eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷مواد لازم برای۶ نفر 🔹دسر کاتلا ۲۵۰ گرم 🔹تخم مرغ ۳ عدد 🔹روغن مایع ۲ قاشق غذا خوری 🔹آرد سفید ۱ پیمانه 🔹شکر ۱ پیمانه ♨️طرز تهیه ۱- ابتدا ۲۵۰ گرم از دسر کاتلا را داخل ظرف بریزید و هم بزنید. سپس تخم مرغها را به آن اضافه کنید، روغن و شکر را به آن اضافه کنید و با هم زن برقی هم بزنید. حالا آرد را اضافه کرده و خوب مخلوط کنید. ۲- یک قالب کیک سیلیکونی بردارید و سطح داخلی آن را خوب با روغن چرب کنید. مخلوط را داخل آن بریزید و با دمای ۱۸۰ درجه سانتی گراد به مدت ۲۰ دقیقه داخل فر بگذارید. ۳- کیک شما آماده است. رژیمی بودن این کیک به این علت است که شیرینی محصول کاتلا ناشی از قند خود شیر (لاکتوز) است
کوکو سبزی به شکل خورشید ✅موادلازم نمک به میزان لازم گردو 100 گرم زرشک 2 ق غ تخم مرغ 3 عدد سبزی کوکو 500 گرم خمیر بربری 1 کیلو ✅طرز تهیه اول مواد کوکو سبزی را مخلوط کرده، آب مواد را بگیرید و کنار بگذارید. خمیر بربری را روی تخته بگذارید و آرد پاشی کنید تا به دست نچسبد. سپس با وردنه نصف خمیر را پهن کرده داخل سینی فر بگذارید ومانند عکس مواد را روی آن قرار دهید. نصفه دیگر خمیر را هم پهن کرده و روی لایه قبلی قرار دهید. بقیه مراحل هم مانند عکس یک کاسه در وسط قرار دهید و با چاقو آن را برش بزنید. 🔸بهتر است چاقو را چرب کنید تا مواد به آن نچسبد. بعد از این مرحله تکه ها را برگردانده و در فر با حرارت حدودا ۱۷۰ درجه بپزید. 🔸وقتی خمیر طلایی شد کوکو آماده است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬  ※ در شلوغی یازده ماه سال، بخش انسانی ما، با هیولاهای زیادی تهدید، مغلوب و گاهی کُشته می‌شود و ما متوجه‌اش نیستیم! ※ خداوند در یکماه رمضان، یک عملیاتِ دفاعی را برای ما آغاز می‌کند تا هم نجاتمان دهد و هم احیاءمان کند. • منظور از هیولاها چیست؟ • منظور از عملیات دفاعی چیست؟
شرایط ضیافت الهی.mp3
518.3K
ِ پادکست مقاله دوم • شرایط ماه مبارک رمضان • عموماً ما شبیه کودکی که ادب حضور در مهمانی را یاد نگرفته، وارد ضیافت رمضان می‌شویم. چگونه مهمان باادبی باشیم؟ دریافت پادکست کامل از سایت منتظر ↓ 🎧 شرایط ضیافت الهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن ۲ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند. من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب، مستحق بودم و اين ها به زکاتم دادند! «تولید شده در استدیو موشن »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۹ توصیه‌ی کلیدی از آیت الله کشمیری برای ماه مبارک رمضان
🕋پیامبر اکرم(ص): 📖قرآن سفره ضیافت خداست، پس تا می‌توانید از ضیافت او فرا گیرید. 📚مجمع‌البیان، ج۱، ص۱۶ مهمانی _ خدا
🌷آیت‌الله : بالاترین ، همین ذکری است که عرض می‌کنم، نیت بکند که اگر خدا به او صد سال عمر داد، یک دفعه عالماً، عامداً، مختاراً معصیت خدا را نکند. این بالاترین ذکر است. است! اگر همه ما این ذکر را داشته باشیم، همه ما با فضل خدا اهل بهشتیم، اگر این ذکرمان دوام داشته باشد. 📚 بیانات آیت‌الله بهجت قدس‌سره در درس خارج فقه، کتاب حج، ١٣٨۵/٠۶/٢٧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼داستان برصیصای عابد و شیطان ✍در بنى‏ اسرائيل، عابدى بود به نام برصيصا كه سال‏ ها عبادت مى‏ كرد و مشهور شد و مردم بيماران خود را براى شفا و درمان نزد او مى ‏آوردند. تا اين كه روزى زنى از اشراف را نزد او آوردند، شيطان او را وسوسه كرد و او به آن زن تجاوز كرد. سپس او را كشت و در بيابان دفن كرد. برادران زن فهميدند و مسئله شايع شد و عابد از موقعيّت خود سرنگون گشت. حاكم وقت او را احضار و او به گناه خود اقرار كرد و حكم صادر شد كه به دار آويخته شود. در اين هنگام و در لحظه آخر شيطان نزد او مجسم شد كه وسوسه من تو را به اين روز انداخت، اگر به من سجده كنى تو را آزاد مى ‏سازم. عابد گفت: توان سجده ندارم، شيطان گفت: با اشاره ابرو به من سجده كن، او چنين كرد و به كلى دين خود را از دست داد و سرانجام نيز كشته شد. 📚 تفاسير : مجمع البيان ، قرطبى و روح البيان 🌸🌺🌸
✔️ 🔥 آتشی نمی‌سوزاند را . . . 🌊 و دریایى غرق نمی کند را . . . 🔹مادری ،کودک دلبندش را به دست موجهاى خروشان "نیل" می سپارد ، تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش 🔸دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند، سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد ! مکر زلیخا زندانیش می کند، اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند 💠 از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی؟! که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند ، و خدا نخواهد ؛ . . . 💞 او که یگانه تکیه گاه من و توست :) 🌸🌺🌸
پروانه های وصال
#ولایت 37 🔷 معمولا آدم خوبا باورشون نمیشه که "بعضیا ممکنه خیلی کثیف باشن...."🚫 🎴👈 مثلاً به بعضیا م
38 -- آقا اینا رو گول زدن!😌 🔷 ای بابا این چه حرفیه؟!😒 چرا باور نمیکنی که بعضیا خیلی پست هستن؟؟ چرا هی توجیه میکنی!!❌⚠️ 😕 این که گول خورده، اون یکی که نظرشه، اون یکی که اشتباهی شده و...! ببخشید پس جهنم برای کی ساخته شده؟!😒 🔥🔥♨️🔥🔥 ✔️✔️ بشریت تا باور نکنه رو که ممکنه در دلِ افرادی وجود داشته باشه 🖇👈 و این که بعضی از انسان ها به شدت "مستحق عذاب جاودانه" هستند، به ظهور حضرت ولی عصر (عج) نمیرسه...... 🌺
پروانه های وصال
اش پاک کردم وزمزمه کردم :حسی داشتم که میگفت نرفتی ..ازرفتار های دیگران میفهمیدم ...ازاین که همه انق
داخل خونه شدم ویک راست رفتم سمت کیفم ..برش داشتم ..خب بهتره برم هتلی جایی ...یک نگاه دیگه به کل خونه انداختم ورفتم سمت در که جلوم امد وگفت :کجا؟؟..درضمن اون پرستار بود وبعد از مرگ فرزندمون هم جداشد ورفت ..چون کاری نداشت تو چشمای سبزش نگاه کردم وگفتم :باشه ....باید برم خونه دیگه ..برو کنار ..خوب شد که فهمیدم سالمی وزنده ..اینم امانتت که اتور داده بود .. زنجبر طالیی صلیب رو جلوش گرفتم ..نگاهش روی صلیب بود ..گرفتش تو مشتش وگفت :امشب باش حرف دارم باهات .. امدم بگم من نمی خوام باشم که دررو بست وگفت :اوه ..اوه ..چه خبره اینجا ..باید یکم مرتبش کنیم که بشه تافردا باشیم .. واسم فرقی نداشت ..شنیدن حرفاشم که موردی نداره ..یک گوش مفت دراختیارش ببینم چی میخواد بگه؟ ...حداقلش اینه که شاید با دقت گوش ندم به حرفاش ..تنها نیستم!! .. مالفحه سفید یکی از مبل ها رو برداشتم ومحکم تکونش دادم ...کلی خاک از روش بلند شد ..شالمو گرفتم جلو دهنم ونفس کشیدم ...یکی دیگه از روکش های دیگه رو برداشتم که زیر چشمی متوجه اش شدم که دست به سینه تکیه داده به در ورودی خونه ..با لبخندی داره نگاهم میکنه .. عصبی مالفحه رو پرت کردم سمتش وگفت :هیز بازی دربیاری چشمات رو درمیارم ها ..بیا کمک کن ... مالفحه رو تو هوا گرفت وزیر لب در حالی که میرفت اشپزخونه گفت :نمی دونی چه لذتی داره ..کسی رو که میخواهیش تو خونه خودت وخودش ببینی در حال مرتب کردن خونه ...مخصوصا این خونه غبار گرفته که میخواهیم اساسی تازه اش کنیم واسه یک شروع دوباره .. شروع دوباره ...من وارسن ..نمیشه؟ ...کلی مسئله هست که نمیشه؟ ..."یعنی خودم نمی خوام .. حرفی نزدم وشالمو ازپشت ضرب دری بستم ورفتم داخل اشپزخونه وگفتم :شام نداریم که .. داشت با شیر های گاز کار میکرد که با صدای من برگشت وگفت :از تنها بودن تو این خونه نمی ترسی؟ من یک سر برم بیرون وبرگردمداشتم در کابینت ها رو باز میکردم تا دستگیرم بشه چی کجاهست ؟ ...همین طور هم گفتم :نه برو ... اها این ظرفه خوبه واسه اب کف درست کردن و برق انداختن به اون میزه ...قد بلندی کردم که برش دارم که دستم نرسید ..یهو از پشت دست انداخت دور کمرم ..وبه خودش نزدیک کرد ..وبا دست دیگه اش ظرف رو برداشت وگفت :بازم که وسواسی بودنت هست ..کجا رو میخوای تمیز کنی ؟.. درست نیست ..اینهمه چی میدونه بعد من هیچی ازش نمی دونم ..یعنی یادم نیست ...دونه دونه اخالقام رو میدونه ..ظرف رو گرفت جلوم وکنار گوشم گفت :جوابی نداره سوالم ؟.. تازه از فکر بیرون امدم وگفتم :هـــا...امم .چرا روی میز رو میخوام تمیز کنم خیلی خاک داره وجرم گرفته .. بیشتر نزدیکم شد وچشماش رو بست وشقیقه ام رو بوسید ..یکم مکث کرد ..بعدم رفت بیرون ..صدای در خونه که امد فهمیدم رفته .. انعکاس صدای در بسته ..حالمو خوب کرد ...با این که خیلی کم چیزی ازش میدونستم اما اینو متوجه شدم که میتونم بهش اعتماد کنم ...اصال متوجه هم نشده باشم.. عالقه دارم که اعتماد کنم بهش .. فکر وخیال بسه ..صدای سپیده درونم وادارم کرد که رهابشم ..یکم مواد شوینده ریختم تو ظرف واب کف درست کردم وافتادم به جون میز ...عالوه برخاک ..انگاری جرم بگیره اونطوری شده بود ..تمیزش کردم ..پشت دستمو زدم به پیشونیم وبه میز تمیز نگاه کردم ..لبخندی زدم ورفتم تو اشپزخونه که صدای در امد وگفت :سپیده کجایی؟ ..بدو بیا.. دستامو شستم رفتم سمت در که دیدم یک دستش یک پالستیکه که توش تخم مرغه ..با گوجه ..ویکم خرید دیگه ...پالستیک نون ونوشابه رو گرفتم ازش وگفتم :سالم .. لبخندی زد وگفت :شام با کی ؟؟.. مظلوم نگاهش کردم که نگه با تو که خندید وگفت :بدو برو دوتایی .. اصال حوصلحه این یکی رو نداشتم سریع گفتم :ارسن من درست نمی کنم گفته باشم ..هرکی شام میخواد درست کنه موذی نگاهم کرد وگفت :که تو شام نمی خوای ؟.. گرسنه بودم ..فوقش درست کرد میده از غذاش بهم دیگه ..نمی تونه که خودش بخوره من نگاه کنم ..لبخند گشادی زدم وگفتم:نه می خورم .. ابروی داد باال رفت تو آشپزخونه وگفت :باشه سرکار خانوم .. **** با بشقاب پر از املت جلوم نشسته بود ومن با حسرت نگاه میکردم ..اه خب لعنتی یک تعارف بزن دیگه .... زیر چشمی نگاه میکردم به ظرف غذا که گفت :اخ ..اخ ..ببین چه بالیی سر تلویزیون اوردی ..ترکوندیش که .. نگاه کردم تو صورتش که بلند خندید وگفت :خودت گفتی من غذا نمی خوام .. جدی گفتم :خب نمی خوام هنوزم میگم ..فقط حرفاتو بزن دیگه .. به ظرف اشاره کرد وگفت :بذار دوپینگ کنم بعد ..میخوای بیکار نباشی برو فیلم ببین .لپ تاپم تو ۶۰۱
پروانه های وصال
داخل خونه شدم ویک راست رفتم سمت کیفم ..برش داشتم ..خب بهتره برم هتلی جایی ...یک نگاه دیگه به کل خون
کیفش کنارته .. یک نفس عمیق کشیدم تا بوی املته حداقل سیرم کنه ...بیشعور فلفل دلمه ای هم ریخته بود یک بویی راه انداخته ..من گشـــــــــــنمه خدا ... مجبوری کیف رو برداشتم وروشنش کردم ..منتظر بودم لود بشه ..نگاهم به روغن های ته ماهیتابه بود ..ای کوفتت بشه ... برنامه که لود شد کپ کردم ..عکس روصفحه من بودم وپسرم ..به روی خودم نیاوردم وگفتم :فیلمات کجاست ؟؟.. سریع لپ تاپو گرفت وگفت :اصال ولش کن .. مشکوک میزد سریع گفتم :توش چی داره ؟.. با لبخند نگاهم کرد وگفت :فیلم هایی که واسه کسایی که +28هستنه واسه تو نیست ... اخم کردم وگفتم :بدش من ...با مزه وموذی گفت :به جون خودم ... اخم کرده روم رو کردم اون طرف وگردنم رو خاروندم ..بیشعور... بی تربیت ..بی فرهنگ ... یکم خجالت کشیدم ..مردیکه نفهــــــــــــم وای چه بد شد..اما شاید دروغ باشه ..لپ تاپو با یک خیز برداشتم دِبدو سمت اتاق ..اونم شروع کرد به دویدن ...رفتم تو اتاق وسریع دروبستم ..پشتش یک صندلی زیر دسته اش گذاشتم ..سریع گفت :سپیده میدونم شام میخوای ..لپ تاپ رو بده بیا شامت رو بخور ... با خنده گفتم :میخوام ببینم چی این توئه ..بی تربیت ..اگه به مامانت نگفتم ...خجالت بکش اینا چیه تو میبینی .. صدای خنده اش امد که گفت :سپیده درروبازکن ...بیا برو شام بخور ..واست نگه داشتم ... گرسنه بودم درست اما فضولی بیشتر میچسبه ...مالفحه رو تخت رو برداشتم دراز کشیدم ورفتم تو پوشه هاش وهمین طور هم گفتم :من شام نمی خوام ..خودت بخور با صدای که خنده توش موج میزد گفت :سپیده جان باز کن ..شاید من یک چیزی داشتم که واسه سن شما که کوچولوی بد بود ..مثال فیلم تشریح بدن ..حالت بد میشه دل وروده ببینی ها .. وای داشت حالم بهم میخورد ..با داد گفتم :ارسن من اینو بهت نمی دم بی خودی رجز نخون ..برو .. صدای ازش نیومد ...چقدر اخه بیشعوره این بشر همه فیل هاش زیپ بود ورمز میخواست ...هرچی به ذهنم میرسید میزدم ..بی حوصلحه وذوق خوابیده ..شال رو از سرم برداشتم ویک دستمو زدم زیر سرم وزیر لب گفتم :خب یعنی چی رمز گذاشته ....اخ اخ ببین چقدر اوضاعش خرابه ...من دارم از فضولی میمیرم ...چیه اون تو؟ .....خب نمیری الهی ..کوفت بخوری من گشنمه ..نه به این رسیدم نه به اون ...ای توروحــــــــــت ارسن ...بیشعور ..خدایا خدا کنه حداقل نصفی از غذارو نگه داشته باشه ..بلکه بعید میدونم ..داشت دولپی میخورد یک مشت زدم رو صفحه اش ویکم با ولوم باالتر گفتم :ای خدا اون تو چیه ؟؟... که صداش از پشت سرم امد که گفت:مرسی از تموم فحش های که دادی ...غذا نداریم ..به قول خودت دولپی زدم به بدن ...کوچولوی دیگه ..من که همین طوری هیچ وقت لپ تاپ رو رها نمی کنم یا موقع روشن شدنش پسورد میذارم یا فایل ها رو .. ۶۰۲
پروانه های وصال
کیفش کنارته .. یک نفس عمیق کشیدم تا بوی املته حداقل سیرم کنه ...بیشعور فلفل دلمه ای هم ریخته بود یک
با حیرت برگشتم عقب دیدم در بالکن بازه واز اونجا امده ...اخم غلیظی کردم وگفتم :یا تو میری یا من برم ..کدوم ؟؟.. امد جلو خم شد رو تخت .لپ تاپو بست وگفت :نه من میرم نه تومیری ... لپ تاپو گذاشت رو میز کنار تخت ..ودراز کشید وگفت :چیکار میکردی این مدت؟ .. نگاه عاقل اندر سفیهی انداختم بهش وگفتم :نکه اصال نبودی دورم ..بعد باید بگم .. خندید ودستی به پیشونیش کشید وگفت :خواستم اززبون خودت بشنوم .. رفتم اون طرف تخت وگفتم :برادر رعایت کن ..بزن بغل من برم ... بلند خندید بعد یهو اخم غلیظی کرد وبرگشت سمتم وگفت :تو بغل محمد باشی ..ببوست عیب نداره ..اَخ وتف نیست ..گناه خدا نیست ..بعد االن که معمولی رو تخت دراز کشیدیم .......... پوفی کرد وادامه نداد ..زیر لب واسه خودم جوابش رو میدادم ..میترسیدم با این قیافه ای که این گرفته جوابش رو بدم وبعد بزنه لهم کنه ... گفتم :خب برادر من ..اون موقع نه نصف شب بود ..نه تختی بود ...وسط کوچه و..ای بابا .. خندید ومحکم بغلم کرد وگفت :عاشق همین اخالق ورفتارتم .. اخم کردم وگفتم :بچه پرو ..ببین بنده کامال به یک موجود بی اعصاب پاچه گیر تبدیل شدم رومخم راه بری اعصابم بهم میریزه ... نفس عمیقی کشید واروم گفت :میدونم جدیدا زودی بهم میریزی ..قربونت بشم که انقدر تنهایی رو داشتی تو بخوای همه اون گذشته پاک میشه ..تو لب تر کنی همه چی رو درست می کنم .. محکمتر کرد حلقه دستاش رو وادامه داد:کاش یک ذره زودتر همه چی روبهت میگفتم تا نه محمد جلو بیفته نه تو انقدر تنهایی رو داشته باشی .. اره دیگه ...نگاهش کردم وگفتم :محمد رقیب نیست وهمین طور تو ..من نمی خوام نه باتو دوباره زندگی کنم نه با اون ..بی خودی تو سر هم نزنین... یکم نگاهم کرد وچیزی نگفت ..نشست وگفت :خب ..دلم نمی خواد یک شکست مزخزف دیگه رو داشته باشم وتو با کس دیگه ای باشی وببینمت ...ازادی خانوم کوچولو ..بهتره بری ..االن خیلی یعنی دلخور شد ..خب به من چه ..نمی خوام با کسی باشم ..دستی به گردنبندم کشیدم وشالمو برداشتم ..که گفت :اون چیه ؟؟هدیه کسیه ؟؟.. شالمو سرم کردم وگفتم :به شما مربوط نیست .. امد جلو وگفت: خیلیم مربوطه ..ببینم چیه توش ؟... باز پرو شد ..خواستم برم عقب که پرید سمتم ودرش رو باز کرد ..نمی خواستم ببینه توش چیه ؟؟..اما دید ..خب بذار ببینه ...محمدمه دیگه ...یک قلب طالیی بود که تو دوطرفش عکس محمد بود ..این روزا میخندم ..شاید شاد باشم اما دلم همیشه با محمدمه ...عکس تو قلب رو وگردنموبوسید ..محکم بغلم کرد وگفت :جلوت نمی تونم خودمو بگیرم ..دوست دارم ..خیلی دوست دارم .... سریع گفتم :اصال به توربطی نداشت که چیه و... سریع گفت :داره همه چی تومربوط به منه ...فکر کردم .. با داد گفتم :بله فکرکردی کسی داده و ...ازتو اون فیلم هم دیده بودم که گیر میدی بهم ..تو مریضی ارسن ..حتی االن بعد ازاین همه مدت وفاصلحه اصال به توربطی نداشت ..شک کردی که ... سریع گفت :سپیده خواهش می کنم .. ازش جدا شدم وگفتم :خواهش نکن خواهشا ..دوست داشتم بدونم چرا جدا شدیم که متوجه شدم دیگه ..بهتره بری پیش یک روان کار ...تو مریضی اقای نائینی ...قبول کن که مریضی با هرکس دیگه ای هم که باشی کالفه اش میکنی ... از حرص دستام میلرزید ..باز داشتم مثل اون روز میشدم سرم درحال انفجار بود ...دستامو مشت کردم ورفتم سمت در ..صندلی با حرص بیشتری زدم کنار ورفتم بیرون ...سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم تا راحت بشم که مچ دستمو گرفت وبرم گردونند وگفت :تو نمیفهمی که فقط واسه تو اینطوریم من یک مدت با دالرام هم بودم اما هیچی ازش نمی پرسیدم بااین که همخونه ام بود وبخاطراین که راحت باشه توخونه محرم شده بودیم واگر کاری میکرد ابروی من میرفت ..ولی مهم نبود سر کار خانوم .....تو زندگی قبلی ترس داشتم که جذب یکی دیگه بشی بخاطر ... مکث کرد ..کنجکاویم بیشتر شد وگفتم :بخاطر...چنگ زد به موهاش وپشت کرد به هم وهمین طور که میرفت سمت اتاق گفت :بخاطر این که تفاوت سنیمون ازم دورت نکنه ..بهر حال تو هنوز 11سالته ومی ساکت شد ودررو محکم بست ....مات مونده بودم ..دلیلش واسه من یکی خیلی قانع کننده نبود ....بلند گفتم :خودتو قانع ... هنوز داشتم میگفتم که برزخی بیرون امد وگفت :سپیده تو تاحاال کسی رو اصال دوست نداشتی که اینطوری فکر می کنی ..یعنی به یک نتیجه رسیدم که گندتر از عشق و دوست داشتن تو دنیا هیچ حسی نیست چون ادمو عالفه یکی میکنه وغرورش خورد میشه جلو مخاطب خاصش وخیلی راحت تو االن داری میگی قانع نشدی ..چون درکی نداری ازدوست داشتن ..میداشتی حس منو ۶۰۳
هدایت شده از پروانه های وصال
بزرگی را گفتند: شما برای تربیت فرزندانت چه می‌کنی؟ گفت: هیچ کار...! گفتند: مگر می‌شود؟! پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟! گفت: من در تربیت خود کوشیدم تا الگوی خوبی برای آنان باشم... 💕💜💕💜
هدایت شده از پروانه های وصال
آبروے تو چون یخے جامد است ڪه "درخواست" آن را قطره قطره آب مے ڪند پس بنگر آن را نزد چه ڪسے فرو می‌ریزے سخن حضرت علے (ع ) رو یادتون نره اگه میخواهے سنگینترین مردم باشے از ڪسے چیزے نخواه 💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پروانه های وصال
وقتی میمیریم ما را به اسم صدا نمیکنند و درباره ما میگویند: جسد کجاست ؟ و بعد از غسل دادن میگویند :جنازه کجاست ؟ وبعد از خاک سپاری میگویند: قبر میت کجاست ؟ همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم بعد از مرگ فراموش میشه مدیر ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس... پس فروتن و متواضع باشیم...نه مغرور و متکبر ... پس به چی مینازید؟؟؟؟؟!!!!!!! عارفی گفت : آنچه ازسر گذشت ؛ شد سرگذشت!!!حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!!! تاکه خواستیم یک «دوروزی» فکرکنیم!!!!!!! بردرخانه نوشتند؛ درگذشت..‌. پس تا هستیم با هم خوب و مهربون باشیم! 💕💙💕💙