🔴عاقبت آزادی های بی قید و بند!!
به نقل از یکی از روحانیون:
دختری حدود 20 ساله در دانشگاه برای مشاوره به من مراجعه کرده بود و می گفت: “من عاشق شده ام!”
گفتم: عاشق چه کسی؟
گفت: عاشق شوهر خاله ام شده ام! و این صرفا یک عشق ظاهری و قلبی نیست بلکه قضیه ازدواج در میان است!
به خانمش که خاله من است گفته می خواهد زن دیگری بگیرد.
گفتم: چند سالش است لابد خیلی خوش تیپه !؟
گفت: شاید برای دیگران نباشه چون حدود 60 سال دارد ولی برای من هست!
گفتم: حتما خیلی پولداراست؟”
گفت: نه راننده مردم است !
بعد بانگاهی طلبکارانه من گفت: “حاج آٍٍقا! حالا هم پیش شما نیامده ام به من بگویید اسغفرالله و از این حرفها،
بلکه آمده ام که به من بگویید مادرم را چکار کنم ؟
مادری که شنیده شوهر خواهرش می خواهد دوباره زن بگیرد سکته ناقص را زده است اگر بفهمد زن دوم این آقا، دختر خودش است حتما می میرد..!
گفتم: قبول داری خیلی عجیب است دختری بیست و یکی دو ساله با مردی حدود 60 ساله ازدواج کند؟
گفت: راستش را بخواهید نمی دانم چی شد ولی ما همیشه مسافرت می رفتیم خیلی با شوهر خاله ام راحت بودم مثل پدرم بود والیبال بازی می کردم
توپ بر سر و کله من می زد و درد دل های خصوصی، پیامهای قشنگ و عاشقانه،حتی پدر و مادرم می دانند که من با شوهرخاله ام راحتم اما خبر از عشق ما ندارند.
خلاصه بعد از مدت طولانی دختر گلم، دختر گلم هایش، تبدیل به همسر گلم شد...
🌹حضرت علی علیه السلام درباره سخن گفتن با زن نامحرم فرمود:
ای بندگان خدا! بدانید که گفتگو و اختلاط مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد و دلها را منحرف می سازد
و پیوسته به زنان چشم دوختن؛ نور چشم دل را خاموش می گرداند
به دستورات دینمان اسلام،اعتماد کنیم.
📕بحارالانوار ج 74 ص 291
🌸🌺🌸
پروانه های وصال
#ولایت 34 ✔️ صلوات فرستادن در واقع "یه نوع #استغفار" هست. ❤️💚 ابراز دوستی با اهل بیت و پیامبر (ص)
#ولایت 35
🔷 یکی از باورهای بسیار مهم در اعتقادات دینی ما، باور به دوزخ و جهنم هست.
⭕️ سخته آدم باور بکنه که خدا توی جهنم شکنجه های مفصلی رو برای یه عده از انسان ها طراحی کرده . آدم باور نمیکنه....
🔶 انگار خدا هم حق میده به انسان که باور نکنه.
🌹 برای همین توی قرآن به پیامبرش میفرماید:
به خدا قسم بخور که هست....
بله این شکنجه ها هست...
این "عذاب جاودانه" هست...🔥🔥✔️
🔹 خیلی عجیبه! ‼️
💢 حتی فکر کردن در موردش هم سخته.....
🔰بله فکر نکرده میشه پذیرفت اما وقتی که آدم فکر کنه که
👈"'برای همیشه و تا ابد و بی نهایت'"👉
یه عده ای #عذاب میشن، باورش سخته.....
📍یعنی طرف چقدر آدم پست و کثیفی بوده....
🌸
پروانه های وصال
لبخند زدم که گوشیم که سال تا ماه زنگ نمی خورد االن داشت خودکشی میکرد ..برش داشتم ..محمد حسین بود ..
حرفی نزدم وازبغلش بیرون امدم وگفتم :بریم خونه ..بفرمایید ..
نگاهم کرد وگفت :چرا انقدر شکسته تر شدی؟ ..چیکار میکنی با خودت؟..
پوزخندی زدم وگفتم :زندگی میکنم تنهایی ..بریم داخل من یک چیزی درست کنم ..
خواستم برم که دستم رو گرفت وگفت :رفتن به اونجا دیر نمیشه..جواب منو بده ..
لبخند ی زدم به دل مهربونش وگفتم :اذیتم میکنه جواب های که باید بدم ..خیلی خسته هستین.
بریم مامان جان ..
به سارا نگاه کردم که کنار ماشین ایستاده بود سری تکون دادم وگفتم :سالم .خیلی خوش امدی
..اقا مجید سالم ..بفرمایید ..
در خونه رو باز کردم که تاسارا مرغ ابی ها رو دید ..جیغ کشیدوچسبید به مجید ..
لبخندی زدم وگفتم :اینا بیشتر میترسن ومطمئنا طرفت نمیان ..نترس بیا داخل ..
مامان با چشمای گرد شده وبا دقت نگاه میکرد به جزءجزءخونه ام وروی قالی پشمی نشست
وگفت :توبه این میگی خونه ؟...سپیده ناز پرورده من اینجا زندگی میکنه ؟؟..
پوزخند زدم وتودلم گفتم :تو اون ززق وبرق بودم خوشبخت نبودم وارامش نداشتم ..این جا ساکته
وارامش داره ...حقیرانه هست اما عاشق اینجام ...
درجواب مامان گفتم :اینجا خیلی راحتم ..ببخشید شما معذب میشید ..
مکثی کرد وگفت :چرا کنایه میزنی ..من نمیخواستم بحث باشه ..سریع گفتم :مامان اینجا خونه منه ..خیلی خوش امدین ..من منظوری
هم نداشتم ..تا یکم استراحت کنید چایی رو میارم ...
جالب بود که سارا هیچی نمی گفت ..ومن مونده بودم این خواهرنازنینم واسه چی انقدر کینه داره
؟؟..
سریع کتری رو اب کردم گذاشتم روی گاز که مامان امد کنارم واز پشت بغلم کرد وگفت :مامان
جان واقعا متاسفم واسه محمد منصورمون ..
دست خودم نبود که هرزمان اسمش یا یاد خودش میفتادم چشمام خیس میشد ..اما اجازه بارش
ندادم وتو خودم ریختم نمی خواستم بازم ترحم باشه ... با بغضی که نمی ذاشت راحت حرف بزنم
زیر لب گفتم :ممنون مامان...
سینی چایی رو اماده کردم وبردم بیرون که مجید گفت :خوبی سپیده ؟..چیکار می کنی ..
نگاهش کردم وگفتم :ممنون خوبم ...کارهای خاصی نمی کنم که الزم به توضیح باشه ..
یعنی فضولی نکن ..نمی دونم چرا نمی تونستم اون جو رو تحمل کنم ..متوجه شد که خیلی ضایع
شده استکان چاییش رو با تشکر برداشت وحرفی نزد ..چقدر وحشت ناکه که حتی جلوی خانواده
ات معذب باشی ونخوای ببینیشون ..
بلندشدم وگفتم :میمرم چیزی درست کنم ..میخواهید برای این که حوصلحه اتون سر نره بیرون
یک گشتی بزنید که جاهای قشنگی داره اینجا ...
سارا بلندشد وگفت :من میام کمکت ..اگه میخوان مامان ومجید برن ..
حرفی نزدم وراه افتادم سمت اشپزخونه نقلی ام ...بادمجون هارو ازتوی یخچال مستطیلی
کوچولوم در اوردم ومشغول پوشت گرفتشون شدم که سارا یک چاقو برداشت وجلوم نشست
وهمین طور که یک بادمجون برمیداشت گفت :سخت نیست زندگیت ؟؟..
سعی کردم فقط تمرگز کنم روی پوست کندن ..چرا من بی اعصاب وکینه ای شده بودم ؟؟..نمی
تونستم سپیده قبل باشم چرا ؟؟...
خیلی جدی وخشک گفتم :نه اصال سخت نیست ..هرچیزی رو اگه سخت نگیری سخت نمیگذره ..
متوجه نفس عمیقش شدم که گفت :چرا کنایه میزنی ؟؟..تلخ شدی
با حرص بیشتری پوست گرفتم وگفتم :نه ابجی جان ..تلخ نیستم ..کنایه هم نمی زنم ..خیلی
خوش امدی ..
متوجه لبخندش شدم ..که گفت :نمی خوای تبریک بگی خاله جون ...
راستش رو بگم هیچ حسی نداشتم ...با دمجون ها رو ورق ورق کردم وگفتم :تبریک میگم مامان
کوچولو ..انشااهلل سالم وسالمت به دنیا بیاد ...
بلندشدم ..لعنت به من که نمی تونستم کنترل رفتار داشته باشم ..روغن ریختم توی ماهیتابه ام
وورق های بادمجون رو چیندم ..
امد کنارم وگفت :انگار نمیشناسمت ؟؟..
نفس عمیقی کشیدم وگفتم :تغییری نکردم !!!...
سبد با دمجون ها رو ازم گرفت ونگاهم کرد وگفت :چرا تغییر کردی ...کنایه میزنی ..تلخ شدی
..تغییر کردی ..نگونه که باور نمی کنم ..
عصبی گفتم :برای زندگی با اطرافیانم نیازمند تغییرات بودم ..
یواش گفت :سپیده محمد حسین گفت که چرا امدی اینجا ..به جون خودم من هیچ ترحمی
نداشتم نسبت به تو ...دشنمی ندارم ..من ..من ..متاسفم واسه مم..
سریع وبا حرص گفتم :سارا ..سارا بیا حرف نزنیم درباره اش ..هیــــــس ..هیـــــس ..غذارو
درست مـــی کنیم ...
برگشتم سمت یخچال وگوچه برداشتم که صدای گریه اش امد ..برگشتم وجدی گفتم :چرا گریه
میکنی ؟؟..دلیلی نداره اشک میریزی ..
دستاش رو گذاشت روی صورتش ...دیگه اصال کنترل نداشتم روی رفتارم ..کنارش رفتم
وگفتم:چـــرا گریه می کنی ؟؟..از چی ناراحتــــــی ؟بخند بچه ات اخمو وگریون به دنیا میاد ها
۵۰۲
پروانه های وصال
حرفی نزدم وازبغلش بیرون امدم وگفتم :بریم خونه ..بفرمایید .. نگاهم کرد وگفت :چرا انقدر شکسته تر شدی؟
...دجواب بده میگم االن شوهرت میاد له ام میکنه ...
من لعنتی چیکار میکردم ..گوچه ها از دستم افتاد توی اشپز خونه که مامان امد داخل ..نگاه کردم
به چهره نگرانش وگفتم :من چیزی نگفتم ها ..خودش زد زیر گریه ....من ..من دویدم بیرون ..می موندم یک چیز بد فورم که حالشون رو میگرفت میومد روی زبونم ..کاش دهنت
قفل میشد محمد حسین وادرس نمی دادی ...
دویدم سمت امام زاده ..ارامش میخواستم ...تموم تنم میلرزید از عصبی بودن ..حرص وکینه ام
توی تک تک سلول هام بود ...میخواستم سپیده ساده قبل باشم ..چرا نشد ؟؟...
داخل امام زاده شدم ورفتم دقیقا همون گوشه ای که با محمد منصورم واسه اولین با نشسته بودم
...نباید انقدر زود جوش میاوردم ...
چرا انقدر همیشه ایجا ارومه ...سرم رو تکیه دادم به دیوار وسعی کردم تمرکز کنم ...خیره شدم به
ارامگاه که با پارچه سبز رنگ پوشیده شده بود ...داشتم روانی میشدم ...چرا انقد زود عصبی شدم
سوالی که داشت موخم رو میخورد واز خودم هی میپرسیدم ؟؟..
دلم میخواست همه اون خوه رو بهم میریختم ..همه چی رو میشکستم ...
چندتا نفس لرزون وعمیق کشیدم که فقط باعث شد عصبی بودنم جاش رو بده به بغض واسه
این رفتارم ..سپیده درونم شرمنه رفتارم بود ..شرمنده رفتارم بود درمقابل مامانم وخواهرم ..سپیده
درونم فریاد زد :اره حقته تنهایی ..هرچی هم بد باشن ..غلط زیادیت بود اون رفتار ...
خودم داشتم سرخودم داد میزدم ..باید میذاشتم بفهمن که چقدر ارومم ..چقدر اینجا ارامش دارم
...
با صدای در نگاه کردم که دیدم مامان وسارا هستن ..مامان اشک ریزون امد جلوم وگفت :من
قربونت بشم .یعنی من باید ازدیگرون بفهمم همیشه ..دختر عزیزم موقع ناراحتی میاد اینجا ..چرا
انقدر غریبی میکنی ؟؟...
دستام رو مشت کردم ویک صدای بلند میگفت :تحمل میکنی ..داد نمیزنی ..تحمل میکنی ..االن
حرفاش تموم میشه ..اصال چیزی که نمیگه داره قربونت میره ...داره میگه چرا غریبی میکنی؟ ..
مثل یک تیکه سنگ شده بودم ...مثل این که داد های سپیده درونم موفق شده بود که من ادم
باشم ..بگم که خوشبخت که نه ولی ارومم ...نگاهشون کردم وگفتم :ببخشید من یک لحح حضه
یاد یک چچچ چیزی افتادم عصبی شدم سراین موضوع خخالی کردم ..ععع عادتمه میام همین جا
هههه همیشه ...شرمند ه ..این لکنت زبونه از بعداز مرگ محمد منصور همراهم بود ودر عصبانیت اینجوری میشدم ..مامان
بغلم کرد وگفت :چرا اینجوری حرف میزنی سپیده ؟؟..به غلط کردن افتادم من ..کوتاهی کردم
.خیلی کوتاهی کردم درحقت ..
خیره به همون پارچه سبز گفتم :نن ..نه ..ننن نه ..ککک کوتاهی .نبوده ..ببخخخ.شید ..من ..من
االن ..ممم.ممیشه تتنهاممم .بذاررر..ید ..
شقیقه هام رو بادستام فشار دادم ..میدونستم که رفتارم بازم اشتباه هست ..بخدا که دست خودم
نبود ..
سارا کنارم نشست وگفت :من عذر خواهم اگر چیزی گفتم که باعث شد اینجوری عصبی بشی ..
وای چرا تنهام نمی ذاشتن به خودم مسلط بشم ..با همون لکنت زبون لعنتی گفتم :گگگ..گفتتم
که ..تتق..صییر ککک.کسی نیست ..تت.تتنهام بذارید یک لحظظه
سارا زیر بغل مامان گریونم رو گرفت وبلندش کرد تا ببردش بیرون ...
بسم اهلل گفتم وسعی کردم خودمو جمع کنم ..اعصاب نداشته ام رو برگردونم ..این رفتار ها
افتضاح بود ..تا االن که با جمع نبودم نمی دونستم ...اما تحملشون سخت بود ..چرا یاد نگاه
هاشون وحرفاشون از ذهنم پر نمی کشید ؟؟...همین ها بود که وقتی باهام حرف میزدن یاد همین
صحنه ها میفتادم وباعث میشد اعصابم بهم بریزه ....باید فراموش کنم این نگاه ها رو ..ازبس تو
تنهاییم به این تصاویر فکر کردم وجلوم مجسمشون کرددم که دلم بهانه اشون رونگیره ..که
بفهمم که برگشتنم یعنی مواجه شدن با این رفتارهاشون ..با عث میشد که اینجوری کنم زمانی
که ببینمشون ..لعنت به من ...
تنهایی ازمن بد چیزی ساخته بود .سارا میگفت من شر بودم ..خوب االن میشه گفت به یک انسان
با اعصاب وروان ضعیف تبدیل شدم ..مثل کسایی که پیر شدن ودنبال ارامش ازیک صدای
بلنداعصابم بهم میریزه یا اگر کسی زیاد حرف بزنه خسته ام میکنه ومن میخوام فرار کنم ..معموال
یک ادم پیراینطوریه ..من اعصابم پیره ..وخودمم نمی خوام که تغییر کنم ..من همین تنهایی رو
..همین اعصاب ضعیف رو ..همینا چیزای رو که دارم دوست دارم ...
خواستم برم که صدای سارا امد که گفت :محمد حسین تو اینجا چیکار میکنی ؟؟نرو پیشش
میخواد تنها باشکه محمد گفت :ببین من متوجه شدم افشین میاد اینجا ...امارش رو از شوهر دوست سپیده
..سیاوش دارم ..جالبه سیاوش گفته چرا دور وبرش میپلکی برداشته گفته من نامزدش بودم ...من
۵۰۳
پروانه های وصال
...دجواب بده میگم االن شوهرت میاد له ام میکنه ... من لعنتی چیکار میکردم ..گوچه ها از دستم افتاد توی
جلوی این ادم رو باید بگیرم ...
پشت در وا موندم .. افشین کیه ؟؟..یعنی قبال نامزد من بوده ؟؟..اینا چی دارن میگن ؟؟...یعنی اون
کسی که هرروز توی قبرستون اون حرفا رو بهم میزنه افشین نامی هست ؟؟..وای حجم سوال
های بی جواب ذهنم بیشتر .........
اروم درروباز کردم ورفتم بیرون ..که محمد حسین تا منو دید دوید سمتم وگفت :خوبی ..
سرتکون دادم وگفتم :اره خوبم ..ببین نمی خوام برام فلسفه بچینی ..رک وپوست کنده بگو قضیه
این افشین چیه ؟...
نگاهم کرد وگفت :نامزد ت بوده خیلی وقت پیش ..کسی همیشه نمیاد قبرستون پیشت ؟..
سرتکون دادم وگفتم :چرا میاد..یعنی اونه ..وای محمد بازم خواب بابام رو دیدم..
لبخند مهربونی زد وبغلم کرد وگفت :میشه دوستت امشب پیشت باشه ؟..
نگاهش کردم وگفتم:بعد اون موقع میترسم دوستم رودل کنه ..پرو ..
امروز باید میفهمیدم این ادم کیه ؟؟..چی میخوادازمن که حرف میزنه هی ..چقدر باور این که سه
مرد توزندگیم بودن سخته ..مثل هردختر دیگه ای فکر میکردم همیشه یک مرد سوار بر اسب
سفید میاد دنبالم ومن خوشبخت ترین دختر دنیامیشم ولی .....................
خندیدکه من از عالم فکر بیرون امدم وگوش دادم ببینم چی میگه که گفت :اگه دوستت خواهش
کنه چی ؟..
من چیکار کنم باهات محمد حسین !!؟...میبینمت یاد اور اون روز کیش برام زنده میشه ...
مامان اون طرف تر داشت نگاهم میکرد .بی توجه به همه اشون رفتم داخل خونه ...من االن چه
رفتاری باید داشته باشم ؟؟...
مامان صدام زد وگفت :قربونت بشم من ..میرم که مزاحمت نباشم ..خیلی دوست دارم مامان جان
..خیلی مراقب خودت باش ...
خم شدم واون حجم مهربونی رو تو بغلم گرفتم ویک ریزاروم گفتم :ببخشید ..انگاری دست خودم
نبود ..مامانم میبخشی ؟؟..مگه نه ؟؟..
به سرم دست کشید وگفت :اره گلم منم که باید بخشیده بشم نه تو گلم ...
نگاه کردم توچشمای اروم ولی گریونش وگفتم :پیشم میمونی ...
گونه خیسم رو بوسید وگفت :ناراحت نیستی ازاین که هستم؟ ...
دوباره بغلش کردم وگفتم :نه ..مامان این حرفا چیه ؟؟...هرچی باشی مامانمی ..
یهو گریه اش بیشتر شد وگفت :اره هرچی باشم مامانتم ..
لب گزیدم بازم گند زدم ...بمیری سپیده بااین حرفت هرچی یعنی چی ؟؟...
دلم میخواست سرمو بکوبم به در ..سریع گفتم :غلط کردم مامانم ....
چشمام رو بوسید وحرفی نزد ...سارا که داخل امد موندم چطور رفتاری باهاش داشته باشم
...امروز رو فاز خراب کردن بودم ...بدجوری بی اعصابشده بودم ..
اروم مامان رو بغل کرد وگفت :به مجید میگم ساکتون رو بیاره واستون ...بهتره ماهم بریم که به
شب نخوریم ..
سریع گفتم :سارا من ...ببخشید ..با همسرت بیا داخل ....
سریع فرار کردم به داخل خونه ویک راست اشپزخونه ...بدجورحرف زده بودم ...اما دلم پر بود
همیشه مراعات کردم که حرفی نزنم اما نمی شد که اینبار ...
گوشه اشپز خونه نشستم خیره شدم به قالیچه خرسک زیر پام وگوجه های افتاده ..اروم اشکم لیز
خورد که متوجه حضور کسی شدم ..سریع خودمو کشیدم سمت گوجه ها که مثال بگم دارم گوجه
ها رو جمع میکنم ..امدم بلندبشم که بازو هام گرفته شد وکشید منو توبغلش ...سارا داشت گریه
میکرد ..جرئت نداشتم نگاه کنم تو چشماش ..ترس دارم که ترحم باشه ..از ترحم بیزارم ..بیزار ...
سر بلند نکردم فقط زمزمه کردم: ببخشید ابجی ..
بلندشدم وگوجه ها رو اب کشیدم وسعی کردم کامال حواسم رو پرت کار انجام دادنم بکنم ...
۵۰۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀محضر مولی موالی بی پرو بال آمدم
باز هم با دست خالی آخر سال آمدم
آقا جان آخر سال است شاید آخرین سال من است
بدتر از هر سال دیگر حال و احوال من است
آقا آخر سال است اما حالم اصلا خوب نیست
پای اعمال کسی مانند من مایوس نیست
آخر سال است تازه اول راه من است
آنچه مانده در بساط من فقط آه من است
رازق امروز من ای شافع فردای من
آخر سال است حول حالنا مولای من
من برایت گریه کردم گریه هایم را بخر گرچه بین بلبلان زاغم صدایم را بخر😭
#لحظه_طلایی #امام_زمان
#ماه_شعبان
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
#نماز_شب
❤رسول خدا صلی الله علیه و آله سلم فرمودند:
«برشما باد خواندن نماز شب اگرچه یک رکعت باشد.»
📚کنز الاعمال،ج ۷،ص ۷۸۶
❤و همچنین فرمودند:
«خداوند با نمازهای نافله، نمازهای واجب شما را کامل میکند و میپذیرد.»
📚وسائل الشیعه،ج ۳،ص ۷۳
آقای من....
امام زمان عزیز تر از جانم؛
نماز شبهایم در سالی که گذشت و در سال پیش رو را نذر ظهورت کردم.
کم ما را بپذیر و از ما قبول بفرما مولاجان.
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
عارفی صاحبدل می فرمود:
اهل #نماز_شب را خدا دوست خود گیرد؛ این چه مقامیست.
ماها نمى دانيم خلعت خُلَّت چه خلعتى است و دوست گرفتن حق تعالى بندهاى را چه مقامى است، تمام عقول عاجز است از تصور آن،
〰〰〰〰〰〰〰〰
#امام_زمان
#شعبان
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خـدايا🙏
🌸در اولیـن شب سال نو
💫آرامش را سرليست
🌸ِتمـام اتفاقات
💫ِزندگی مان قـرار بده
🌸آرامش را
💫تنهـا از تو ميخواهیم
🌸الهـی🙏🏻
💫به دوستـان و عزیـزانم
🌸سـالی پرازخیـر و برکت عطا کن
شبتـون بخیـر 💫🌸
🌸🍃
دعای امروز 🌼🍃
خدایا 🙏
در شروع روزهای سال 1402🌷
🌷بنده ات را وابسته و نيازمند
به نااهل قرار مده و روزى اش
را از كرامت و بخششت به فاصله
يك دم و بازدم برسان... 🙏
خدایا🙏
امروز هواى خسته ها را بيشتر داشته باش
و بر منتظرين بشارتى از رحمتت برسان
كه بيشك فقط تويى اجابت كننده دعاى عالميان...🙏
آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏
ای زنده، ای پاینده 🙏
🌸🍃
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺پروردگارا؛
✨در این بهار طبیعت بیماران را
✨تندرستی بخش
✨نومیدان را به لطف خود
✨امیدوار گردان
✨فروماندگان را یاری کن
✨و کار درماندگان بگشا
✨تنگدستان را
✨وسعت رزق مرحمت فرما،
✨و حاجت حاجتمندان را برآور
✨دعاهای خیر را مستجاب گردان،
✨و باران رحمتت را از ما دریغ مگردان
🌺پروردگارا
✨جهان و جهانیان را در این سال
✨و همۀ سالها،
✨از هرگونه آسیب و گزند
✨محافظت بفرما
✨و از همه نوع خیر برکت
✨بهرهمند گردان
✨این سال را برای ما،و همۀ
✨مردم جهان با مبارکی و
✨میمنت پیش آور
✨و با سلامتی و امنیت بگذران
✨به محبت خود و رحمت خود
🌺آمیـن
🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"بهار" چیزی میخواهد فراتر از
یک تبریک گفتنِ ساده به یڪدیگر ،
چیزی مهم تر از یک احوال پرسی ،
چیزی با ارزش تر از دید و بازدید های
ڪوتاهِ سالی یڪبار!
"بهار" تغییر می خواهد
بهار ، اصلا می آید تا تغییر ڪنیم ،
ًبهار ، یعنے "تغییر" ؛
و چه زیباست تغییری ڪه
همزمان با بازگشت پرستو ها
و دوباره سبز شدن دنیاست!
عید واقعی هم جشنی است
برای آنهایی ڪه تغییر را پذیرفته
و قربانی تقدیر نشده اند...
قلبتان همیشه بهاری🌷
🌸🍃