پروانه های وصال
🔈#مستند_صوتی_شنود 📣 جلسه دوم 🔹 عنایتی که در کودکی شامل حالم شد و نذر مادرم/ نیاتی که داشتم را مید
شنود قسمت دوم👆
پیشنهاد دانلود برای کسانی که گوش ندادن
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٢ جواب من بود. پس با ترديد و من من كنان گفتم: -فيلمي رو ميگي كه دارن
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٣
و جمع كردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتي يه بار هم خودم باهاش صحبت كردم. خصوصيِ خصوصي! فقط من و خودش بوديم. باورت نمي شه، نه؟!
بدون اين كه منتظر جواب من بشود، سر رسيدش را از توي كيفش درآورد:
-مي دونم كه باورت نمي شه ؛ يعني هيچ كس باورش نمي شه. همه اولش مثل تو تعجب ميكنن. اما وقتي امضاش رو ميبينن، از شدت هيجان زدگي پس ميافتن.
صفحه اول سر رسيدش را جلوي چشمانم گرفت تا امضاي مادرم را ببينم. امضاي خانم « مستانه مظفري »، هنر پيشه مطرح و مشهور سينما.
غرور و افتخار از داشتن چنين امضايي از وجودش ميباريد. انگار مالك بزرگ ترين گنج جهان شده بود. گنجي كه به مادر من تعلق داشت، اما براي من هيچ ارزشي نداشت. فقط سايه اش مثل يك بختكِ مزاحم، روي سرم بود و همه جا مرا دنبال ميكرد. هيچ گاه هم به من اجازه نداده بود كه خودم باشم؛ مريم عطوفت. هميشه دخترِ خانم « مستانه مظفري » بودهام كه بايد از داشتن چنين مادري به خودش ميباليد، اما خودش نمي دانست چرا؟ آن دختر هم مثل بچه اي شيشه اي سرش را گرم ميكند و فكر ميكند الماس است، به آن امضاء ميباليد و وقتي هم كه سكوت و تعجب مرا از اين همه اشتياق ديد، فكر كرد توانسته است مرا غافلگير كند:
-ديدي گفتم باور نمي کنی؟ اين كه چيزي نيست. يه خبر ديگه هم دارم كه مطمئنم از شنيدنش بيشتر غافلگير ميشي. ديروز كه با مستانه مظفري صحبت كردم، تونستم شماره تلفنش رو بگيرم.
از حفظ، شماره اي را گفت كه هيچ شباهتي به شماره تلفن ما نداشت. شماره تلفن دفتر فيلمسازيشان بود. جايي كه معمولاً كسي نمي توانست آن جا پيدايش كند.
-مي بيني! همان وقت حفظش كردم. ميخواي بگم تو هم بنويسي؟! اصلاً ميخواي تو رو هم با اون آشنا كنم.
با سكوت بي خيالانه اي سرم را تكان دادم. معلوم بود كه خيلي تعجب كرده است.
-نه؟! يعني تو واقعاً دلت نمي خواد با اون آشنا بشي؟! تو ديگه چه جانوري هستي دختر؟!
كاش ميدانست كه چه قدر دلم ميخواهد با او بيشتر آشنا شوم. بيشتر به افكار و دغدغه هايش پي ببرم و يا آنها را درك كنم. دلم ميخواست ميتوانستم با او از مشكلاتمان، گريهها و رنج هايمان صحبت كنم. اما نتوانستم. دلم نمي آمد او را نااميد كنم يا اين بت خيالي را كه در ذهنش ساخته شده بشكنم. پس گذاشتم تا همچنان با اين معشوق فرضي اش سرگرم باشد.
صداي كارگردان مرا از افكارم جدا كرد. بلندگوي دستي اش را جلوي دهان برد و گفت:
-بسيار خب! فوراً آماده بشين تا پلان رسيدن « نسرين و شكوفه » رو هم بگيريم. اين آخريشه ديگه! تماشاگران هم ساكت باشن! چون اين ...
ادامه دارد...
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٣ و جمع كردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتي يه بار هم خودم باهاش
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٤
پلان خيلي حساسه! بهتره كه توي همون برداشت اول تكليفش روشن بشه.
« مستانه » تو هم آماده باش. اين صحنه به حس بيشتري نياز داره. يه بار ديگه ديالوگ هات رو نگاه كن.
دختري كه كنار من بود با هيجان به صحنه اي خيره شد كه قرار بود فيلمبرداري شود.
دخترك ۴-۵ ساله اي را كه بازيگر نقش شكوفه بود، به درون خانه فرستادند. مادر هم جلوي در ايستاد. با صداي كارگردان فيلمبرداري شروع شد.
-همه سر جاي خودشون! آماده! نور، صدا، دوربين، حركت.!
مادر با مشت به در كوبيد. چند لحظه بعد صداي شكوفه آمد كه ميپرسيد:
« كيه؟ »
مادر با لحني كه سعي ميكرد بغض آلود باشد، جيغ زد:
-باز كن عزيزم! باز كن منم! مادرت!
در باز شد و شكوفه خودش را بيرون انداخت. در بغل مادر كه دستانش را باز كرده بود تا او را در آغوش كشد، جا گرفت ؛ در آغوش مادر من! مادري كه مدت هاست عطر آغوشش را فراموش كرده ام. مادري كه هم ميتوانستم هنر پيشه شوم تا دستِ كم در فيلم ها دخترِ مادرم باشم. مادري كه اكنون براي سعادت دختري كه دخترش نبود گريه ميكرد.
با همه اين احوال، گاهي از داشتن مادري چنين مشهور و معروف احساس غرور خاصي داشتم. دلم ميخواست بدانم دختري كه كنار منکنید تاده بود و اين گونه عاشقانه او را ستايش ميكرد، چرا
چنين علاقه اي به او پيدا كرده است ؛ علاقه اي كه در من وجود نداشت، اما دلم آن را طلب ميكرد.
-چه صحنه زيبا و با احساسي! صداي دختر كناري ام، توجه مرا به مادرم جلب كرد. شكوفه را در آغوش كشيده بود و گريه ميكرد ؛ گريه ميكرد و حرف ميزد.
-مي بيني دخترم! بالاخره برگشتم!... بالاخره به دستت آوردم!... فكر كردي تنها رهات ميكنم و ميرم...؟! ميرم و ميذارم كه باباي نادونت هر بلايي خواست سرت بياره... نه عزيزم! من به هيچ قيمتي از تو دست نمي كشم. من به خاطر تو از همه چيز ميگذرم. حتي التماس كردن به بابات... حتي مخالفت كردن با پيشنهاد پدر خودم كه از من ميخواست از بابات طلاق بگيرم و خودمو راحت كنم... اما تكليف تو چي شد؟... چه كس ديگه اي به فكر تو بود... تو هنوز مادر ميخواي... هنوز كسي رو ميخواي كه شبها برات قصه و لالايي بگه... فردا كه خواستي مدرسه بري، صبحها با خنده راهيت كنه... تو كسي رو ميخواي كه وقتي برات خواستگار اومد، ناز كنه و بگه دخترم قصد ازدواج نداره.
حرفهايش بيشتر آتشم ميزد. كاش حتي يك بار با نقش بازي كردن، اين حرفها را در گوش من هم زمزمه كرده بود تا دلم را به آنها خوش كنم، تا كمي بيشتر دوستش داشته باشم. همان
قدر كه در كودكي دوستش داشتم. حتي بيشتر از اين دختر كنار دستيام كه از مادرم فقط اسمش را بلد است. بالاخره به خودم جرئت دادم و از دختر كناريام پرسيدم:
- چرا دوستش داري؟ همان طور كه نگاهش به مادرم بود، جواب داد:
- براي اينكه تمام اون چيزهايي رو كه دوست دارم ولي ندارم، يكجا داره!
- مثلا چه چيز؟
- مثلا اميد، آرزو، دلخوشي به يه مادر! هميشه توي فيلم هاش نقش مادر رو بازي ميكنه ؛ مادري كه بچه هاش رو عاشقونه دوست داره. حتي اگر فيلم باشه، بازم دلم رو خوش ميكنه. بالاخره همهاش هم كه دروغ نيست. اون جاي مادري رو كه من ندارم برام گرفته. خوش به حال دخترش كه چنين مادري داره. باور كن به اون حسوديم ميشه.
دلم ميخواست به او بگوييم: "باورم ميشه. چون اون دختر هم به تو حسوديش ميشه. تو مادر نداري و دنبال مادر ميگردي. اما، اون مادري داره كه هيچ وقت برايش مادري نكرده"
باز هم چيزي نگفتم. صداي كارگران دوبار بلند شد و فرمان "كات" داد. دختر عاشقانه براي مادرم ابراز احساسات ميكرد، كف ميزد و اشك هايش را پاك ميكرد. مادرم هم خونسردانه بلند شد و پس از احترام كوتاهي به مردم، به سوي همكارانش رفت. دختر با اشتياق حيرت انگيزي مردم را پس ميزد و به دنبال مادر ميرفت. من هم به دنبالش به سوي مادر رفتم.
مادر ليوان شربتش را برداشت و با خستگي روي يكي از صندليها رها شد. كارگران خسته نباشيدي گفت و رفت كنار فيلمبردار.
دختر كه اكنون در جلوي من ايستاده بود، صبر كرد تا اطراف مادر خلوت شود. من هم صبر كردم و ايستادم. پس از چند لحظه ...
ادامه دارد...
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
❖رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه ❖
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٤ پلان خيلي حساسه! بهتره كه توي همون برداشت اول تكليفش روشن بشه. « مستا
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٥
پس از چند لحظه دختر نزد مادر رفت و با اشتياق به او سلام كرد. چنان مودبانه جلوي مادر ايستاده بود كه انگار در مقابل ملكه اي ايستاده است. مادر با حركت سر جوابش را داد. با هم دست دادند. درست همان لحظه كه دستش را پايين ميآورد، مرا ديد. لبخندي زد و با دست به من اشاره كرد تا به سويش بروم.
براي چند لحظه ترديد كشنده اي به جانم افتاد پاهايم پيش نمي رفت. بخصوص كه آن دختر هم آنجا ايستاده بود. انگار هم او بود كه مانع رفتنم نزد مادر ميشد. به نوعي از او و صداقتش در محبت به مادر شرم داشتم. اما مادر باز هم به سمت من اشاره كرد.
اين بار اشاره اش به قدري آشكار بود كه حتي آن دختر هم متوجه شد و به عقب نگاه كرد. آن جا فقط من ايستاده بودم و آن دختر باور نمي كرد كه مادر به من اشاره ميكند. ديگر بيش از اين نمي توانستم صبر كنم. در حالي كه سرم را پايين انداخته بودم تا چشمانم از نگاه خيره دختر پنهان بماند، جلوتر رفتم. نزديك تر كه شدم سرم را بالا آوردم، مادر را ديدم كه لبخندي زد و گفت:
-سلام مريم جان
!...چهطوري دخترم؟!... بيا جلوتر عزيزم!
احساس بد و نفرت انگيز ي بهم تلقين ميكرد كه مادر هنوز هم نقش بازي ميكند. نميدانم همين حس بود يا حس شرميكه از ديدن تعجب و سرگرداني آن دختر به من دست داد، باعث شد تا دست به آنفرار عجيب بزنم. ناگهان برگشتمو با سرعت دور شدم. وقتي به ميان مردم ميرفتم. هنوز صداي مادر را ميشنيدم كه مرا صدا ميزد.
-مريم!... مريم جان كجا ميري عزيزم؟ بي آن كه به صداي مادر توجهي كنم يا حتي سرم را برگردانم از بين مردم گذشتم و دورتر شدم. در همان حال بود كه ماشين مادر را ديدم. به فكر افتادم كه كنار ماشين بمانم تا مادر برگردد.
اطراف ماشين، در گوشه اي از ديوار به شكلي ايستادم كه جلب توجه نكنم. از همان جا ماشين را زير نظر گرفتم و صبر كردم تا بيايد. نمي دانم چه قدر طول كشيد. شايد يك ساعت ؛ چون در اين مدت افكار مختلفي به ذهنم هجوم آورده بود:
شيرينيها و خوشيها و غرورم از ديدن مادر بر پرده سينما در اولين فيلمي كه ديدم، سرو صدا و ذوق و شوق بچهها وقتي ميفهميدند كه من دختر" مستانه مظفري" هستم، احساس غرور و تفاخري كه از دختر چنين زني بودن به آدم دست ميدهد، سختيها و مشكلاتي كه مادر در كارش تحمل كرد تا بتواند به اين موفقيت دست پيدا كند، ناراحتيها و دلتنگيهاي پدر وقتي كه مادر چند شبانه روز از خانه دور ميشود و... تمام اين افكار باعث شده بود تا تكليف خودم را ندانم.
نمي دانستم بالاخره بايد از داشتن چنين مادري شادمان باشم يا غمگين؟ بايد حق را به پدر بدهم يا به مادر؟ آيا ميتوانم و حق دارم از مادر بخواهم كه از كارش دست بكشد؟
صداي آژير كوتاه دزدگير ماشين مادر، براي چند لحظه مرا از اين افكار آشفته جدا كرد. مادر سوار ماشين شده بود و با همان دختري كه كنار من ايستاده بود صحبت ميكرد. معلوم بود كه خسته است و از دست دختر كلافه شده است. در همان حال كه با دختر حرف ميزد، ماشين را روشن كرد. وقتي به خودم آمدم كه جلوي ماشين مادر ايستاده بودم. خيره به مادر نگاه ميكردم كه از پنجره ماشين با دختر حرف ميزد. دختر كه زودتر از مادر مرا ديده بود و از حضور ناگهاني و بي مقدمه من بهت زده شده بود، با نگاهي گيج و سرگردان به من خيره شده بود. مادر متوجه شد كه دختر به حرفهاي او گوش نمي كند. رد نگاهش را گرفت و به من رسيد، از ديدن من چنان يكه خورد كه انگار روح ديده است. لحظه اي به من خيره شد و به آرامي پياده شد. شايد از فرار دوباره من ميترسيد. اما من فرار نكردم. حتي وقتي كه نزديكم آمد و دستم را گرفت. دستش را فشردم و سرم را پايين انداختم. نمي خواستم اشكهايي را كه در چشمانم جمع شده بود، ببيند.
دستم را كشيد و مرا سوار ماشين كرد. وقتي كه راه افتاديم، بي اختيار به عقب برگشتم. بيچاره دخترك! چشمانش داشت از حدقه در ميآمد. در ميان خيابان ايستاده بود و دور شدن ما را نگاه ميكرد: « دلم برايش ميسوخت ؛ چه عشقي در نگاهش موج ميزد! » برگشتم و صاف نشستم.
نگاهم به خيابان خلوت رو به رو بود كه انگار گرد كرگ بر آن پاشيده بودند. مادر هم ساكت بود. شايد او هم به دختري فكر ميكرد كه امروز برايش همه نوع فداكاري كرده بود: حتي كنار آمدن با مردي كه دوستش نداشت. سعي كردم زير چشمي نگاهي به او بيندازم. در دلم اقرار كردم كه هنوز دوستش دارم، حتي بيشتر از آن دختري كه عاشقش بود. فقط اي كاش كمي از اين قالب سرد و خشك خارج ميشد و نگاهي به ما ميكرد؛ مطمئنم كه بابا هم عاشقش بود. آيا ممكن است به روزهاي خوش گذشته باز گرديم؟!
ادامه دارد...
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
❖رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه ❖
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ تصویری
سخنران:استاد دانشمند
موضوع: تا پیر نشدی مشتی باش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌عاقبت شوخی با نامحرم
🎤شیخ حسین انصاریان
#حسين_جان❤️
🌹چہڪنم دسٺ خودم نیسٺ بہدل غم دارم
❣️قد یڪ ڪوه ڪہ نہ،وسعٺ عالم دارم
🌹شدهام زار وپریشان نظرے ڪن مولا
❣️ڪہ فقط دیدن شش گوشہ بہ دل ڪم دارم
#شش_گوشہ_حسینم_آرزوسٺ💚
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
🌷🍃
#آثار_و_برکات_نماز
🌟 نماز شب دق الباب خانه خداست
هر کس در این در زدن
««««جدی تر و پیگیر تر »»»»
باشد
«« امیدش »»
به گشوده شدن این در و دیدن روی صاحب خانه و اکرام از سوی او بیشتر است 💖🍃
📚الامالی طوسی ص529
🌸التماس دعای فرج ان شاءالله🌸
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق سیدتنا حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پروردگارا
امشب به عزیزانم
✨اندیشه ای خلاق
دیده ای بینا
✨گوشی شنوا
زبانی مهربان
✨دستهایی بخشنده
پاهایی استوار
✨ تنی سالم
و قلبی پراز عشق
✨عطا کن
شبتون آروم و در پناه خدا 🌙
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼خـدایـا
💫زیباترین صدا
🌼صدای آوای دلنشین
💫تو در قلب ماست
🌼که بر زندگیمان جاریست
💫حضورت را همیشه سرلوحه
🌼قلب ما قرار ده " آمیـن "
💫با توکل بر لطف
🌼 بیکرانت و اسم اعظمت
💫 روزمان را آغـاز میکنیـم ..
🌼🍂
#سلام_امام_زمانم
چه روزے شود روزے که
صبحم را با سلامِ
به شما خوشبو کنم
مولاے من
هرگاه سلامتان مے دهم
بند بند وجودم لبخندتان را
احساس می کند
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
صبحتون مهدوى
. 🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ای مظهر
🌼رحمت و عطا و برکات
✨سرچشمه ی
🌼فیض و قبله گاه حاجات
✨ای حجت
🌼ثانی عشرای مهدی جان
✨ بر طلعت
🌼زیبای تو دائم صلوات
🌼 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼
.🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🍁🍂
🍁الهی
🍂در این صبح زیبای آدینه
💫به نگاهمون مهر
🍂به لبهامون لبخند
💫به دستهامون سخاوت
🍂به اندیشه هامون ایمان
💫به سفره هامون برکت
🍂به جسم و جانمون
💫صحت عطـا فرمـا
🍁آمیـن
🍁🍂
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر ☕ 🍁 😊
صبح جمعه تون سرشاراز🍁
شادےوآرامش😇
امروزتون پراز🍁
حس خوب زندگی🥰
حس خوب عشق🧡
حس خوب یک نگاه😉
حس خوب دیدن باغ گل🌺
وحس خوب بودن درکناریک عزیزباشه🧡
🌸🍃
#شهید_علی_اکبر_بشنیجی:🌱
🌷«خواهرانم! همانطور که ما در جبههها با این دشمن کافر میجنگیم، شما نیز به نوبه خود با صبر و بردباری و با #حجاب و پوشش خود با دشمنان داخلی بجنگید، زیرا پیروزی از آن ماست.
🍁🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶امام زمان(عجل الله) آینهی خداست و برای اینکه ظهور شکل بگیره ....⁉️
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
..