#تکیه_گاهت_فقط_خدا_باشه
✍برادران حضرت يوسف وقتی میخواستند یوسف را توی چاه،بیندازند، يوسف لبخندی زد! يهودا پرسيد؛ چرا می خندی؟اينجا که جای خنده نيست يوسف گفت ؛ روزی در اين فکر بودم که چطور ، کسی ميتواند به من اظهار دشمنی کند، با اينکه برادران نيرومندی چون شما دارم.!
🍃اما حالا می بینم خداوند همين برادران را بر من مسـلط کرد تا بدانم تکيه گاهی غیر از خدا وجود ندارد ، و در حقیقت دربدری و چاه نشـينیِ امروز من تاوانِ تکيه کردن به غیر خداوند مهربان است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 نمایش اسرای ایرانی در تلویزیون عراق
الشام الشام الشام..
#آزادگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روایتی از رویت ریزترین خیر و شر دنیا در عالم برزخ
▪️این قسمت: دست گیر
▫️تجربه گر: خانم جلیلیان
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠نمایش نیک و بد اعمال در برزخ
▪️این قسمت: دست گیر
▫️تجربه گر: خانم جلیلیان
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃خیلی سخته که تو باشی
من روتو نبینم آقا...
#استوری
#امام_زمان♥
❖
سه گروه را هرگز 🍃🌷
فراموش نکن:
آنهایی که در شرایط
دشوار کمکت کردند
آنها که در شرایط
دشوار رهایت کردند
آنها که در شرایط
دشوار قرارت دادند..🍃🌷
♡ ارنست همینگوی ♡
💕💝💕💝
وقتی ناراحتی تصمیم نگیر.
وقتی دیر میشه عجله نکن.
وقتی یکیو دوسش داری
زود بهش نگو، بذار خودش بفهمه.
وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده.
وقتی یکی دلتو شکست، سر یکی دیگه
تلافی نکن.
وقتی بغضت گرفته پیش هرکی
گریه نکن شاید همون دشمنت باشه
از ته دل خوشحال بشه.
وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش
حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش
دوست بشی و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه،
فکر نکن همه مثل خودتن .!
💕💖💕💖
📚پای درس استاد شجاعی
🔹️استغفار حمام نفس است کسی که چند روز حمام نرود خودش و اطرافیانش عذاب میکشند کسی که استحمام ندارد روحش کثیف می شود و آن وقت است که غم و غصه و عصبانیت تنگ خلقی، زودرنجی و حساسیت به سراغش میآید
🌸🌿پیامبر ص فرمودند : روی قلب من هم گاهی گردی می نشیند و من ۷۰ بار استغفار میکنم که این گرد از روی قلب من برود.
🦋 حمام نفس انسان استغفار است.
✔️هر روز رو به قبله بنشینید و ذکر یا غفور را ۱۰۰ بار بگویید ،نفستان تخلیه شود و خوابهای پریشان نبینید .
📛 کسانی که ترس،اضطراب، افکار منفی دارند، استغفار و صدقه شان کم است .
🌺 با اینها نفس ارامش پیدا میکند و ظرفیت اش زیاد میشود و رحمت و ارامش خدا را دریافت میکند
💕❤️💕❤️
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیستم #بخش_سوم ❀✿ ڪنارم میشیند. نگاهش پر ازسوال است! اماتڪ تڪشان ر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیستم
#بخش_چهارم
❀✿
بابات میگھ ڪارداری.درستم رفتے آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنجو رد ڪردی.میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونھ بھ دلمون.
یلدا_ خب اون چے گفت؟
_ هیچے! میگھ دختره بدردمن نمیخوره! ....
یلدا شانھ بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم ڪنند اما بے اراده میگویم: خب خوشش نیومده.نمیشھ بزور زنش شھ ڪھ...شاید ....بھ دل پسرعمو نمیشینھ.
آذر نگاه اندر عاقل سفیهے بمن میڪند و زیرلب میگوید: چھ بدونم شاید.
درباز میشود عمو پڪر و بالب و لوچھ آویزان و پشت سرش یحیے داخل مے ایند...
یڪبار دیگر نگاهش میڪنم . چقدر بزرگ شده.
❀✿
سرانگشتانم را روی عڪس ها میڪشم و نفسم راپرصدا بیرون مے دهم. یلدا یڪے یڪے تاریخشان را میگوید.بعضے هاشان خیلے قدیمے اند. زرد و محو شده اند. یڪ دیواراتاقش را البوم خانوادگے ڪرده. دریڪے ازعڪسها میخندد و دردیگری اخم ڪرده.تولدش ڪھ ڪیڪ روی لباسش ریختھ .جشن فارغ التحصیلے اش.سفرمشهد و ڪربلا.عروسے یسنا و یکتا.و...و... من!! باذوق سرانگشت سبابھ ام را روی صورت گردو سفیدم درڪادر تصویر فشار میدهم: این منم!!
_ آره!
یڪ پیراهن ڪوتاه آبی به تن دارم.موهایم را خرگوشے بستھ اند.بزور پنج سالم مے شود.
به لنز دوربین میخندم.ازتھ دل. پشت سرم یحیـے ایستاده.یازده،دوازده سالھ است.دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشتھ و نیشش راباز ڪرده.میخندم.بلند میگویم: یادش بخیرها!
یلدا سری تڪان میدهد
_ آره،زود بزرگ شدیم.
یادم آمد ڪھ چقدر ازیحیـے متنفر بودم. یڪبار لاڪم را ازپنجره درخیابان پرت ڪرد.صدای خرد شدن شیشھ اش اشڪم را دراورد. میگفت: دخترنباید لاڪ قرمز بزنه بره بیرون.بزرگ شدی!بامشت بھ ڪمرش ڪوبیدم و فحشش دادم. تازه یادگرفتھ بودم. ڪصافط را غلیظ میگفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم.روی زمین یسنا نشستھ و پایش رادراز ڪرده.هم سن و سال یحیـے است. یڪدفعھ مےپرسم: یادم رفتھ دقیق چندسالتونھ باورت میشھ؟
_ یسنا بیست و هشت، یحیـے بیست و شیش ، من بیست و سھ ، یسنا بیست و یڪ
_ پشت هم!چقدرسخت بوده برای آذرجون.
_ مامان میگھ من قراربوده پسر شم. لڪ لڪا خنگ بودن اشتباهے اوردنم.
پشت بندش مےخندد.من اما نمیخندم. زل مےزنم بھ عڪس سیاه و سفیدی ڪھ گوشھ دیواراست.یحیے روی پلھ های پارڪ نشستھ و میخندد. چقدر مشڪے به او مے آید.
یلدا متوجھ نگاهم مے شود و مے پراند: آلمانھ!.. ازین عڪس بدش میاد. ولے من خیلے دوسش دارم
_ چرا بدش میاد؟
_ نمیدونم! ولے عصبے میشھ اینو میبینھ.
لبم راڪج میڪنم و بھ خنده اش چشم میدوزم.حس میڪنم هنوز هم از او متنفرم! مثل بچگے.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹