پروانه های وصال
سرت نمی ذارم ..لهت می کنم ها .. بلند خندید وگفت :فکر نمی کنی خیلی جوجه ای .. با کیفم زدم تو بازوش
سرمو تو دستام گرفتم که بایک لیوان اب امد سمتم وگفت :قضیه خیلی پیچیده ای ..مثل کالف
کاموا تو هم گوله شده ..بخوای سر ماجرارو بگیری که همه چی رو صاف ودرست کنی ..خودتم گم
میشی بین این ادمای به ظاهر انسان نما ...فاصلحه بگیری به نفعته ..جناب دکتر هم هستن که
هوای شمارو داشته باشن ..البته میخووام امروز اززیر دین یکی بیام بیرون ...
یک سری کاغذ گذاشت جلوم گذاشت وگفت :امضا کن ..تا دینی نمونه ..تو یادت نیست اما جناب
پدر مثل اینکه خیلی دوست داشتن ونگران شما بودن از اونجای که اخر عمرشون ...دقیقا یک چند
لحظه قبل از اون تصادف پدرت داشت با من صحبت میکرد این که یک بوهای از وجود دست مادر
وخواهرت تو شرکت برده بود ..این حساب پرپول رو واسه شما کنار گذاشته بودن ...واسم داشت
از پروژه جدیدش میگفت وین که این کاغذ ها رو کجا گذاشته واینا ..خالصه گفت که بدم که یهو
بنده خدا ..
جوری این حرفا رو میگفت که انگاری حرص داشت عصبی بود ...
خودنویس رو گرفت جلوم وگفت :امضاش کن ارث کلونت رو ...البته جناب دکترم هست دیگه اونم
..
خندیدم وگفتم :چه پدر کشته گی داری به این محمد تو ..
تکیه داد به پشت صندلیش وگفت :نه اصال ..اتفاقا من وایشون خیلی رابطه دوستا نه ای داریم
..مخصوصا که دیگه بحث شما نیست سر زبونمون ..
هیستریک خندیدم وگفتم :وای چقدر عالیه این موضوع ..
دستش رو مشت کرد وگفت :بهتره زودتر بری تا سارا نیومده این کاغذها رو امضا کن خیال من
راحت شه ..بری بانک مرکزی همه چی رو خودشون درست میکنند ..دقیق نمی دونم اما یک نهصد
میلیونی هست که بابایی جا گذاشته واست ..
خودنویس رو تو دستم فشار دادم به جلو خم شدم صاف تو چشماش نگاه کردم وگفتم :تو حرص
چی رو داری هان ؟...درک این موضوع که خواهر ومادر من اینجوری از اب در امدن اصال سخت
نیست
..ازاونجایی که خودم گاهی که تو اتاق سارا بودم میفهمیدم موضوع چیه ...اما تاحاال با جزئیاتش
رو نمی دونستم که واسم یکمش رو گفتی ...میدونی جدی خیلی سخته که جلوی خودتو بگیریوازاین همه پول چشم بپوشی ..من االن دارم حال وروز بابام رو ..کسی که واسم عزیزه رو میبینم
که واسه پول این دنیا خیلی حرص زد ...ولی ..
دستی به گردنم کشیدم وگفتم :خیلی خداییش سخته ها ...نهصـــــد میلیون ..اما تاسف داره
واسم چون االن عذاب بابام رو میبینم که چقدر سختی میکشه وخودمم ناراحتم واسش ..میدونی
جناب اینم بده به همون الش خورها ..ادم توهمون خونه نقلی واونجوری زندگی کنه ..بهتره تا پول
نزول یا حق دیگه ای رو استفاده کنم ...همه اینا رو گفتم که بدونی اهمیتی واسم نداره نه این
شرکت نه این پول های نزول ...تو حرص چی رو میخوری این وسط ؟؟....
با لبخندی گفت :این که تو هنوزم گرگ نشدی ..فرشته ای ومن چقدر دلم میسوزه که توئه فرشته
رو از دست دادم ....برو به زندگیت برس ..این پول رو هم بگیر من باید میدادمش که دادم .
هرکاری دوست داری بکن باهاش ...
بلند شد ..مجبوری امضا کردم اون ورقه های کثیف رو ...بابا مگه یک شرکت چقدر ارزش داشت
که نابود کردی همه رو؟؟ ..خدا روشکر دورم از همه اینا ..
بلندشدم ورفتم سمت در ..که گفت :واست مهم نیست که اسم وشهرت پدرت پاک بشه ..تواین
خرتوخر که همه میخوان ازاین پول ها بهره ببرن ..
سریع گفتم :بهتره که پاکشه اسمش ..نمی دونم به زندگی دراون ور اعتقاد داری یا نه ..اما
ازاونجایی که چندباردیدمش تو وضعیت وحشت ناکیه ..
سرم به شدت درد گرفته بود ..دیگه نمی تونستم ادامه بدم ..بهتره که پاک بشه ..تاشایدم
گناهانش پاک بشه وازاون عذاب راحت بشه ...
درروباز کردم ورفتم بیرون ....بااین پول چیکار کنم ؟...بابای من نزول چرا ؟؟..واسه اداره کردن
یک شرکت وحفظ شهرت تو ساختمان سازی ......سری تکون دادم که گفت :به چی فکر می کنی
؟؟..
برگشتم سمت صدا که گفت :ازاون جایی که تازه مسلمون شدم ..نمی خوام حق الناس واین
جورچیزا گردنم باشه ..زدم بیرون منم ..میدونی توصیف من از شرکت بابات چیه ؟..
نگاهش کردم وگفتم :چی ؟؟.._مثل یک دمل بزرگ چرکینه که واسه پاک کردنش باید از ریشه اصالح شه که نمی شه مگه با کال
ازاین بردنش ...
چیزی نداشتم که بگم ..از شرکت زدم بیرون وگفتم :االن بیکار شدی ؟؟..
خندید وگفت :دست کم نگیر ..تو یادت نیست اما یک مدت که شیراز زندگی می کردیم من خودم
یک شرکت داشتم ..هنوزم هست تواین همه مدت به دست دوستم اداره میشد میرم اونجا ..موفق
باشی بانو ..
خواستم برم که با خنده گفت :من که جلوی تو غروری ندارم اما واسه همیشه این جمله رو میگم
که حداقل قلب نا اروم خودم اروم بشه ...دوست دارم سپیده خانوم ..
۶۰۷
سرمو تو دستام گرفتم که بایک لیوان اب امد سمتم وگفت :قضیه خیلی پیچیده ای ..مثل کالف
کاموا تو هم گوله شده ..بخوای سر ماجرارو بگیری که همه چی رو صاف ودرست کنی ..خودتم گم
میشی بین این ادمای به ظاهر انسان نما ...فاصلحه بگیری به نفعته ..جناب دکتر هم هستن که
هوای شمارو داشته باشن ..البته میخووام امروز اززیر دین یکی بیام بیرون ...
یک سری کاغذ گذاشت جلوم گذاشت وگفت :امضا کن ..تا دینی نمونه ..تو یادت نیست اما جناب
پدر مثل اینکه خیلی دوست داشتن ونگران شما بودن از اونجای که اخر عمرشون ...دقیقا یک چند
لحظه قبل از اون تصادف پدرت داشت با من صحبت میکرد این که یک بوهای از وجود دست مادر
وخواهرت تو شرکت برده بود ..این حساب پرپول رو واسه شما کنار گذاشته بودن ...واسم داشت
از پروژه جدیدش میگفت وین که این کاغذ ها رو کجا گذاشته واینا ..خالصه گفت که بدم که یهو
بنده خدا ..
جوری این حرفا رو میگفت که انگاری حرص داشت عصبی بود ...
خودنویس رو گرفت جلوم وگفت :امضاش کن ارث کلونت رو ...البته جناب دکترم هست دیگه اونم
..
خندیدم وگفتم :چه پدر کشته گی داری به این محمد تو ..
تکیه داد به پشت صندلیش وگفت :نه اصال ..اتفاقا من وایشون خیلی رابطه دوستا نه ای داریم
..مخصوصا که دیگه بحث شما نیست سر زبونمون ..
هیستریک خندیدم وگفتم :وای چقدر عالیه این موضوع ..
دستش رو مشت کرد وگفت :بهتره زودتر بری تا سارا نیومده این کاغذها رو امضا کن خیال من
راحت شه ..بری بانک مرکزی همه چی رو خودشون درست میکنند ..دقیق نمی دونم اما یک نهصد
میلیونی هست که بابایی جا گذاشته واست ..
خودنویس رو تو دستم فشار دادم به جلو خم شدم صاف تو چشماش نگاه کردم وگفتم :تو حرص
چی رو داری هان ؟...درک این موضوع که خواهر ومادر من اینجوری از اب در امدن اصال سخت
نیست
..ازاونجایی که خودم گاهی که تو اتاق سارا بودم میفهمیدم موضوع چیه ...اما تاحاال با جزئیاتش
رو نمی دونستم که واسم یکمش رو گفتی ...میدونی جدی خیلی سخته که جلوی خودتو بگیریوازاین همه پول چشم بپوشی ..من االن دارم حال وروز بابام رو ..کسی که واسم عزیزه رو میبینم
که واسه پول این دنیا خیلی حرص زد ...ولی ..
دستی به گردنم کشیدم وگفتم :خیلی خداییش سخته ها ...نهصـــــد میلیون ..اما تاسف داره
واسم چون االن عذاب بابام رو میبینم که چقدر سختی میکشه وخودمم ناراحتم واسش ..میدونی
جناب اینم بده به همون الش خورها ..ادم توهمون خونه نقلی واونجوری زندگی کنه ..بهتره تا پول
نزول یا حق دیگه ای رو استفاده کنم ...همه اینا رو گفتم که بدونی اهمیتی واسم نداره نه این
شرکت نه این پول های نزول ...تو حرص چی رو میخوری این وسط ؟؟....
با لبخندی گفت :این که تو هنوزم گرگ نشدی ..فرشته ای ومن چقدر دلم میسوزه که توئه فرشته
رو از دست دادم ....برو به زندگیت برس ..این پول رو هم بگیر من باید میدادمش که دادم .
هرکاری دوست داری بکن باهاش ...
بلند شد ..مجبوری امضا کردم اون ورقه های کثیف رو ...بابا مگه یک شرکت چقدر ارزش داشت
که نابود کردی همه رو؟؟ ..خدا روشکر دورم از همه اینا ..
بلندشدم ورفتم سمت در ..که گفت :واست مهم نیست که اسم وشهرت پدرت پاک بشه ..تواین
خرتوخر که همه میخوان ازاین پول ها بهره ببرن ..
سریع گفتم :بهتره که پاکشه اسمش ..نمی دونم به زندگی دراون ور اعتقاد داری یا نه ..اما
ازاونجایی که چندباردیدمش تو وضعیت وحشت ناکیه ..
سرم به شدت درد گرفته بود ..دیگه نمی تونستم ادامه بدم ..بهتره که پاک بشه ..تاشایدم
گناهانش پاک بشه وازاون عذاب راحت بشه ...
درروباز کردم ورفتم بیرون ....بااین پول چیکار کنم ؟...بابای من نزول چرا ؟؟..واسه اداره کردن
یک شرکت وحفظ شهرت تو ساختمان سازی ......سری تکون دادم که گفت :به چی فکر می کنی
؟؟..
برگشتم سمت صدا که گفت :ازاون جایی که تازه مسلمون شدم ..نمی خوام حق الناس واین
جورچیزا گردنم باشه ..زدم بیرون منم ..میدونی توصیف من از شرکت بابات چیه ؟..
نگاهش کردم وگفتم :چی ؟؟.._مثل یک دمل بزرگ چرکینه که واسه پاک کردنش باید از ریشه اصالح شه که نمی شه مگه با کال
ازاین بردنش ...
چیزی نداشتم که بگم ..از شرکت زدم بیرون وگفتم :االن بیکار شدی ؟؟..
خندید وگفت :دست کم نگیر ..تو یادت نیست اما یک مدت که شیراز زندگی می کردیم من خودم
یک شرکت داشتم ..هنوزم هست تواین همه مدت به دست دوستم اداره میشد میرم اونجا ..موفق
باشی بانو ..
خواستم برم که با خنده گفت :من که جلوی تو غروری ندارم اما واسه همیشه این جمله رو میگم
که حداقل قلب نا اروم خودم اروم بشه ...دوست دارم سپیده خانوم ..
۶۰۷
پروانه های وصال
سرمو تو دستام گرفتم که بایک لیوان اب امد سمتم وگفت :قضیه خیلی پیچیده ای ..مثل کالف کاموا تو هم گوله
لبخندی زدم پشت بهش رفتم سمت خیابون ...
سوار یکی از تاکسی های توشهری شدم وادرس دادم که ببره منو تا یک پرورشگاه تو پایین شهر
تهران ...
جلوی پرورشگاه که ایستاد پیاده شدم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم محمده ...تماس رو
وصل کردم که گفت :سالم کجایی؟؟..
لبخندی زدم واسم تابلورو خوندم براش ...اولش تعجب کرد ..منم کل قضیه امرز رو براش تعریف
کردم ..با مکث گفت :خوش حالم همچین تصمیمی گرفتی ..سپیده خیلی دوست دارم حاال که تو
قید همه چی رو زدی منم ولش می کنم ..خداحافظ ..
با لبخند وارد پرور شگاه شدم ..بهترین کاره واسه یکم ارامش گرفتن پدرم ...
***
داخل اتاق هتل بودم وداشتم از باال نگاه میکردم به شهر کثیف والوده تهران.. یک ماه بود که
میگذشت از اون موضوعات ومن نه به محمد حسین ونه به بقیه گفتم که کجام ..البته طاها خیلی
زنگ میزد وسربه سرم میذاشت ..حس دوست داشتن قوی رو نسبت بهش داشتم .....فنجون
قهوای رو تو دستم جابه جا کردم وچشمام رو بستم ..یک نفس عمیق کشیدم ..تنهایی رو دوست
داشتم اما به وجود یک تکیه گاه احتیاج داشتم ...شماره اش رو گرفتم ..بعد از چند تا بوق خوردن
جواب داد :بله بفرمایید ..با لبخند گفتم :میشه یکم از وقتتون رو بگیرم ؟..
_واسه چه کاری ؟؟..
یکم از قهوه ام رو خوردم وگفتم :مهمه !!!
با مکث گفت :باشه کجا وچه ساعتی همدیگر رو ببینیم ..
با لبخند گفتم :ساعت شیش تو کافی شاپ .." تریا" ...
_باشه خداحافظ ..
به گوشی قطع شده نگاه کردم ..وزیر لب گفتم :بیشعور ..احمق ..گودزیال ..نفهممم....چه جوری
حرف زد
با حرص یک شلوار جین مشکی پوشیدم با مانتوی سفید که خیلی طرح قشنگی داشت ..یک شال
سفید مشکی با کیف ستش که امروز گرفتم ....ارایش ملیحی هم کردم ورفتم بیرون ...
پشت چراغ قرمز بودم که دخترک گل فروش اصرار میکرد که گل های رزابیش رو بگیرم ..دلم
براش سوخت کل گالش رو بیشتر ازاون قیمتی که میگفت خریدم ....
چراغ که سبز شد راه افتادم سریع تر ..
داخل کافی شاپ که شدم یک راست روی صندلی اخر کنار پنچره نشستم ..فضای اروم ودلنشینی
رو داشت ..دیوار کوب های رنگی روشن بود واهنگ الیت وزیبایی پخش میشد ..نگاه میکردم به
گوشیم که گارسون گفت :چی میل دارید ؟
نگاهش کردم وگفتم :منتظر کسی هستم بعدا سفارش میدم ...
لبخندی زد وبعد از تعظیم کوتاهی رفت ..سرم رو میز بود وبه چرت وپرت های مرد میز کناری
گوش میدادم که گفت :خوابی ؟؟..
سربلند کردم وگفتم :االن ساعت شیشه دیگه ؟..
خندید وپشت میز نشست وگفت :ببخشید خانومی زمانی که زنگ زدی نمی شد اوالراحت حرف
بزنم ونه میشد چیز زیادی ازت بپرسم ..خب چی شده ؟؟..
نگاهش کردم وگفتم :اعتقاد داری زمونه یکم عوض شده ؟؟؟..با تعجب گفت :زنگ زدی که بحث تمدن ها رو بکنیم ؟..
خندیدم وگفتم :تو جواب منو بده ..
کیفش رو گذاشت رو صندلی کناری وگفت :بله اعتقاد دارم ...
استرس گرفته بودم حسابی ..من یک ماه سراین تصمیم گرفته فکر کرده بودم ..که گفت :گل ها
واسه منه ..؟..
با اخم گفتم :تو یک درصد فکر کن ..البته واسه یک کاری نیازشون دارم ...
جدی شد وگفت :چی شده سپیده ؟..
با لبخند گفتم :بریم بیرون ازاینجا ..
بیچاره داشت به سالمت عقلم کم کم شک میکرد اما گفت :باشه بریم ...
دسته گل رو برداشتم ورفتیم بیرون ..یک پارک همون نزدیکی بود که راه کج کردم همون سمتی
اونم با من همراه شد ...از استرس پوست لبم رو میجویدم ..که گفت :سپیده نگرانم کردی دختر
چی شده ؟؟..رنگ خودتم که پریده حسابی ...
با ترس دست گذاشتم رو گونه ام وزیر لب نالیدم ..وای پریده ..وای ..نه ..وای ...
نگه ام داشت وگفت :تو چت شده ؟؟..
اب دهنم رو قورت دادم وگفتم :شده تاحاال یک چیزی بخوای بگی بعد استرس بگیری بعد ترس
داشته باشی ..بعد گالب به روت دلپیچه بگیری و ...
بلند خندید وگفت :سکته میدی منو ..چی شده ؟؟
یکم اعماد به نفس جمع کردم واسه خودم با فکر کردن به چیزای خوب وگفتم: ببین دلم برات
میسوزه ...
با تعجب گفت :چرا ؟؟..
دستی به گوشم کشیدم وگفتم :اخه با این قیافه ترحم برانگیزی ..
با اخم گفت :نه خیر اصلا ..
۶۰۸
پروانه های وصال
لبخندی زدم پشت بهش رفتم سمت خیابون ... سوار یکی از تاکسی های توشهری شدم وادرس دادم که ببره منو تا ی
با خنده گفتم :یک چیزی کم داری؟ ..
با اخمش پررنگ تر شد وگفت :درست حرف بزن ..
خندیدم وگفتم :خوب مرتیکه عضب یک بار دیگه ازم خواستگاری کن تا جواب بله رو بدم ..کامل
شی ..مامان فرشته هم دلش کباب نباشه که پسرش تنهاس ..شوهرم میشی ؟؟..
گل رو گرفتم جلوش ..که محکم بغلم کرد وروسرم رو بوسه بارون کرد وگفت :سپیده دیونه اتم ...
جدی گفتم :اقا من وتو وسط خیابونیم ها ..زشته بزن بغل برادر ..
نفس راحتی کشیدم ..وای که اگه مسخرم میکرد یا میگفت نه ..خودمو میکشتم ..سرمو میکوبوندم
تو همین جدول کنار خیابون ...
با صدای دخترونه گفت :مهریه ام باالی ها ..رتبه کنکورت چنده ؟؟به تعداد همون سکه میخوام ...
بلندم زدم زیر خنده وگفتم :پس عزیزم میرم رتبه یک که شدم میام دنبالت ..فقط با قیصر جونم
ازدواج نکنی تا بیام ...
واسه مسخره بازی راه افتادم که برم که ازپشت بغلم کرد وگفت :امدنت با خودته ..رفتنت نامعلوم
چون من که نمی ذارم مگه اینکه ...اصال بیا بریم ببینم ..
دستمو گرفت کشید دنبال خودش ..ملت با چشمای گرد شده نگاهمون میکردن ..خب چیه
؟؟...ملتم دنبال سوژه ان ها ..واال ..
کنار گوشم گفت :بدجوری دیونه ام کردی ...دوست دارم بانو ...
ریز خندیدم که رو ی رمو بوسید وبردم سمت دفتر خونه ..همون موقع صدای اذان بلند شد وحاج
اقایی از دفتر بیرون امد ورفت سمت مسجد همون نزدیکی ..طاها هم دنبالش بود ..حاج اقا که
موضوع رو فهمید بلند خندید وگفت :باشه بعد از نماز ...امد جلوم وبا چشمایی که شیطنت ازش
میبارید گفت :ثانیه شماری میکنم این منو تو رو محرم کنه ..بعد ..
با کیف زدم تو سرش که خندید وگفت :منحرفی تو چقدر کوچولوی بال ... من منظورم اینکه محرم
شیم ..باالفاصلحه ببرمت مشهد جایی که مسلمون شدم واز کسی که ضامن اهو بود قول گرفته
بودم که اگه برگشتی اون قول قراری که با خود اقا بستم رو انجام بدمازاین که این موضوع رو شنیدم لبخند گشادی زدم که بیشعور گفت :البته بعدش میرسیم به بحث
شیرین همین چیزایی که شما اال ن نگران شدی وزد...
هنوز داشت میگفت که همزمان اذان تمام شد ومنم محکم زدم تو شیکمش ورفتم سمت روشویی
مسجد تا وضو بگیرم ..اونم درحالی که سرخوش میخندید رفت تو مسجد ...
تو صحن مسجد دوتایی ایستاده بودیم ..یک چادر که زمینه اش سفید بود وگل های ریزی روش
داشت..ومال خود مسجد بود سرم بود وکنار طاها که یک شلوار مشکی خوش دوخت وپیراهن
خاکستری تنش بود ایستاده بودم وحاج اقا هم داشت برامون صیغه محرمیت چند روزه میخوند تا
ازسرفرصت عقد دائم دربیاییم ...
از تصمیمم خوش حال بودم وخدا روشکر میکردم واسه این موضوع ..
باهم از مسجد بیرون امدیم که گفت :زنم ؟؟..
باز مسخره بازی در میاوردیم با خنده گفتم :جانم اقا ..
دستش رو دورم حلقه کرد وجدی گفت :اخه جوجه وسط خیابون جای عشوه امدنه..من االن ماچت
کنم که خودت خجالت میکشی ..
سریع ازش جدا شدم تند تر حرکت کردم ..ازاین هیچی بعید نبود که همین وسط منو ببوسه ..با
خنده پشت سرم میومد ..منم ازدستی با ناز راه میرفتم که کنار گوشم گفت :یا توروروکولم میندازم
میبرم یا چشم کسایی رو که دارن نگاهت میکنند رو در میارم .کدومش رو میپسندی ؟؟ ..
بـــــــله ..غیرتی شدن اقامون ..بازوش رو گرفتم وگفتم :ترجیحا کنار خودت میرم کسی نتونه
چپ نگاهم کنه ..
لبخندی زد ورفتیم سمت ماشین ..سوار جنسیسش شدیم که گفت :خیلی دوست دارم خیلی ..
خم شدم وگفتم :نه بیشتر از من ..خب کجا میریم ؟..
با لبخند امد جلوم ویک دستش رو زد به پنچره ویکیشم کنارم روصندلی وگفت :سعی نکن دربری
که برتره ..
امدم حرفی بزنم که بوسیدم
گوشیم زنگ خورد ..یکم رفت عقب وبامزه گفت :برخر مگس معرکه لعنت ..اخه االن وقت زنگ
زدنه ؟؟واال ..
خندیدم ونگاه کردم به شماره ..وای محمد حسینه ...االن این خون به پا میکنه ...
سریع قطع کردم که گفت :کی بود ؟؟..
نگاهش کردم وگفتم :طوبی یکی از دوستای دوره دانشگاهم ...
سری تکون داد وراه افتاد ..
هردو سکوت کرده بودیم وبه اهنگی که پخش میشد گوش میدادیم ..یواش گفتم :طاها از گذشته
برام میگی ؟؟
با لبخند گفت :چی میخوای بدونی ؟...اصال اون قرص های که میخوری چی هستن ها ؟؟
مکثی کردم وگفتم :گاهی خیلی عصبی میشم ازاون ارامبخش ها میخورم ..
اخم کرد وبا حرص گفت :دلم میخواد یک بار دیگه اونا رو تو دستات ببینم تا بفهمی چیکارت میکنم
..
خدایی خیلی ترسیدم که ماشین رو نگه داشت وگفت :میدونی چیکارت میکنم ؟..
سریع گفتم :لوس گفتی نخور نمی خورم ..راه بیفت ...
خندید وگفت :نخیرم ..
یهو خیز گرفت طرف صندلیم وتا ده دقیقه تمام قلقلکم داد ..جوری که داشتم پس میفتادم ...اشک
۶۰۹
✅ زشتی ها و نقص ها خودشان زشت هستند؛ اما بیان مستقیم آن ها زشتی دیگری است که ما خلق می کنیم.
✅ معمولا انسان ها با تعریفِ دیگران از محاسن و امتیازاتشان روحیه می گیرند و تشویق می شوند.
✅ اما هنگامی که از آن ها ایراد می گیرند، افسرده خاطر می شوند و اگر عزت نفس بالایی نداشته باشند، آن عیوب آن قدر در نظرشان بزرگ می شود که احساس می کنند از عهده ی اصلاح آن ها بر نمی آیند.
✅ این روش سبب به تاخیر افتادن و کُند شدن روند اصلاح و رشد فرد می شود.
✅ در صورتی که خداوند این فرصت را در دنیا برای انسان به وجود آورده است که با اراده ی خود عیوبش را اصلاح و زیبایی برتری خلق کند و رشد بالاتری به دست آورد.
✅ بنابراین بیان عیب یک فرد به صورت مستقیم، مانع تراشیدن در مسیر رسیدنش به هدف خلقت است و نباید با بیان مستقیم عیب او در رسیدنش به این هدف تاخیر به وجود آورد.
هدایت شده از پروانه های وصال
از دانايي پرسيدم
نظر شما در مورد مولا علي (ع) چيه؟
ايشان پرسيد : بهترين مکان کجاست ؟
گفتم : مسجد
پرسيد : بهترين جاي مسجد کجاست ؟
گفتم : محراب
پرسيد : بهترين عمل چيه؟
گفتم : نماز
پرسيد : بهترين نماز ؟
گفتم نماز صبح
پرسيد : بهترين قسمت نماز؟
گفتم: سجده
پرسيد : بهترين قسمت بدن ؟
گفتم : سر
پرسيد : بهترين قسمت سر ؟
گفتم پيشاني
پرسيد : بهترين ماه؟
گفتم رمضان
پرسيد : بهترين شب؟
گفتم شب قدر
پرسيد : بهترين نحوه مردن ؟
گفتم شهادت
آنوقت به من گفت :
مولا علي در ماه رمضان در شب قدر در مسجد در محراب مسجد ،
در حال نماز ،
نماز صبح در سجده نماز فرق مبارکش شکافت !
يعني هنوز مات و مبهوت اين نتيجه گيري بسيار زيبا هستم
هديه کنيد به پيشگاه مقدس اميرالمؤمنين حضرت علي ابن ابيطالب (ع) صلواتي بر محمد و آل محمد
💕❤️💕
هدایت شده از پروانه های وصال
خادم پروانه های وصال:
خدایا...
به ما توفیق ده تا از کسانی باشیم
که حاصل دسترنج
یک ماهی خود را در رمضان،
از این به بعد هم حفظ کنیم.
آمین
به امید وصال یار💥
💕اللهم عجل لولیک الفرج💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼درلحظات افطار
💥برای تمام...
💥گرفتاران و مریض داران و
💥حاجت داران
💥که محتاج
💥دعای من و شما هستند
💥دعا ڪنیم...🙏
🌼خدا در این لحظات به گوش است
🌼نماز و روزه هاتون قبول حق 🌼
التماس دعا🌷
🌷🍃
رفیق تا حالا #نماز_شب خوندے🤭؟
نماز شب اینقدر فضیلت دارهــ که توقرآن ثواب هرچیزے رو گفتن الا نمازشب😌
براے یکبار که شدهــ حتما بخون ....
خسته بودی حوصله نداشتے ... نمےخواد یازده رکعت بخونیاا(:😀✌
دورکعت به نیت نماز،شب بخون
دورکعت بهـ نیت نماز،شفع و
یڪ رکعت وتر رو بخون (توقنوتش هرچے دلت خواس بگو)☺
بازم نتونستے بخونی فقط،یڪ نماز شفع و یڪ رکعت وتر رو بخون
بازم اگه خسته بودی
فقط یڪ رکعت وتر بخون بهـ همین راحتے🥰
خوابت میاد مے ترسےخواب بمونے برا #نماز_شب الان بخون🤭
امشب رو بخون رفیق😌
براے یکبار که شده نمازشب بخونـــ👌😚
#رفیق..میشهـ نماز،امشب ات رو هدیه کنی
به #پدرجانمون_یوسف..زهرا♥️
لطفا....🙃
#نماز_شب..تون..فراموش.نشهـــ✌
6136527662.mp3
27.59M
📲صوت دعای ابوحمزه ثمالی
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
#نماز_شبهای_ماه_رمضان
#نماز_شب_پنجم
دو رکعت، در هر رکعت بعد از سوره حمد، پنجاه مرتبه سوره توحید
و بعد از سلام صد بار صلوات
#نکته: نمازهای مستحبی ۲ رکعتی به جا آورده میشوند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟 خدا عشق یعنی حال من باهات خوبه، چقدر خوبه دوست داشتن خدااا، والا خیلی خوبه یه تست بزن
💟 بهش زنگ بزن. اگه آنتن نمیداد، شبکه مشغول بود و حتی اگه در دسترس نبود! به زنگ زدنت ادامه بده! حتی یه لحظه ارتباطت رو باهاش قطع نکن
💟 آخه میدونی؛ یکی اون بالا سال هاست منتظر
یه تماسته!
💟 پینوشت:حتی گاهی،اگه ارتباط وصل نشد، براش پیام بزار بهت قول میدم گوش میده:)
🌟شبتون بخیر و در پناه خدا🌟
🌸 سحر پنجم...
زیباترین فصل زندگی ام، با نام تو آغاز می شود؛
به نــام خــــدا
اصلا راز هر زیبایی، در تکرار عاشقانه نام توست....
تو که باشی ؛ زمین و زمان آرامند.
حتی اگر از آسمان سنگ ببارد!
تو که باشی، همه پـُر از تواند... و مثل تو؛ آرام و مهربااان.
آسمان تاریک شد...
و زمین...؛خلوت!
وچهارمین بزم عاشقانه ما نیز فرارسید.
و تو هستی...و من با تو، آرامِ آرامم!
آنقدر حضورت مستم کرده است ؛
که هوای فریاد به سرم زده...
کاش ميشد بر بامِ زمین می ایستادم و نام تو را، هزار بار عاشقانه، فریاد ميزدم.
تا همه اهل زمین بدانند ؛
دلبر من؛ همان "هوُ اللّهُ أَحَد"ی است، که عالم را به یک کرشمه ی نگاهش، اداره میکند.
عاشــقی.... بی نظیرترین میدانِ زمین است.
و هر که زمین خورده این میدان نباشد؛ پرواز را تجربه نخواهد کرد.
خدا...
قنوت چهارمین بزم عاشقانه ما، به نام نامی تو، زیباترین قنوت خواهد شد؛
به نــام تــو...
یــاربِ، یــا ربِ، یــا رب ...
🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا
✨ذکرت، نامت سپریست که
🌸تمام دردهایمان را پس میزند
✨و تمام نداشتههایمان را پایان
🌸میدهد و تمام داشتههایمان را
✨اعتبار میبخشد.
🌸پس با نام اعظمت
✨ آغاز میکنیم روزمان را
🌸 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 دعای روز پنجم
💫ماه مبارک رمضـان
🤲🏻 خدایا، قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان و از بندگان شایسته فرمان بردار و از اولیای مقرّبت ( دوستان نزدیکت )،به مهربانی خودت ای مهربان ترین
🌸🍃