eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واکنش خانواده بی‌بی مریم بختیاری به عکس‌های زنان سرزمین در ولیعصر. چند نفر دیگه هم اعتراض کردند و این عکسها در کمتر از ۲۴ ساعت، برداشته شد. همیشه منتقد کارنکردن متولیان فرهنگی بودیم. ظاهرا کار نکنن خیلی بهتره، نه بودجه‌ای صرف میشه نه اینطوری گندکاری میشه. واقعا چی فکر کردید رفتید این عکسارو گذاشتید کنار هم؟ گفتن دیوارنگاره رو برداشتن و میخوان عکسارو عوض کنن مجدد نصب کنن، خواهش میکنم بیخیال شید کلا. یه بودجه‌ای بدید بهشون کارنکنن. ❤️
مدتی قبل تحقیقی در مورد بی بی مریم بختیاری انجام میدادم شخصیت ایشون خیلی جالب بود در زمانه ای که زن ها اکثرا در پستوها بودند، ایشون هم سواد داشتند و هم کتاب نوشتند قسمت هایی از کتاب را ببینید ارادت ایشون به خداوند، امام علی (علیه السلام) و حتی تاریخ نگاشته های ایشون به تاریخ قمری ثبت شده نه شمسی!! لطفا شخصیت افراد را تحریف نکنید ❌ ❌ آتش زدن روسری؟!!!! 😐
پروانه های وصال
#عبور_از_لذتهای_پست 46 💎 " معنای درستِ نماز "💎 🌺 صَلاة در لغت به معنای "درود و سلام" هست به معنای
47 🔷نمازِ خوب ، نتیجه همه خوبی هاست! ➖به همین جهت باید برای فهمیدن و چشیدنِ نماز خیلی "مبارزه با نفس" کنیم✔️ 💢کسی که اهلِ مبارزه با نفس و سختی کشیدن نباشه از لذتِ عبادت محروم هست.... ✅⭕️👆🏼 👶🏻 یه پسر دو ساله،وقتی یه دختر همسنِ خودش رو میبینه هیچ احساسی نسبت بهش نداره! ♻️اصلاً گاهی با هم دعوا میکنن و موهای همدیگه رو میکشن😊 🔵 اما همین پسر بچه وقتی بزرگ بشه با خودش میگه : عجب اشتباهی می کردیم این دختر همسایمون رو می زدیم!!😕 همه پسرای محل دنبالش هستنا !!!!! ➖ خب بچه این حرفا رو زمانی که هنوز بچه هست نمی فهمه....☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔶فصل پانزدهم 🔸قسمت٦٢ - گفت كه مثلا قرآن حفظ كنيد. اون شب تا نيمه‌هاي شب با هم
☀️ ☀️ 🔸قسمت٦٣ فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد: - حالا چرا اين قدر جوشم ي زني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه. عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه! - اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش مي‌كنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرف‌ها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم مي‌بخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه. فاطمه اخطار كرد: - مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش! راست مي‌گفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد. - باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول مي‌ريم لباس مي‌خريم، بعد، تلفن هم چشم! عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذا شت چانه بزند. مي‌گفت دير شده است. وقت نماز مي‌شود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لبا س با فرو شنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما. - شما‌ها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي. دلم هري ريخت پايين! - چرا! چرا! مي‌زنم. ولي فكر نكنم الان كسي خونه با شه! كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، مي‌ديدم كه م مي خندد. حتما با علي جا نش حرف مي‌زد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر مي‌شد باز هم بچه دار شود. مي‌گفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز مي‌کند، نقشه هايش را از دست مي‌دهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او مي‌ترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم. - مي‌گم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف مي‌زدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود، - نه؟ چه طور؟! بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه مي‌كرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفش‌هايش. انگار عمدا نگاهش را از من مي‌دزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه مي‌خواست از من پنهان كند. - آخه اين طوري كه خودت مي‌گفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده! سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشم‌هايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو تر‌ها دورش طواف مي‌كردند. - نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد! دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم مي‌خواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد. - چه طور مگه؟ چيزي شد؟ شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين. - نمي دونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدت‌ها بود كه مي‌دونستم چنين چيزي پيش مي‌آد. در حقيقت انتظارش رو مي‌كشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود مي‌كرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره مي‌خونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم: ( (چيزي شده؟! ) ) گفت: ( (اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! ) ) گفتم: ( (همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه. ) ) گفت: ( (مهم نيست. من خودم پولش رو مي‌دم. ) ) گفتم: ( (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! ) ) گفت: ( (حالا فعلا خرج‌هاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه. ) ) اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله مي‌كنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم مي‌خواد چيزي بهم بگه و مي‌خواد آقا جون و خانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم. ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٣ فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد: - حالا چرا اين قدر جوشم ي زني؟ خب مگ
☀️ ☀️ 🔸قسمت٦٤ گفتم: ( (علي راستش رو بگو، چرا موتور نمي خري؟! ) ) گفت: ( (براي اين كه براي تو يه دوره تفسير بخرم. ) ) گفتم: ( (اولا كه خريدن تفسير براي من هم واجب نبود دير نمي شد. ثانيا اول يه دوره تفسير تا قيمت موتور خيلي اختلاف داره. راستش رو بگو! نكنه حق السكوته؟! ) ) گفت: ( (شايد هم هديه باشه. ) ) گفتم: ( (به چه مناسبت؟ ) ) قبل از اينكه بخوادجوابي بده، بگه بهش گفتم: ( (علي! بيخود طفره نرو! تو هيچ وقت بهم دروغ نگفتي. مي‌دونم هيچ موقع هم نمي توني بگي. بچگي مون هم چند بار كه مي‌خواستي دروغ بگي، چشم هات دروغ گفتنت رو لو داد. ) ) چشم‌هاي عجيبي داشت. مثل آينه بود. درونش رو نشون مي‌داد. دست كم من يكي مي‌ديدم. هميشه از چشم هاش مي‌فهميدم درونش چه مي‌گذره! و اون روز مي‌فهميدم داره يه چيزي رو از من پنهان مي‌كنه! چشم هاش رو آورد بالا. نگاهش رو ديدم. با شجاعت خيره شد توي چشماهام. گفت: ( (مي خوام برم جبهه! ) ) نفس راحتي كشيدم. مدت‌ها بود منتظر چنين روزي بود. مي‌دونستم علي بند بشو نيست! مي‌دونستم بلا خره يه روز مثل چنين روزي جلوم مي‌ايسته و مي‌گه كه مي‌خواد بره جبهه. حتي چشم‌هاش را هم ديده بودم كه شجاعانه خودش را به رخم مي‌كشد. علي با همه هم سن وسالاش فرق داشتو اگر نگاهش را پايين مي‌انداخت و مي‌گفت مي‌خواد بره جبهه، مثل آن‌ها مي‌شد. ولي او مثل بقيه نبود. علي بود ومن صدها باراين صحنه رو ديده بودم و هر بار جوابي بهش داده بودم. يه با بهش گفته بودم ( (علي جان! ما مهم نيستيم، فكر ما نباش. برو به هدفت برس. ) ) ويه دفعه ديگه هم به پاش افتاده بودم كه نمي ذارم بري. ولي اون لحظه همه اش يادم رفت. فقط زير لب گفتم: ( (منو تنها مي‌ذاري! ما هميشه با هم بوديم. ) ) گفت: ( (هنوز هم سر قولم هستم. هيچ وقت تنهات نمي ذارم. ) ) فصل شانزدهم ديگه نتونستم ( (برو) ) ش رو بگم. چيزي گلوم رو چنگ زد. صدايم بريد. خودم رو كنترل كردم. سرم را پايين انداختم و رفتم. حتي آن نيمي از دوره تفسير را هم كه دستم بود جا گذاشتم. همه جلوم مات بود. انگار يه پرده تار جلوي چشمهام كشيده شده بود! نفهميدم كي وچه طوري رسيدم به خونه! فقط يه موقع به خودم اومدم. ديدم بالاسر اون صندوق چوبي نشسته‌ام ودارم به يادگاري‌هاي قديمي مون نگاه مي‌كنم. به نامه‌هايي كه به هم مي‌نوشتيم. به اون كاپشن علي كه من رو از سرما خوردگي حفظ كرده بود؛ به قرآن قديمي كه از روش سوره‌هاي كوچكي رو حفظ مي‌كرديم. دفتر مقاله هامون و خيلي چيزهاي ديگه! صداي پايي علي را كه شنيدم؛باليكي اشكي كه از چشم هام بيرون زده بود؛ پاك كردم. داشت مي‌اومد. توي زير زمين. رفته بود مسجد نمازش رو خونده بود و اومده بود. اومد بالاي سرم؛ ايستاد. سنگيني نگاهش رو روي سرم حس مي‌كردم. به روي خودم نياوردم. حتي نگاهي هم به او نكردم. خودم رو به خوندن دفتر مقاله هامون مشغول كردم. ولي يه خطش روهم متوجه نشدم. يعني سنگيني حضور او همه چيز رو بي ارزش ميكرد. فقط اوبود و او. صدايش آهسته بود وعميق گفت: "اون مقالهاي محترم پارسال نوشتي درباره وداع امام حسين (ع) وزينب (س) داريش؟ " گفتم: "اوهم! " گفت: "برام بخونش! " گفتم: "نميتونم! " گفت: "خيلي خب ولي من يادمه، همه اش رو يادمه. خودم برات تعريفش مي‌كنم. اون جا اول از علاقه امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) گفته بودي، بعد از اوضاع حرم امام حسين (ع) موقع وداعشون با حرم. گفته بودي كه سكينه با چه حرف‌هايي دل پدرش آتش مي‌زد. نوشته بودي كه رقيه چگونه در لا به لاي دست و پاي پدرش مي‌پيچيد، چنگ مي‌انداخت به دل پدرش و هر كس هر كاري مي‌كرد تا بلكه حسين (ع) بماند، به جز زينب (س). يادته؟ گفته بودي زينب (س) بود كه بچه‌ها رو از جلوي پاي امام حسين (ع) دور مي‌كرد، زن‌هاي حرم رو آماده مي‌كرد و ذوالجناح رو مي‌كشيد پيش پاي برادرش. " طاقتم تمام شد. بغضي كه تا به اون وقت خورده بودم آمد بالا. فرياد كشيدم: - بسه ديگه. اما بس نبود. او هيچ توجهي نكرد و ادامه داد: - يادته تعريف مي‌كردي كه بعد از شهادت ابراهیم و محمد، پسر‌هاي حضرت زينب (س) از خيمه بيرون نيومد تا منتي بر دوش برادر نداشته باشد. نه اينكه حرفاش زجرم دهد. نه به خدا. فقط ترسم از تركيدن بغضي بود كه از عصر نگهش داشته بودم. ان هم جلوي علي. گفت: " يادته از صبر و تحمل حضرت زينب (س) بعد از شهادت حضرت زهرا (س) مي‌گفتي؟ كسي كه در كودكيش شاهد شهادت مادرش بود. سالها بعد شاهد فرق شكافته پدرش بود. جگر پاره برادرش رو در تشت ديد، بدنهاي پاره پسرها، برادر زاده‌ها و برادرانش رو روي خاك و سر بريده حسينش رو روي نيزه و توي تشت طلاي يزيد ديد" بالا خره آنچه رو كه نگرانش بودم، رسيد. اون بغض لعنتي سر ريز شد و همراه فريادي تركيد. - چرا بس نمي كني. ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٤ گفتم: ( (علي راستش رو بگو، چرا موتور نمي خري؟! ) ) گفت: ( (براي اين
☀️ ☀️ 🔸قسمت٦٥ صداي گريه‌ام رو شنيد. چشم هايش رو از قاب عصر عاشورا كند و به من نگاه كرد. چشم‌هاي او هم قرمز شده بود. راست خيره شد توي چشم‌هاي خيسم كه حالا اون را تار و لرزان مي‌ديد. مثل عكس صورتي كه توي آب حوض افتاده باشد. گفت: " نه نمي خوام زجرت بدم. فقط مي‌خوام يادت بيارم كه ازت پرسيدم چرا داري در مورد حضرت زينب (س) مي‌نويسي، گفتي دارم تمرين مي‌كنم تا زينب (س) بشم. مي‌خوام بدونم پس چي شد اون همه تمرين؟ " اشك هام رو پاك كردم. دلم مي‌خواست اون پرده تار اشك لعنتي از جلوي چشمايم رد بشه تا بهتر ببينمش، يه دل سير تماشايش كنم. گفتم: " من كه تا حالا گريه نكرده بودم، تو باعث شدي. تو اين بغض لعنتي را توي گلوم كاشتي و پرورش دادي. بعد هم اينقدر با حرف هايت بادش كردي تا تركيد والا من كه.... " نذاشت حرفم تمام شود. گفت: " نه گريه طوري نيست. گريه كن ولي... " اين بار من بودم كه نگذاشتم حرفش تمام شود. با درد گفتم: " مانعت هم كه نشدم. جلويت را كه نگرفتم. " سرش را پايين گرفتو گفت: " تشويق هم نكردي. مانع‌ها و بند‌ها را از جلوي دست و پايم باز نكردي. " و بعد آرام و آهسته بلند شد و رفت. مثل نسيم، مثل خاطره. مثل تصويري كه از كربلا داشتم. مثل.... فاطمه ساكت شد. ايستاد. اشك هايم را پاك كردم. سرم را كه بلند كردم تازه ديدم جلوي در حرم هستيم.. من و فاطمه جلو، سميه و عاطفه هم عقب. فاطمه خيره شده بود به بالا با چنان شتابي خودش را به سمت در انداخت و آن را در آغوش گرفت كه انگار از آن همه راه دور فقط براي همين "در" آمده بود. يا انگار "علي اش" آنجا بود هر چه بود كه آن بغض هم تركيد. بغضي كه از بعد از جلسه گلويش را فشار مي‌داد، آرام و بي صدا. فقط شانه هايش تكان مي‌خوردند. عاطفه و سميه خونسرد دستي به در كشيدند آن را بوسيدند و رفتند داخل. انگار اين عادي ترين صحنه اي بود كه تا به حال ديده بودند و من سر جايم مانده بودم. خيره به دري كه انگار براي اولين بار مي‌ديدمش. صداي اذان هر دوي ما را به خود آورد. فاطمه از در جدا شد. با عجله چشم هايش را پاك كرد و برگشت به سمت من. چشم هايش هنوز خيس بود. داشتم بي اختيار بغض مي‌كردم كه لبخندش را ديدم. آرام شدم و رفتم جلوتر، يك قدم. آن قدر كه صداي زمزمه اش را بشنوم. - بريم برسيم به نماز. رفتيم داخل صحن گوهر شاد. زن‌ها براي نماز صف بسته بودند. جايي كه خالي بود ايستاد و گفت: - من وضو دارم. تو اگر مي‌خواي برو وضو بگير. من برات جا مي‌گيرم. رفتم. وقتي برگشتم فاطمه را ديدم. با يك عكس نجوا مي‌كرد. ولي گريه نه، عكس جواني ۱۶-۱۷ ساله بود با ريش‌هاي تنك و كم پشت. فقط چند تار مو اطراف گونه‌ها و چانه اش. از لباس بسيجي و چفيه اش آب مي‌چكيد، مثل موهايش. خودش هم مي‌خنديد. با صداي "قد قامت الصلوه" مكبر، فاطمه عكس را گذاشت در كيف و بلند شد. بعد از نماز بلند شديم و رفتيم ايوان مسجد گوهر شاد. رو به حرم نشست و خيره شد به حرم. ساكت، دلم نمي آمد سكوتش را به هم بزنم. كنجكاوي‌ام نمي گذاشت. "آن عكس مال چه كسي بود؟ علي؟ پس برادرش است. همان جواني كه توي عكس بود. چه قدر قشنگ مي‌خنديد "دلم را به دريا زدم و پرسيدم: - پس بالاخره برادرت رفت جبهه، نه؟ به طرف من برگشت. متعجب - تو از كجا مي‌دوني؟ - از روي اون عكس حدس زدم. لباس بسيجي تنش بود. مگه برادرت نبود؟ لبخند كمرنگي زد: - چرا برادرم بود. علي بالاخره رفت جبهه. - تو چكار كردي؟ دوباره برگشت سمت حرم: - مي‌خواستي چكار كنم؟ گريه؟ اصلا. اون شب از زير زمين كه رفتم بيرون، يه فاطمه ديگه شده بودم. هموني كه علي مي‌گفت. ديگه نه اضطرابي در دلم بود و نه حسادتي. فقط شور و هيجان بود من و علي با هم مسابقه گذاشته بوديم كه به يه هدف برسيم. هر كس هر جوري مي‌تونه، از هر راهي. حتي قرارمون اين بود كه هر چه ميتونيم به همديگه كمك كنيم تا اون يكي به هدفش برسه. علي هم تصميم گرفته بود از راه جبهه بره و من بايد كمكش مي‌كردم. آقا جون نسبتا زودتر راضي شد، البته نه خيلي هم زود، ولي مثل خانجون هم بد قلقي نكرد. خانجون خيلي بي قراري مي‌كرد. خيلي باهاش حرف زدم. دلداريش دادم. گفتم مگه علي تو از علي اكبر امام حسين (ع) عزيزتره؟ ... ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍✍رسول خدا (صل الله علیه وآل و سلم) فرمودند: شیاطین دو گروه اند: جنی که با ذکر (لاحول و لاقوه الا بالله العلِّی العظیم) رانده میشوند و شیاطین که با بر محمد و آل محمد (شر و آزارشان) از شخص دور می شود. 📚 (بحار الانوار،ج ۹۲،ص۱۳۶)
تهمت‌ها و شایعاتی که نسبت به صحت آنها، علم نداری را برای دیگران بازگو نکن که گناه بزرگی است... 📖 سورہ نور آیه ۱۵
♦️خـــداوند مے فرماید : هرچه دیدے هیچے مگو ! من هم هرچه دیدم هیچے نمیگم ... یعنے تو در مصائب صبور باش و چیزے نگو، منم در خطاهایت چیزے نمیگم ! هرچه درد را آشکارتر کنے، دوا دیرتر پیدا میشود... اگر با ادب بودے و چیزے نگفتے راه را نشانت میدهد ... باید زبانت را کنترل کنے ولو اینکه به تو سخت بگذرد ؛ چون با بیانش مشکلاتت رو چند برابر میکنے ! 🔹صـــــبور باش راه باز مے شود
🔰عاقبت بخیری ✍ آیت الله فاطمی نیا: گاهی وقتها یک نقطه روشن در زندگی انسان، در یک مواقع خاصی از انسان دستگیری میکند. بعضی ها که عاقبت بخیر میشوند، مربوط به همان نقطه روشن در وجودشان میباشد...اما کسی که عاقبت بخیر نشده و جهنمی میشود، معلوم میشود همان نقطه روشن را هم ندارد! حدود سی سال قبل در تهرآن شخصی بود که در همه جا مشهور به فسخ و فجور بود. یک مرتبه می بینند این شخص از عباد و زهاد شد! رفیقی داشتم در تهرآن، آدم خوبی بود، از شاگردان آقا شیخ محمد حسین زاهد (ره) بود. آن دوست ما گفت: علت اینکه آن شخص فاسق عاقبت بخیر شد این بود که: شب عروسی اش رفت توی اتاق عروس و دید عروس دارد گریه میکند، میفهمد که این گریه، گریه معمولی نیست، خیلی جدی است!علت گریه را میپرسد، عروس میگوید: من به پسر عمویم علاقمند بودم، مرا به او ندادند، الان هم حرفی ندارم که با تو زندگی کنم اما این را بدان که عمری در ناراحتی خواهم بود! این شخص بلافاصله از منزل میرود و عالم محل را با دو شاهد می آورد و میگوید: من وکالت دادم که طلاق این دختر را بخوانید، طلاق را میخوانند. بعد میفرستد دنبال پسر عموی دختر و میگوید: عقد اینها را هم بخوانید! جوان را می آورند و عقد آنها را میخوانند.وقتی که او چنین جوانمردی و فداکاری میکند، پسر عموی دختر رو میکند به او و میگوید: خدا تو را عاقبت بخیر کند. همان که آن شخص معروف به فسق و فجور، این گذشت را انجام میدهد. پایش را از اتاق بیرون میگذارد متحول میشود، حالش تغییر میکند و در مسیر سعادت قرار میگیرد. 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸️امام رضا(علیه السلام) را نمازی با عظمت و مهم می‌دانستند و به یاران می‌فرمودند که: 🌸خانه‌هایی که در آن، نماز شب خوانده می‌شود، به آسمان و ساکنان آسمان، روشنی و نور می‌دهند؛ همانطور که ستارگان آسمان برای ساکنان زمین نورافشانی می‌کنند. 👈ایشان، وقتی یک سوم آخر شب می‌رسید، از رختخوابشان بلند می‌شدند. بعد، درحالیکه به گفتن ذکر مشغول بودند و ذکر استغفار، یعنی استغفرالله ربی و اتوب الیه می‌گفتند، وضو می‌گرفتند، مسواک می‌زدند و به خواندن نماز شب مشغول می‌شدند.
خدایــا "شب" را "در سڪوت" و "تاریڪی آفریدی" تا همه از هیاهو و شلوغی روز به "آرامــش برسند". پس آرامـش حقیقــی، "خیالــی آسوده"و "خوابــی آرام" نصیبمان ڪــن... شبتون آروم و در پناه خدا🖤🌙 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼الهی بانام و یادت 🍁روزمان را آغاز میکنیم 🌼خدایا به اندازه مهربانیت 🍁درکار همه برکت 🌼درمشکلشان گشایش 🍁در وجودشان سلامتی 🌼در زندگَیشان 🍁خوشبختی قراربده 🌼بسم الله الرحمن الرحیم 🍁الهـــی به امیــــد تـــو 🌼🍃
سـ🍁ــلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 🗓 امروز  پنجشنبه ☀️  ٢٨   مهر   ١۴٠١   ه. ش   🌙 ٢٣   ربیع الاول     ١۴۴۴  ه.ق 🌲  ٢٠     اکتبر   ٢٠٢٢    ميلادی 🌸🍃
🍃🌸آخرین روز هفته 🍃🌸را معطر کنیم به عطر خوش صلوات 🍃🌸بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش 🍃🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃🌸وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🍃🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸🍃
دعای امروز 🌷❤️🌷 خدایـا🙏 در آخرین پنجشنبه مهر ماه بهترین ها و زیباترینها🌸🍃 را برای دوستان و عزیزانم🌸🍃 از درگاهت خواهـانـم🙏 خدایـا🙏 قلبشـان را خوشحال‌ و سرشار از آرامش و خوشبختی‌ بفرما 🙏 آمیـــن ای فرمانروای حق و آشکار 🙏 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🌹🍃 🌹خـدایا با داشته های اندکمان آنگونه بزرگمان بدار که جز تو به در هیچ خانه ای رهسپار نشویم. 🌹بارالها زبانمان را از هر قضاوت و غیبتی محفوظ گردان تا بی اختیار در چنگال کلام های نادرستمان اسیر نشویم. 🌹مهربانا یقینی در دلهایمان قرار ده تا از یادمان نرود به هنگام بیچارگی و ناامیدی باید صبور بود و تنها چشم به درگاه تو داشت. 🌹خدایا هرکه بر ما ستم روا داشت،از حقیقت آگاهش گردان و محبتی در دلش براه بیانداز تا از یاد بَرَد طمع ها،حسد ها و جفاهای فردا را... 🌹 الهی جویبار محبتت را همیشه بر روح و جانمان جاری کن و نور ایمانت را چو طلوع صبحی بر قلبمان بتابان و بخششت را چون کوهی محکم تکیه گاهمان کن... 🌹 آمیــن 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 صبح است و سلامی 🧡 دگر از دور به دوست 🍁جانم به فدای 🧡آن که عشقش نیکوست 🍁باید که از 🧡احساس خدا مست شویم 🍁هر شام‌ و سحر 🧡از کَرم و رحمت اوست... 🍁 سلام صبح زیباتون بخیر 🧡 آخرین پنجشنبه 🍁مهرماهتون شاد و بی نظیر 🌸🍃
🍁امروز را با خوشے شروع ڪنید 🧡مهربان باشید و لبخندتون را 🍁به همه هدیه ڪنید ... 🧡خدا عاشق مهربانےست 🍁روزتون پر از لبخند خدا 🍁🍂