eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
23.1هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
❖ هر وقت حس کردی 🍃💐 حالت میزون نیست خودت ب دادش برس؛ یه چایی خودت رو مهمون کن، به خودت حرفای قشنگ بزن. حواست باشه این وسط مسطا یه دل هست که تو صاحبشی، نذار فکر کنه فراموشش کردی بخند، خنده هات قشنگن "لذت ببر از زندگی" ...🍃💐 💕💙💕💙
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠روایت یک مرد از آنچه در کما بر همسرش گذشت ▪️این قسمت: مجنون ▫️تجربه گر: آقای ملکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠مرگ ترسناک تر است یا من!؟ ▪️این قسمت: دست گیر ▫️تجربه گر: خانم جلیلیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ 🔸انعکاس چیزی باش که میخواهی در دیگران ببینی. 🌱اگر محبت میخواهی؛ بورز ☘اگر صداقت میخواهی؛ باش 🌿واگراحترام میخواهی ؛ بگذار 💕💖💕💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ✨ به هر که عقل دادن، چه ندادن؟! 🔸به هر که عقل ندادن، چه دادن؟! 💠آیت الله مجتهدی تهرانی
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 به بچه های دهه نودی میگن همین الان گرونترین و بهترین چیزی که میخوای رو برات میخریم عوضش امام حسین رو دوست نداشته باش واکنش های خاص و جالب بچه ها رو ببینید... فقط اون بچه ای که گفت حاضرم ps4 خودمو هم بدم ولی امام حسین رو دوست داشته باشم...
📌 حسین را بشناس 👤 استاد : 🔅امام زمان وقتی ظهور می‌کنند اهل عالم را خطاب قرار می‌دهند و خود را با علیه‌السلام معرفی می‌کنند و می‌فرماید: «آگاه باشید ای اهل عالم! من دوازدهمین امام هستم، آگاه باشید ای اهل عالم! که منم شمشیر انتقام‌گیرنده، آگاه باشید ای اهل عالم! که جَد من حسین را تشنه‌کام کشتند» 🚩 دلیل اینکه امام، مردم دنیا را مخاطب قرار می‌دهند این است که هنگام ظهور، مردم امام حسین را می‌شناسند. پس حسین را بشناس...! 📚 سخنرانی لبیک یا حسین، لبیک یا مهدی / آذر ۹۳، مشهد 💕🖤💕🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از درخت بیاموزیم...! برای بعضی‌ها باید ریشه بود تا امید به زندگی را به آنها بدهیم، برای بعضی‌ها باید تنه بود تا تکیه‌گاه آنها باشیم، برای بعضی‌ها باید شاخ ‌و برگ بود تا عیب‌های آنها را بپوشانیم، برای بعضی‌ها باید میوه بود تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم نه زنده ماندن را... ⚫️⚫️⚫️⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_سوم #بخش_سوم ❀✿ پشت سرم را نگاه میڪنم... خشڪش زده و بہ دوید
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ سارا بزور حرڪتم میدهد... حس میڪنم پاے راستم قطع شده! لبهایم مے لرزد و تہ گلویم ترش میشود..حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم!!؟ ڪنارمان بااحتیاط قدم برمیدارد و با نگرانے لبش را میجود. سارا نفس هایش تند شده...یحیے میپرسد: خستہ شدید!؟ سارا بدون رودروایسي جواب میدهد : آره..سنگینہ! _ عب نداره....باید تحمل ڪنید! خنده ام میگیرد! چقدر بہ خستگے اش بها داد! سارا یڪے دوسال ازمن بزرگتر بنطر مے رسد...چهره ے نمڪے و سبزه اش بدل میشیند اما درنگاه اول نمیتوان بہ او گفت" خوشگل"... قدش ڪمے ازمن بلند تراست.. استخوانے و مردنے است! ساق پاے چپم منقبض و بے اراده زانوهایم خم میشوند... سارا جیغ ڪوتاهے میڪشد و واے بلندے میگوید...رگ پایم گرفته و ول ڪن معاملہ نیست... یحیے بہ یڪباره یقہ ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگہ میدارد.نفس هایم بہ دستش میخورد...چشمهایش رابستہ..لبهایش میلرزد... آنقدر نزدیڪ ایستاده ڪہ ڪوبش قلبش را بہ خوبے میشنوم....سارا بااسترس میگوید: چرا بہ آذر خانوم نگفتید!... چرا... یحیے بلند جواب میدهد: چون بیان بیخود شلوغش میڪنن...پدرم هم جاے درڪ شرایط سرزنش میڪنہ... ڪمے ازحرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابہ طرفش میڪشم. یحیے یقہ ام را ول میڪند و عقب مے رود...رنگش عین گیلاس بهارے سرخ شده.. تردید بہ جانم مے افتد: باید اورا باچوب محمدمهدے بزنم!؟ اخم ظریفے بین ابروهایم میدود: آره!... گول ریختشو نخور! بہ ماشین یحیے میرسیم. سارا ڪمڪ میڪند تا روے صندلے بشینم. پاے راستم بے حس شده...قلبم تاپ تاپ میڪوبد و نفسم سخت بالا مے آید.. سارا ڪنار یحیے میشیند. پلڪ هایم سنگین مے شوند... میخواهم بالا بیاورم... مثل زن هاے باردار عق میزنم... بوے خون ماشین را پر میڪند... یحیے گاها بہ پشت سرنگاه میڪند... بہ من؟ نہ!... ترس بہ جانم مے افتد... خودم دیگر جرات ندارم پایم را ببینم... پنجره را بہ سختے پایین میدهم... ڪف دستهایم میسوزد... نگاهشان میڪنم... خراش هاے سطحے و عمیق... خون مچ دستم را رنگ میڪند... نمیفهمم درڪدام خیابانیم... یحیے داد میزند: پلیس؟... الان وقت تورو ندارم... هر ڪار دوس داري بڪن! و بعد صداے ڪشیده شدن چرخ هاے ماشین روے آسفالت درمغزم میپیچد... مثل ڪلے ها حیغ میڪشند... انگار اتفاق شومے افتاده! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹