفت: "مگه تو پاسدار نیستی؟ چرا انقدر شیطونی؟! پاسدارا همه سنگین و رنگینن".
مادر بزرگ جذبه ي منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را، وقتی تا گوشهاش سرخ می شد. فرشته تعجب می کرد که چه طور
می تواند اینقدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید، شنیده بود سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود...》
پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود. سالها قبل باکو زندگی می کردن. پدر و عموهاش همون جا به دنیا اومده بودن. همه سرمایه دار بودن و دم و دستگاهی داشتن، اما مسلمنها بهشون حق سیدی میدادن. وقتی اومدن ایران، بازم این اتفاق تکرار شده بود. به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامش رو میفروشه. شناسنامه هم که میگیره، سید بودنش رو پنهان میکنه. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ. می گفت: "یه چیزهایی باید به دل ثابت بشه، نه به لفظ".
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #قسمت_نوزدهم_اینک_شوکران۱ شام می
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_بیستم_اینک_شوکران۱
به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا...
میدیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که میرفتیم، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد...
میگفتم: "تو که براي ماموریت اومدي و باید بریم گشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟"
میگفت: "فرق داره ".
زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمیگرفت...
بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي...
توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم. اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ...
گفت: "مال بیت الماله چرا اسراف کردي؟"
گفتم: "مال تو بود".
گفت: "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ".
لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور، دکمه هاشو می کند میگفت: "به درد می خورن".
سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن. برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها.
توي دزفول دیگه تنها نبودیم. آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما، طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول، آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا...
هر دو خونواده یه خونه گرفته بودن...
مردها که بیشتر اوقات نبودن. ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع میشدیم، هر دفعه خونه
یکی...
یه عده از خونواده ها اندیمشک بودنن، محوطه ي شهید کلانتري. اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن...
از علی میپرسیدم: "چند تا خاله داري؟"
میگفت: "یه لشکر"!!
میپرسیدم: "چند تا عمو داري؟"
میگفت: "یه لشکر"!
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فضائل امیرالمؤمنین در #قرآن
🔸 وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَئُوفٌ بِالْعِباد.
(#بقره/۲۰٧)
🔸کسانی از مردم هستند که تنها با خدا معامله مى کنند و هر چه دارند حتى جان خود را به او مى فروشند و جز رضا و خشنودى او چیزى خریدار نیستند.
⚡️با فداکارى و ایثار آنهاست که امر دین و دنیا اصلاح شده، حق زنده و پایدار مى ماند، و زندگى انسان گوارا و درخت اسلام بارور مى گردد.
✅ این آیه در شأن حضرت علی علیه السلام نازل شده.
در شبی که آن حضرت بجای #پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله و در بستر ایشان خوابید و در راه خدا از جان خود گذشت.(لیلة المبیت)
#عید_غدیر
#امام_زمان
💕❤️💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 چرا رعایت #حجاب، باید جزء قوانین یه کشور باشه؟!
حکومت، به اسم اسلام، آزادی ما رو ازمون گرفته!
- اصلا مگه هرکسی رو، توی قبر خودش، نمیخوابونن؟!
+ به همراه بخش هایی از مستند_صوتی_شنود
🎤 استاد شجاعی
یا #امام_زمان ادرکنا
دنیا پُر است از دکترهای بیسواد
از دانشگاه رفتههای بیسواد
سیاسیون بیسواد
انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد، بیسواد است.
هر چند تمام کتب دنیا را خوانده باشد.
اگر درونت پر از خشم، نفرت، خودخواهی و غرور
نژادپرستی، حسادت و زبالههای دیگر است
بدان که هیچگاه چیزی را نیاموختهای
بدان که هنوز رشد نکردهای.
انسان در مورد چیزهای زیبا حرف می زند اما زشت زندگی می کند.
این همان چیزی است که تاکنون بشریت بر خود روا داشته است.
صداقت یعنی همان جوری زندگی کنیم که می گوییم.
💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 شاهکار حاج محمود کریمی برای #عید_غدیر
ها عَلیٌ بَشَرٌ کَیفَ بَشر⁉️
🌸خدای مهربانم
✨هر که در دامانت
🌸پناہ گرفت...
✨به لطف بسیارت هـرگـز ؛
🌸طعم بـی کسی و بی پناهـی را
✨بـه او نچشان و پناهش باش
🌸#آمین
✨شبتون معطر به عطر خدا
🌸 شبتون بخیر و زیبا ...
🌸🍃