فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بستنی_یلدایی
مواد لازم📝:
پودر ژله ۱ بسته
قالب بستنی سیلیکونی( میتونید از لوازم قنادی تهیه کنید)
انار دون شده
چوب بستنی
توضیحات:
ابتدا یک سوم قالب رو ژله بریزید بعد بزارید داخل یخچال به مدت ۲۰ دقیقه
چوب بستنی داخل قالب قرار بدید
بعد روش دون های انار بریزید و حالا بقیه ژله رو بهش اضافه کنید
و دوباره بزارید داخل یخچال تا خوب ببننده.
🔴 نکته مهم: قالب سیلیکونی باید کامل کامل تمام قسمتاش چرب بشه تا موقع دراوردن ژله به مشکل نخورین…
#آشپزی
°〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
💠دختران مومن سه ویژگے دارند :
✅متــکبر ،بــخیل و تــرسو هستند !
ﺍمیرالمؤمنین ﻋلے (علیه السلام) مے ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ :
ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍے ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ، ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ...
🔹ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ :
ﯾﻌﻨے ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭیے
ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ
ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ
🔹ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﻢ ؛
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨصے ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ
🔹ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ؛
ﯾﻌﻨے ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ،
ﮐﻤﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ
ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ
📚ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ ﻓﯿﺾ ﺍﻻﺳﻼﻡ-ﺣﮑﻤﺖ266،ﺹ1191
🍁🍂❤️🍂🍁
✨﷽✨
📖#داستانک
✍جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
🍁🍂❤️🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر سفره نشستن و پاک شدن گناه
حجت الاسلام عالی
#امام_زمان
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹زمینه سازی برای ظهور
🌹استاد عالی
#استاد_عالی.
پروانه های وصال
#ملاقات_با_خدا 8 🚫 نکنه فکر کردید شما خودتون اومدید و خودتون رو خلق کردید؟!⁉️ 💞 نه عزیزم شما
#ملاقات_با_خدا 9
🔷 ببینید هدفِ اصلی خلقتِ ما توسط خالقِ ما، از قبل انتخاب شده و "ما فقط میتونیم بهش برسیم" 👌
🌺 شما آفریده شدی برای "یک هدفِ مشخص". اگه به سمتِ اون هدف نری ،تو رو میبرن سمتِ اون هدف! اونش مشکلی نداره...
🔰 بعضی از جوانان میگن ما چه هدفِ خوبی برای زندگیمون انتخاب کنیم؟❓
🔶 میگم عزیزدلم شما نیاز نیست که زحمت بکشی و هدف انتخاب کنی!
هدفِ زندگی تو از قبل انتخاب شده ؛
✅ فقط تو باید "با نهایتِ تلاش" سعی کنی بشناسیش و به سمتش حرکت کنی...🌱✨
🍒
هــــــو الـــطیف👆
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_اول1⃣:
❣❤️❣❤️❣❤️❣
+الینا؟!هِی الینا؟!دختر کجایی تو؟
با صدا زدن اسمم و کشیده شدن بازوم توسط حسنا به خودم اومدم و چشمای پر از سوالمو بهش دوختم...
+معلوم هست کجایی؟!یک ساعته دارم صدات میزنما!
صدای اسما به جای من در جواب حسنا بلند شد:
+خانوم دیگه مارو قابل نمیدونن با زمینیا نمیپرن...در افقن!
در جواب اسما پوزخندی زدم و دوباره به تابلو نقاشی روبروم چشم دوختم...
اسما و حسنا دوقلو بودن و جز بهترین دوستان من تو دوره دبیرستان...
به عکس خیره شده بودم که دست حسنا رو روی شونم احساس کردم و بعد از اون هم صداش رو شنیدم:
+چی شد؟فکراتو کردی؟
_در رابطه با...؟!
+خودت میدونی...دین...دینِت!
جواب حسنا رو ندادم به جاش محو تابلو نقاشی روبروم شدم که تصویری از پشت سر یه دختر چادری بود...
دوباره غرق فکر شدم...
من...الینا مالاکیان...میتونم مث این دختر توی عکس بشم؟!
نگاهی به سرتاپای خودم انداختم...
یه شلوار لی تنگ،یه مانتوکرمی رنگ که آستیناشو تا رو آرنج تا زده بودم و شال آبی رنگی که با بی قیدی روی سرم بود و تمام موهای قهوه ایمو به نمایش گذاشته بود!
برگشتم نگاهی هم به تیپ اسما و حسنا انداختم تو این گرما ساق دست پوشیده بودن،روسریاشونو هم لبنانی روی سرشون بسته بودن و یه چادر مشکی هم سرشون بود!
من میتونستم مثل اینا بشم؟!
تو دلم زمزمه کردم:آره میتونم...باید بتونم...
❣❤️❣❤️❣
صدای اسما بلند شد:
+الینا خانوم با عرض پوزش نمایشگاه نقاشی داره میبنده لطف کنید بیاین بریم...
با تعجب برگشتم سمتشو گفتم:
_داره میبنده؟چه زود!اما من که بقیه نقاشیارو...
پرید وسط حرفمو همونطور که دستمو میکشید تا از سالن بریم بیرون گفت:
+فداسرم که ندیدی!اصن ندیدی که ندیدی!بابا ما دوساعته اینجاییم تو تمام این دو ساعتو میخ این تابلو بودی!
دوساعت؟!با تعجب دستمو از دستش کشیدم بیرون و به ساعت بند گل گلی روی دستم خیره شدم ساعت شش بود!اسما راس میگف ما دوساعته که اینجا بودیم!
وااای بابا اینا!
با عجله گوشیمو از جیب مانتوم کشیدم بیرون و با دیدن صفحه خالی نفس عمیقی کشیدم!
خداروشکر هنوز مامی اینا نفهمیده بودن...
دویدم سمت اسما و حسنا که تو محوطه نمایشگاه منتظر من بودن...
حسنا:بدو دیگه!امیرحسین بدبخت خشک شد تو ماشین!
امیرحسین داداششون بود که بیست و پنج سالش بود و شش سال از ماها بزرگتر بود...
حسنا بعد از گفتن حرفش پرید سمت درب خروجی منم به تبعیت ازش دنبالش دویدم تقریبا...
رسیدیم به 206 سفید رنگ امیرحسین.اسما جلو سوار بود.به محض رسیدن ما امیرحسین پیاده شد و با سری افتاده سلام کرد جواب سلامشو دادم که حسنا آروم هلم داد سمت و ماشین و گفت:
+یالا سوار شو که خیلی دیره...
متعجب برگشتم طرفش:
_kiding me?!
+ای بابا دختر چی میگی تو؟من که نمی فهمم!
فهمیدم دوباره مثل همه مواقعی که متعجب میشم لهجم عوض شده!با دت راست کوبیدم رو پیشونیمو گفتم:
_شوخی میکنی؟!بابام اگه بفهمه من با شماها بودم که زندم نمیزاره!من الان تاکسی میگیرم میرم!
+ای بابا!اینجوری که خیلی بده!
_it's notبد اینه که بابام منو با شماها ببینه.
حسنا سری تکون داد و گفت:
+چی بگم والا؟باشه...پس...مراقب خودت باش...
_OK.از اسما و داداشتم خدافظی کن.بابای
براش دست تکون دادم و ماشینو دور زدم.یکی زدم به شیشه اسما که سرشو از تو گوشی بالا آورد و نگام کرد.سری دستی تکون دادم و رفتم اونور خیابون...
❣❤️❣❤️❣
نویسنده📝👈اَلـــف...صاد
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
هــــــو الـــطیف👆 #رمانِ_من_مسلمانم... #قسمت_اول1⃣: ❣❤️❣❤️❣❤️❣ +الینا؟!هِی الینا؟!دختر کجایی تو؟ با
هــُــوَ الـــحَــق...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_دوم:
❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
تصمیم گرفتم حالا که دیگه با اسما و حسنا نیستم و جای ترسی برام باقی نمیمونه به جای تاکسی پیاده برم خونه.از نمایشگاه تا خونه هم راه زیادی نبود...شاید نیم ساعت پیاده روی که من الان برا سروسامون دادن فکرم شدیدا بهش احتیاج داشتم...
رفتم تو پیاده رو شروع کردم به قدم زدن و غرق افکارم شدم...
❣❤️❣❤️❣
درست چهارسال پیش بود که برای اولین بار تو ایران میخواستم برم مدرسه...تازه از کانادا برگشته بودیم؛به خاطر مامانم؛آخه دوسال پیش همه خانوادمون چه پدری چه مادری اومده بودن ایران و مامان منم خیلی دلتنگ شده بود...
پدرم اصالتا آمریکایی بود اما مادرم یه ایرانی مقیم خارج بود...
چهره من به مادرم رفته بود برا همین خبری از چشمای رنگی و پوست خیلی سفید و صورت کک مکی نبود!یه چهره عادی...صورت گندمی و چشمایی شکلاتی.تنها جذابیت صورتم شاید بشه گفت مژه های بلندم بود!
دبیرستان ثبت نام کردم...
روز اول به خاطر لهجه ی ضایعی که داشتم تصمیم گرفته بودم با هیچ کس حرف نزنم مگر در صورت اضطرار!
فارسی رو بلد بودم.خیلی خوبم بلد بودم ولی کانادا که بودیم خیلی کم پیش میومد فارسی صحبت کنیم.این بود که روزای اول خیلی لهجه داشتم ولی حالا بعد چهارسال لهجم کامل از بین رفته!
کلاس بندی ها اعلام شد و رفتیم تو کلاسامون...جمعیت کلاس زیاد نبود و بچه ها هم خیلی خونگرم بودن و همه سریع باهم دوست شده بودن به جز من که گوشه ی کلاس نشسته بودم و خداروشکر میکردم که کسی کاری به کارم نداره!...
زنگ اول ریاضی داشتیم.یه خانم نسبتا مسن اومد سرکلاس و بعداز معرفی خودش شروع کرد به حضور غیاب دانش آموزان...اسم هارو خوندوخوند تا رسید به من...
بلند صدا زد:الینا...مکثی کرد و برگه رو به چشماش نزدیک کرد و بعد از چندثانیه سوالی پرسید:مالاکیان؟!
همه بچه ها چشم شده بودن ببین این دختر به قول خودشون با این فامیل عجیب کیه تا اینکه دستای لرزون من از گوشه کلاس بالا رفت...
معلمه پرسید:فامیلیتو درست گفتم؟!
منم در جواب فقط سر تکون دادم...
+خب خانمِ...ما..لا..کیان...اقلیت هستی؟
با صدایی که سعی میکردم لهجه نداشته باشه گفتم:
_بــَ...بله...
+یهودی؟!
سری به نشانه منفی تکون دادم و گفتم:
_مسیحی...
معلمه هم سری تکون داد و هیچی نگف...
اما تا آخر کلاس نگاه خیره ی بعضی هارو به جون خریدم...
زنگ که خورد تقریبا نصف کلاس حمله ور شدن سمتم...
منم انگار یادم رفته بود لهجه دارم خیلی راحت جواب سوالاشونو میدادم!اما هرازگاهی با لبخندی که بیخود رو لبای بعضیا بود میفهمیدم که دارم خیلی ضایع حرف میزنم!...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
هــُــوَ الـــحَــق... #رمانِ_من_مسلمانم... #قسمت_دوم: ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ تصمیم گرفتم حالا که دیگه با اسم
بخش اول قسمت دوم
چند نفر همون روز اول تا فهمیدن من یه مسیحی ام تا آخر سال و حتی سال های بعدش رابطشون با من در حد سلام و خداحافظ بود اونم به زور!و من چقدر از این رابطه بیزار بودم!...
اما بعضیای دیگه مثل اسما و حسنا خیلی خوب با من رفتار میکردن...انگار نه انگار که من با اونا فرق دارم!
یواش یواش شدن صمیمی ترین دوستانم...
پدرم روز اولی که فهمید من با دوتا دختر چادری دوست شدم عصبانی شد و گفت نباید خیلی با اینا رفت و آمد کنم چون ممکنه رو من تاثیر بزارن و باعث بشن دینمو از دست بدم!منم اون روزا گوشم بدهکار نبود و میگفتم امکان نداره اینارو من تاثیری داشته باشن...
اما حالا میبینم حرفای پدرم بیراه نبوده!
بعد از اون بابام چندباری من رو با اون دوتا دید که دارم میام خونه و کلی دعوام کرد و منم به دروغ بعدش بهش گفتم که من دیگه هیچ دوستی توی مدرسه ندارم!...
اما حقیقت این بود که من واقعا نمیتونستم از اونا جدا بشم!...من به عمرم آدمایی به مهربونی اینا ندیدم!...
خلاصه رابطه ما سه تا یواش یواش صمیمی و صمیمی تر شد تا اینکه اسما و حسنا شروع کردن به پرسیدن سوالهایی در رابطه با دینم...
با خودم گفتم حتما ایناهم بعد از این سوالا یه مشت چرت و پرت راجع به دین خودشون میگن و بعدم ولم میکنن میرن...
من اطلاعات خاصی از دینم نداشتم...در واقع هیچ اطلاعاتی نداشتم!
برعکس خانوادم که خیلی به دینشون پایبند بودن!
حالا که فکر میکنم میبینم من اصلا دین نداشتم!یه آدم بیخیال و فارق از همه چی تا اینکه اسما و حسنا برعکس تصورم که فکر میکردم میان تبلیغ دینشون میکنن من رو تشویق کردن که راجع به همه دینها تحقیق کنم...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بخش اول قسمت دوم چند نفر همون روز اول تا فهمیدن من یه مسیحی ام تا آخر سال و حتی سال های بعدش رابطشون
بخش دوم
قسمت دوم
وقتی متوجه شدن من تقریبا یه آدمیم که هیچ دینی ندارم گفتن برو دررابطه با همه دینها تحقیق کن.منم عصبانی بهشون توپیدم که تحقیق کنم که چی بشه؟بعدش بیاین منو به این نتیجه برسونید که دین شما برترینه؟فکر میکردم با این لحن تندم اوناهم با تندی جواب بدن اما بازم برخلاف تصورم لبخندی زدن و با آرامش گفتن نه تخقیق کن تا از بلاتکلیفی در بیای،تحقیق کن و دین برا خودت انتخاب کن،هر دینی که فکر میکنی خوبه،مسیح،یهود،شیعه،ثنی،هرچی...
دیدم راس میگن من هفده سالمه و هنوز بلاتکلیفم!نه دینی...نه قانونی...نه مقرراتی...هیییچ...یه آدم شاید بشه گف بی هدف...
خلاصه به پیشنهاد اونا و دور از چشم خانوادم شروع کردم به تحقیق کردن از اینترنت،کتاب،مقاله،مجله،هرچی از هرجا دستم میرسید...
چهارماه طول کشید تا تقریبا همه ظوابط چند دین مهم مثل اسلام،مسیحیت،یهودیت و حتی وهابیت رو جمع آوری کردم...بعدش دوباره به پیش نهاد اونا اومدم یه جدول برا خودم درست کردم و نکات خوب و بد هر دین رو مینوشتم...درآخر سه مذهب برتری که انتخاب کردم تشیع،تسنن،مسیحیت بود...
مونده بودم حالا از بین این سه تا کدومش برتره که باز دوقلوها بهم پیشنهاد دادن بیام هرکدوم رو آزمایش و امتحان کنم...
یک ماه تمام ظوابط دین مسیحیت رو انجام میدادم!هر یکشنبه به کلیسا میرفتم،شبها موقع خواب دعا هامو می خوندم و قبل از انجام هرکاری رو سینم صلیب رو میکشیدم و گردنبند صلیبم همیشه گردنم بود...
این یک ماه همه خانواده از رفتارای من تعجب کرده بودن...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بخش دوم قسمت دوم وقتی متوجه شدن من تقریبا یه آدمیم که هیچ دینی ندارم گفتن برو دررابطه با همه دینها ت
بخش سوم
قسمت دوم
ماه بعد دور از چشم بابا مامانم ادای یک فرد سنی رو در میآوردم...نماز میخوندم بعضی وقتا حجاب میگرفتم و...
ماه بعد ادای یک فرد شیعه...شیعه و سنی تفاوت زیادی در اعمال نداشتن...بیشتر اعتقاداتشون فرق میکرد...اما در آخر حس میکردم واقعا شیعه از همش بهتره!یه جورایی تمیزتره...لطیف تره...یه جورایی به خدا نزدیکتره...به قول دوقلو ها پارتی شیعه ها پیش خدا کلفت تره چون اونا دوازده تا امام دارن...پاکیزگیش بیشتره مثلا چندبار در روز خواه ناخواه مجبوری دست و صورتتو برا وضو بشوری البته این تو دین سنی ها هم هستا ولی با تفاوت یا مثلا وقتی توی تاریخشون دفت کردم دیدم سنی ها حرف شنویشون انگار از پیامبرشون کمتره!... خلاصه که خوشم اومده بود...تو این سه ماه تنها کسانی که فهمیدن من دارم چکار میکنم دخترخالم ماریا بود که مثل خواهر بود برام و پسرعمم کریستن که یه جورایی به قول دوقلوها برادر رضاعیم بود!!!ماریا و کریستن وقتی فهمیدن کلی دعوام کردن و گفتن دَدی به هیچ وجه اجازه تغییر دین به من نمیده،منم خونسرد جواب دادم که نیازی به اجازه پدر ندارم بعدم هنوز که چیزی معلوم نیس!اما اونا پافشاری میکردن و میگفتن که اگه بابا حتی بفهمه من با دوقلوها میگردم میکشَتَم چه برسه به اینکه دینمو عوض کنم...
وحالا دوماه از تحقیقات من میگذره و من میخوام بالآخره از این بلاتکلیفی زندگی خلاص بشم...
من مسلمان میشم...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
📝نویسنده👈اَلـــف...صاد
#دوستاتونو_تگ_کنید
#داستان_جذاب_میشه_صبور_باشید⌛
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 معجزهای به نام توبه🌸
🔹 چرا طلب مغفرت یعنی درخواست معجزه از خدا؟
🔹 چرا هر توبهای که خدا قبول میکند، معجزهای است که خدا برای توبهکننده انجام داده؟
🌸 راهکار زندگی شیرین از زبان آیت الله العظمی حاج آقا مجتبی تهرانی (ره)❗️
سلام علیکم، ان شاءالله زیر سایۀ امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مبارک باشد! ان شاءالله زندگی خوب و خوش و با عافیت کامل داشته باشید! اما مطلبی را که می خواستم خدمتتان عرض کنم، (چون گفتید مطلبی بگویم.)
🔺 اول، به طور کلّی، زندگی منهای خدا تمامش مشکلات است، گوش کردید! زندگی منهای خدا؛ یعنی اگر خدا یادتان برود، سراسر زندگی تان مشکل است. امّا زندگی به اضافۀ خدا، هیچ مشکلی ندارد، این را که می گویم، گوش کنید! قبل از هر چیزی، در زندگی تان به خدا توجه کنید! هر اتّفاقی افتاد، تکیه گاه تان خدا باشد و بدانید تمام مشکلات شما حل می شود و زندگی بسیار شیرینی خواهید داشت. این مطلب اوّل،
🔻 دوّم، از این به بعد شما مثل دو تا رفیق با هم هستید، توجّه کنید! من مکرّر خدمت امام(رضوان الله علیه) می رفتم. ایشان این جمله را تحت این قالب می گفت: با هم بسازید. این، تعبیر ایشان بود. هر چی می کردیم، می گفت: با هم بسازید، همان رفاقت، هیچ گاه شما از موضع تردید با همدیگر برخورد نکنید؛ نه شما حضرت زهرا(علیه سلام الله) هستید، نه ایشان امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) هر دو در زندگی خطاکارید؛ توجه کنید چه عرض کردم! مثل دو تا رفیق که باشید، حاضرید از حق خودتان برای ایشان بگذرید، ایشان هم حاضرند از حق خود برای شما بگذرند.
دو تا رفیق چه طوری هستند؟ همیشه دلش می خواهد آن راحت تر باشد. توجه کنید چه عرض کردم! ایشان باید همیشه راحتی شما را در نظر بگیرد؛، شما هم همیشه راحتی ایشان را؛ مثل دو تا رفیق. ان شاءالله از این به بعد با هم زندگی بکنید!
✅ این دو توصیه در زندگی خیلی اساسی است؛ والّا از پایگاه حقوقی و شرعی اگر بخواهید با هم برخورد بکنید، به شما می گویم که این زندگی، زندگی نیست، صاف به شما می گویم؛ نمی گویم که شما حق نداری. شما حقّ شرعی بر عهده ایشان داری، ایشان هم حقّ شرعی دارد.
🔰سوم، در زندگی باید زن و شوهر هر دو چشم خطاپوش داشته باشند. گوش کنید چه می خواهم بگویم؛
✅ یعنی جنابعالی اگر خطا کردی، ایشان باید نادیده بگیرد؛ ایشان اگر خطا کرد، شما نادیده بگیرید، چشم خطاپوش در زندگی خیلی مؤثر است، بخصوص راجع به بچه ها یتان ان شاءالله بعداً، توجه کنید؛ یعنی خطا را نادیده بگیرید و به روی خودتان نیاورید،
🔵👈 اما، این توصیه به این معنا نیست که شما همدیگر را در زندگی نسازید، نه، هنگامی که خطا سر زد، به روی هم نیاورید، بخصوص جلوی افراد دیگر که به رو آوردن خیلی بد است، بعضی وقت ها که پیش هم نشسته اید گل می گویید و به قول ما، گل می شنوید، با زبانی شیرین و خوب، نه زخم زبان؛ نه زهر دار، به همدیگر تذکّر با خوشی بدهید،
🔴👈 توجه کنید چه عرض کردم! مثلاً طرف متوجه بشود که چی شده بود. توجه کنید! سه تا توصیه گفتم. اوّل، خدا را فراموش نکنید. دوم، با هم رفیق باشید و سوم چشم خطاپوش داشته باشید. ان شاءالله، زندگی خیلی خوبی خواهید داشت؛ بحقّ محمد و آل محمد، و ان شاءالله من را هم دعا خواهید کرد!
🤲کوتاهترین دعا برای بزرگترین آرزو👇
/اللهم عجل لولیک الفرج/
🍁🍂❤️🍂🍁
#نمازشب
✍🏻آیت الله حق شناس(ره) میفرمودند:
📌سَحَر تون رو از دست ندید و لو یک شب در هفته!!!
🖋️همسر بزرگوار آیت الله حق شناس(ره) میفرمودند:
حاج آقا از جوانی به #نماز_شب مداومت داشتند...
بنده ندیدم که حتی یک شب، نماز شب از ایشان فوت شود.
🖤اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🖤
🏴 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍉"شب یلدا
همیشه جاودانی است🌸
🍉زمستان را
بهــار زنـدگانی اسـت 🌸
🍉شب یلدا
شب فـر و کـیان است 🌸
🍉نشان از
سنت ایرانیــان اسـت 🌸
🍉 پیشاپیش یلدا مبارک 🍉
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂شب ها آرامشی دارند
💫از جنس خدا
🍂پروردگارت همواره
💫با تو همراه است
🍂امشب از همان شبهایی ست
💫که برایت یک
🍂شب بخیر خدایی آرزو کردم
شبتون بخیر 🌙
لحظه هاتون سرشاراز آرامش 💫🍂
🍁🍂