🏴 انا لله و انا الیه راجعون
😭 سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد.
😭 ️سپاه پاسداران خبر #شهادت سردار #سلیمانی را تایید کرد.
😭 سه سال پیش این متن و عکس خبری بود که جگر خیلیها رو سوزاند.
😭 یه صبح جمعه، مثل امروز، تو دی ماه سرد، وقتی ما خواب بودیم، سردار دلها آسمونی شد.
✍ شادی روحش #صلوات
#سرباز
#جان_فدا
#حاج_قاسم_سلیمانی
🤲 اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج 🤲
. ••❈۩( #حـرف_حسـاب )۩❈••
1⃣ #حرف_اول
✍ شاید چون ما یاد نگرفتیم، حرفهایمان را درست بزنیم، نیازهایمان را درست بگوییم،
وظیفه شنیده شدنِ حرفهایمان هم، از یاد آنان که باید سراپا گوش میشدند و درد مردم را میشنیدند، رخت بربست... و میان ما، آرام آرام فاصله افتاد!
تا اینکه روزی چشم باز کردیم و دیدیم خیلی چیزها سر جای خودشان نیستند!
2⃣ #حرف_دوم
#مطالبهگری راه و رسم خودش را دارد!
حوصله میخواهد،
غیرت، لازم دارد،
و مهمترین ابزارش، صبر است!
که شاید ما به مقدار کافی نداشتیم، و راه درستش را نیز نیاموخته بودیم.
مطالبهگری برای
※ تمام قولهایی که فراموش شد...
※ تمام وظایفی که بیاهمیت انگاشته شد...
※ تمام بحرانهایی که دیده نشد...
※ تمام باید و نبایدهای دینی، که در ساختار یک دولت اسلامی، کمرنگ و کمرنگ شد...
تا قبح بسیاری از فسادها شکست...
و ما دیدیم آنچه را که «امامین انقلاب» نگرانش بودند.
و باز هیچ نگفتیم...
3⃣ #حرف_سوم
«امـام» #الفبای_باران بود!
او که مسیر بارش اهلبیت علیهم السلام را در کشوری که مستعمره ابرقدرتهای پوشالی بود، باز کرد، و آن را صاف برد نشاند روی پای خدا...
این بود که در اوج جنگ تحمیلی، تحریم تحمیلی، نفوذ فرهنگ تحمیلی، و نیز نفاق و خیانت داخلی...
هنوز مردم پای این توحید ایستادهاند و انقلاب توحیدیشان را به سمت هدف نهاییاش که ایجاد حکومت جهانی الهی به پرچمداری حضرت حجت ارواحنا فداه است، به پیش میبرند!
※ اما ما با #الفبای_باران چه کردیم؟
◀️ #حرف_آخر
اما این خاک، کم نداشت مسئولانی که مسئول نبودند!
بلکه پدر بودند برای ملّت... مثل:
#امـام!
#مثل_حاج_قاسم!
و این تنها رمز مدیریت موفق در یک سیستم الهی است!
مدیریت رحمانی، مدیریت پدرانه، مدیریت مادرانه...
چرا؟ چون تنها نوع مدیریت از جنس مدیریت اهلبیت علیهم السلام است.
و این نوع مدیریت است که حصار تمام محدودیتهای اقتصادی، ساختاری، ایده و برنامهریزی و... را میشکند و مدیر و زیر مجموعه و تمام روزیخوران و اهالیِ آن تشکیلات را آرام و شاد و راضی نگه میدارد.
#سرباز
#جان_فدا
#حاج_قاسم_سلیمانی
🤲 اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج 🤲
پروانه های وصال
بخش سوم قسمت دهم بعد از قطع کردن گوشی رفتم سمت ماشین.. سوار شدم و بدون گفتن هیچ حرفی سرمو به صندلی ت
یــــــارحــــیــمــــــ...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_یازدهم:
❣❤️❣❤️❣❤ ❣
چند دقیقه ای توی ماشین به سکوت گذشت تا اینکه چشمامو باز کردم تا سوالی که از اول تو ذهنم بود رو بپرسم هرچند جوابشو تا حدودی میدونستم...
مثل همیشه حرف زدن باهاش برام سخت بود...
گلومو صاف کردم تا توجهشو جلب کنم ولی اون خیلی بیشتر از این حرفا غرق فکر و خیال بود...
_اااامممم...میگم که...
نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره به جلو خیره شد...
منم ادامه دادم:
_wh...where is...Christian?!(کِ...کریستن کجاست؟)
بعد از اتمام حرفم نفس لرزونی کشیدم...
سری تکون داد و گفت:
+کار داشت...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
+رفته نتیجه کنکورشو...چک کنه...
کنکور...منم باید چک میکردم...ولی...ندایی از درونم فریاد میزنه چک کنی که چی بشه داغ دلت تازه شه؟تو که نمیتونی بری دانشگاه...با کدوم پول میخوای بری؟...با کدوم پشتوانه؟!...پس چه اهمیتی داره که چی قبول شدی؟!...
دلم میخواد بدونم کریستن چی قبول شده...ولی غرورم اجازه نمیده بپرسم...
اما رایان فهمیده تر از این حرفاس چون خودش ادامه میده:
+همونی که دوس داشت...روانشناسی...
سعی میکنم لرزش صدامو به حداقل برسونم و میگم:
+Oh,really?sounds great...(عه واقعا؟این عالیه)
سری در تایید حرفم تکون میده و هیچی نمیگه...
تا رسیدن به مقصد دیگه هیچ کدوم حرفی نمیزنیم...
🍃
ماشین جلو در سفید خونه محیا اینا توقف میکنه...
هیچ عکس العملی نمیتونم نشون بدم...
نه پیاده میشم نه حرفی میزنم...
فقط از پنجره ماشین به خونه حیاط دار خیره میشم...
رایان بالاخره به حرف میاد:
+اینه؟
_نمیدونم...
+ینی چی مگه اینجا خونه دوستت نیس؟مگه تاحالا نیومدی خونشون؟چطور نمیدونی؟
_چرا اینجا خونه دوستمه ولی تا حالا نیومدم خونشون...
+الینا برنامت چیه؟!
_منظورت...
جملمو نصف گذاشت و گفت:
+میخوای چی کار کنی؟تا کِی میخوای اینجا بمونی؟
ناخودآگاه پوزخندی زدم و با لحن سردی گفتم:
_مگه براتون مهمه؟
با حرص گفت:
+الینا؟!
با عصبانیت بدون کنترل روی حرفا و رفتارام داد زدم:
_چیه؟هِی همتون الینا الینا راه انداختین...میخوام چی کار کنم؟تا کی میخوام اینجا بمونم؟مگه مهمه؟مگه براتون مهمه؟مگه اونموقع که از خونه پرتم میکردین بیرون پرسیدین میخوای چی کار کنی؟کجا میخوای بمونی؟هان؟با توام...یکیتون براتون مهم بود؟من نمیدونم ینی مسلمون شدن انقدر بده که همتون دارین منو از خودتون میرونید؟اون از پدری و مادری که خودشون منو به دنیا آوردن و بزرگم کردن...اینم از شماها...از اون کریستنی که یه عمر ادعای برادری برام میکرد ولی الان که بهش نیاز دارم تنهام گذاشته...اون از ماریا که همیشه و همه جا منو خواهر خودش معرفی میکرد ولی الان حتی جواب تلفنامم نمیده...اینم از تو که موظفی منو از خونمون بکنی بیرون...اه...
بعدم بدون اینکه فرصتی برا جواب دادن به رایان بدم از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو به هم کوبیدم...
همونجور که گریه میکردم رفتم چمدونمو از در عقب برداشتم...
چمدون رو که پیاده کردم دیدم رایان از ماشین پیاده شده و جلو در خونه محیا اینا واستاده...
بی توجه بهش رفتم سمت در و کنارش وایستادم...دست دراز کردم که آیفونو بزنم که صدای محیا از آیفون بلند شد:
+الینا تویی؟بدو بیا تو...
بعد هم در با صدای تیکی باز شد...
مردد بودم برم تو یا نه که رایان یه بار دیگه زنگ زد...
پرسشی نگاش کردم ولی اون روشو ازم برگردوند...
بعد از گذشت یک دقیقه محیا اومد دم در و پرید تو بغلم:
+سلاااام خوشکل خانمی...دلم برات تنگ شده بود...این طرفا...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
داستان تا اینجا پایان نویسنده ادامه اشو ننوشته البته قرار بنویسه فردا رمان جدید میزاریم
🍁☘🍁
#قصه_و_عبرت
جوانی که #خدا_رابه_مبارزه_طلبید
💠 مانند الاغ مرد
در دهه ی پنجاه میلادی در یکی از دانشکده های کشور های عربی دانشجویی ساعتش را در دست گرفت، به آن نگاه می کرد و فریاد می کشید: اگر خدایی وجود دارد یک ساعت بعد جان مرا بگیرد.
صحنه عجیبی بود، گروهی از دانشجویان و اساتید شاهد آن بودند. دقیقه ها به سرعت گذشت. وقتی دقیقه ها به پایان رسید با غرور و مبارزه طلبی برخواست و به همشاگردی هایش گفت: ببینید، اگر خدا وجود داشت جان مرا می گرفت!
دانشجویان رفتند. شیطان بعضی از آن ها را وسوسه کرد، بعضی از آنها گفتند خداوند به خاطر حکمتی به او مهلت داده است و بعضی سرشان را تکان دادند و او را مسخره کردند.
این جوان با خوشحالی نزد خانواده اش رفت «با غرور» گویا با دلیل عقلی که پیش از این کسی آن را به کار نبرده ثابت کرده است که خدا وجود ندارد و انسان بیهوده خلق شده است و پروردگاری وجود ندارد و معاد و حسابی هم در میان نیست!
وارد خانه شد. مادرش سفره ی غذا پهن کرد. پدرش در جایش کنار سفره نشسته بود و منتظر بود تا همراه اعضای خانواده خوردن را شروع کند. پسر به سرعت رفت تا دستش را بشوید. صورت و دستانش را شست سپس آن ها را خشک کرد. در همین زمان بر زمین افتاد و هیچ حرکتی نکرد.
بله افتاد و مرد. پزشک در گزارشش قید کرد که مرگش به خاطر آبی بود که داخل گوشش رفته بود.
دکتر عبدالرزاق نوفل رحمه الله در این باره می گوید: خداوند نپذیرفت مگر اینکه مانند الاغی بمیرد!
در مورد الاغ و اسب به لحاظ علمی معروف است که اگر آب وارد گوش یکی از آنها شود در جا می میرد.
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاداشویژهنمازشب
#استادانصاریان⇓⇓
با این پاداشی که خداوند حتی به پیامبرانش هم نگفته #چیآمادهکردهبراینمازشبخوانها میل خودته که بخونی یا نه...!
اگه دلتون خواست بخونین نیم ساعت مانده به اذان صبح بهترین وقتشه
شروع وقتشم از همون موقعی که تلوزیون میگه نیمه شب شرعی همون وقت بخونین و بخوابین
این خیلی ثواب عظیمی داره که خدا میگه به هیچکس خبر ندادم.✨
🖇قبل از خوابيدن، التماسكن!
🖇تسبيحات حضرت زهرا (سلام الله علیها) بفرست.
🖇«آمن الرسول» را بخوان.
🖇سورهی تبارك را بخوان كه انشاءاللهقبرت توسعه پيدا بكند.
🔺خدا رحمت كند آقای خوانساری (ره) را که می فرمود:
من شبها سورهی تبارک میخوانم. يك قدری قرآن بخوان كه با قرآن بخوابی و آن وقت به اميد پروردگار، وقت سحر برخيزی.
📚 آیت الله حق شناس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙ساده بودن را دوست دارم
❄️مثل کودکی هایم
💙همه چیز رنگ مهربانی داشت
❄️رنگ خلوص، بی ریایی
💙رنگ خدا
❄️ساده بودن را
💙دوست دارم
❄️