#روز_قدس
#همه_می_آییم
#فوق_العاده_مهم
تفاوت روز قدس امسال با هر سال میدونین چیه؟🤔🤔🤔🤔
امسال مردم سرزمینهای اشغالی هم همراه ما دارن پرچمشونو آتیش میزنند😉😁😉
🔴 القدس لنا
🔵 روزی فرا خواهد رسید که می آیی و مسیحیت صهیونیزم را نابود خواهی کرد و پرچم اسلام ناب محمدی را بر فراز مسجد الاقصی به اهتزاز در می آوری.
🌕 در #قدس شریف نماز خواهی خواند و تمام آزادی خواهان عالم پشت سرت به نماز خواهند ایستاد.
🔴 رهبر معظم انقلاب: هر یک نفری که #روز_قدس توی خیابان میآید، به سهم خود دارد به امنیت کشور و امنیت ملت و حفظ دستاوردهای انقلابش کمک میکند.
🔵 وعده ما امروز جمعه ساعت ده صبح راهپیمایی روز قدس در سراسر کشور
پروانه های وصال
در البه الی موهایش رفت و امد داشت.سورن به سرعت از خانه خراج شد....اکبر با گام هایی خسته به سر کوچه
اکبر اخمی کرد و گفت:از کی تا حالا کوچیکتر جلوی بزرگتر دست تو جیبش میکنه؟ سورن لبخندی زد و گفت:شب بیا پیش
من...اکبر نگاهش کرد... سورن گفت: از این به بعد با هم زندگی میکنیم... دیگه برنگرد تو اون مسافرخونه...اکبر
هاج و واج مانده بود... سورن دوباره گفت:من تنها زندگی میکنم... کسی و ندارم... پس از مکثی گفت: منتظرتم... و
دستش را به سمت اکبر دراز کرد... اکبر هنوز در چشمهای ابی او خیره بود... بعد از مدت کمی دستش راجلو اورد و
با او مردانه دست داد.ان شب اکبر نیامد... سورن تا صبح بیدار مانده بود و چراغها را روشن گذاشته بود... چند شب
بعدش هم نیامد.... اما سورن... بی دلیل چراغها را روشن میگذاشت و منتظرش میماند... بعد از یک هفته زنگ خانه
به صدا در امد... سورن از دیدن اکبر انقدر خوشحال شد که تا مدتی حدود بیست دقیقه او را در هوای سرد زمستانی
جلوی در نگه داشته بود...و روزهای باهم بودن شروع شد.... سورن از او اجاره نمیخواست در ازایش تمام کارهای
خانه بر عهده ی اکبر باشد...اکبر هم پذیرفته بود... هرچند حس میکرد زیر دین است... اما رفتار سورن چیز دیگری
بود... هیچ چیز از او نمیدانست... هیچ حرفی هم در جواب سوالهای اکبر نمیداد... سورن بیشتر اوقات خارج از خانه
بود و شبها به خانه باز میگشت... اکبر هم سرکار دیگری رفته بود و از حقوق این یکی راضی تر بود...شاگرد مکانیک
شده بود... بعد از یک ماه سورن تصمیم گرفت درس بخواند و کنکور بدهد و همین تصمیم و شور و هیجانش در
اکبر اثر گذاشت و او هم همپای او مشغول شد.در تمام مدتی که با سورن اشنا شده بود یک چیز بزرگ از او اموخته
بود... از زندگیت اونجور که دوست داری لذت ببر...چیزی که اکبر هرگز در یادگیری ان قوی نبود...همیشه از
اسمش متنفر بود... با کمک سورن اسمش را تغییر داد و به پیشنهاد سورن به فرزین مبدل شد... شاید مثبت ترین
کار زندگیش همین بود و دیگری این که هر دو در یک رشته در دانشگاه سراسری پذیرفته شدند... روزهای خوب
به هردویشان رو کرده بود.هر چند سورن در جواب سوالهای فرزین چیزی جز سکوت پاسخ نمیداد وفرزین هم
نفهمید یک پسر بیست ساله چرا تنها زندگی میکند و چطور توانسته یک خانه ی نسبتا بزرگ و دو خوابه در مرکز
شهر خریداری کند و هزاران سوال دیگر که در ذهنش پرسه میزد...فقط یک چیز را میدانست سورن او را تحت
حمایت خود داشت....سورن با لبخند تمام خاطرات.... را زیر و رو میکرد.فرزین متعجب گفت:حالت خوبه؟چرا الکی
میخندی؟ سورن به خودش امد... برای لحظه ای فراموش کرد جریان چیست و چطور ذهنش به ان سمت سوق پیدا
کرد.لحظه ای بعد یادش امد... فرزین ناراحت بود.سرفه ای کرد و پرسید:فرزین طوری شده؟ فرزین لبخندی زد و
گفت:نه .چطور؟ سورن:مطمئنی؟
فرزین نگاهی به سورن انداخت در مقابل چشمهای ابی زیرکش همیشه خلع سلاح میشد... اهسته گفت:چیز مهمی
نیست...سورن:هوووم.... پس چیزی هست.... مهم نیست...خوب اون چیز چیه؟ فرزین از مقابلش بلند شد و گفت:
هیچی...همانطور که پیازش را هم میزد...اهی کشید.سورن: غریبه شدم؟ فرزین به سرعت سرش را به سمت او
برگرداند و گفت: این چه حرفیه.....سورن از جایش بلند شد و از اشپزخانه خارج شد...اما با صدای بلندی گفت: اگه
نبودم. .. میگفتی...فرزین نگاهش کرد.... مثل بچه ها قهر میکرد....زیر تابه ی پیاز را خاموش کرد و به سمت سورن
رفت...سورن روی تخت دراز کشیده بود و مثال مجله میخواند...فرزین کنارش نشست و گفت: تو هنوز دست از این
بچه بازیات برنداشتی؟ سورن نگاهش کرد و گفت:چی شده؟حال حاج خانم خوبه؟ فرزین لبخندی زد و
گفت:خوبه...سورن:پس چی؟ فرزین:سه پیچ شدیا...سورن:خوب عین ادم حرف بزن بفهمم چه مرگته...فرزین: به
خدا اتفاق خاصی نیفتاده... فقط ذهنم درگیره... همین...سورن:درگیر چی؟ فرزین: هیچی...سورن:بگو به جون
سورن...فرزین اخم کرد و گفت:من قسم الکی نمیخورم...سورن:پس یه چیزی هست...فرزین اهی کشید و به سورن
۲۱
پروانه های وصال
اکبر اخمی کرد و گفت:از کی تا حالا کوچیکتر جلوی بزرگتر دست تو جیبش میکنه؟ سورن لبخندی زد و گفت:شب بیا
که با حرص مجله را ورق میزد خیره شد.... اهسته گفت:حنانه ازدواج کرد....انگار یک پارچ اب یخ روی سورن خالی
کردند...مات نگاهش میکرد... میدانست چقدر حنانه را دوست داشت... از همان روز اول دانشگاه... از همان روزهای
انتخاب واحد... حنانه که به نظر راضی می امد.... پس چرا؟ سورن اب دهانش را فرو داد و روی تخت
نشست...فرزین به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود...سورن دستش را روی شانه ی فرزین گذاشت و گفت:واقعا؟
فرزین سری تکان داد.سورن:چرا؟ فرزین: من نرفتم... اونم رفت...سورن:یعنی چی؟ فرزین:بهم گفته بود خواستگار
داره.... گفته بود:اگر میخوامش.... باید زودتر برم خواستگاریش...سورن:خوب چرا نرفتی؟ فرزین کلافه از جایش
بلند شد و گفت:موقعیتشو داشتم و دست به کار نشدم؟ با کدوم پول؟سرمایه؟خونه؟کار؟ عقدش میکردم کجا
میاوردمش؟ مادرم هنوز اجاره نشینه...سورن نگاهش کرد و گفت:بهش میگفتی صبرکنه...فرزین نفسش را با کلافگی
فوت کرد و گفت:گفتم...سورن:اگه دوست داشت صبر میکرد....فرزین: اره.....سورن:بهش فکرنکن...فرزین اهی
کشید و با ناله گفت: کاش میشد...سورن هم کنارش ایستاد... حرفی نمیزد... فرزین به دیوار تکیه داده بود و به رو به
رو خیره بود.سورن هم همینطور.... لحظه ای بعد فرزین همانجا روی زمین نشست...سورن نگاهش کرد و
گفت:خوبی؟ فرزین با صدایی که از بغض دو رگه شده بود گفت:نه...سورن حرفی نزد... فرزین زانوهایش را در
اغوش کشید و چانه اش را روی ان گذاشت... باز اه کشید.سورن با حرص گفت:با اه کشیدن های تو... طالق
نمیگیره...فرزین نگاهش کرد و چیزی نگفت.سورن: دوستش نداشته باش... اون وقت دیگه بهش فکرم نمیکنی... به
همین راحتی...فرزین:حنانه ی من سمانه ی تو نیست...سورن پوزخندی زد و گفت:همشون یه گه هستن...فرزین با لحنی
شماتت بار گفت:سوررررن...سورن:هوم؟ فرزین نفس عمیقی کشید و چشم غره ای به او رفت وچیزی نگفت...سورن
گفت:پاشو خودتو جمع کن.... زانوی غم بغل گرفتی که چی؟ فرزین: اگه یه کار داشتم... و باز هم اه
کشید.سورن:عرضه داشتی میرفتی دنبال کار...فرزین:نرفتم؟؟؟ از حمالی و کارگری و زمین شوری شروع کردم...
حالا که دارم مهندس میشمم برم سراغ همونا؟؟؟چرا دیگه درس خوندم؟؟؟ سورن: میگی من چیکار کنم؟ فرزین
سرش را میان دستهایش گرفت و گفت:هیچی...سورن حرفی نزد ... فرزین هم در فکر بود... شاید باید بیشتر تالش
میکرد.فرزین گفت:سورن؟!سورن:هاااان...فرزین:تو نمیخوای ازدواج کنی؟ سورن خندید و گفت:کی به من زن
میده....فرزین نگاهش کرد و گفت:مگه چی کم داری؟ سورن با صدای بلند تری خندید و گفت:یه جو عقل...فرزین
هم خنده اش گرفت...کمی بعد رو به سورن گفت: سورن؟ سورن که هنوز اثار خنده در چهره اش بود گفت:هاان؟
فرزین: هیچی...سورن :چی میخواستی بگی...فرزین با تته پته گفت:هنوزم... هنوزم نمیخوای بگی... بگی پدر و
مادرت کجان؟ سورن حرفی نزد.از جایش بلند شد و حین خارج شدن از اتاق گفت: فوت شدن..........سپس با لحنی
ناله مانند افزود:پاشو بیا ناهارو اماده کن... من گشنمه....و از اتاق خارج شد. باز به همان شکل آشفته داخل ماشین
نشست... سورن خنده اش گرفت... ترانه به زور سلام کرد و سورن با سرحالی پاسخش راداد.ضبط ماشین راروشن
کرد...و صدایش را تا اخرین حد بالا برد.صدای وحشتناک حسین تهی باعث شد... سیخ بشیند و متعجب به سورن
خیره شود.ترانه:نمیخواید کمش کنید؟ سورن:نه...ترانه دماغش را بالا داد و پرسید:چرا اون وقت؟ سورن شانه ای بالا
انداخت و گفت:همینطوری...شمیم اهسته گفت:حالا چرا تهی... متنفرم ازش...خواست عوضش کند که صدای پریناز
به گوشش خورد:نه خوبه...سورن منصرف شد ... ترانه کلافه ولوم را پایین اورد ... خوابش پریده بود با حرص به رو
به رو خیره بود.سورن:امتحانتون خوب شد؟؟؟ ترانه نگاهش کرد و گفت: ما که امتحان نداشتیم...سورن:اِ... چرا....
حسابان؟؟؟ پریناز:ما امتحان داشتیم... سپس با لحنی سپاسگزارانه افزود:واقعا ممنون...خیلی خوب فهمیدم
۲۲
✅ " دريا باش نه یک ليوان آب"
👈 روزي شاگرد يک استاد از او خواست که يک درس به ياد ماندني به او بدهد. استاد از شاگردش خواست کيسه نمک را بياورد، بعد يک مشت از آن نمک را داخل ليوان نيمه پري ريخت و از او خواست آن آب را سر بکشد.
👈 شاگرد فقط توانست يک جرعه کوچک از آب داخل ليوان را بخورد، آن هم به زحمت.
👈 استاد پرسيد: «مزه اش چه طور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «بد جوري شوره، اصلا نمي شه خوردش!»
👈 در ادامه استاد از شاگردش خواست يک مشت نمک بردارد و او را همراهي کند. رفتند تا رسيدند کنار درياچه. استاد از او خواست تا نمک ها را داخل درياچه بريزد، بعد يک ليوان آب از درياچه برداشت و داد دست شاگرد و از او خواست آن را بنوشد.
👈 شاگرد به راحتي تمام آب داخل ليوان را سر کشيد. استاد اين بار هم از او مزه آب داخل ليوان را پرسيد. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولي بود.»
👈 استاد گفت: «رنج ها و سختي هايي که انسان در طول زندگي با آن ها روبه رو مي شه همچون يه مشت نمکه و اما اين روح و قدرت پذيرش انسان است که هر چه بزرگ تر و وسيع تر بشه، مي تونه بار اون همه رنج و اندوه رو به راحتي تحمل کنه، بنابراين سعي کن يه دريا باشي تا يه ليوان آب!
اهمیت نماز شب
🎤ليْسَ مِنْ شيعَتِنا مَنْ لَمْ يُصَلِّ صَلاةَ اللَّيْلِ.
✍️امام صادق عليه السلام فرمود: كسى كه نماز شب را بجا نياورد از شيعيان ما نيست.
(شيخ مفيد گفته: منظور اين است كه از شيعيان مخلص نيست يا اينكه منظور اين است كسى كه معتقد به فضيلت نماز شب نباشد از شيعيان ما نيست)
📚بحارالأنوار، ج 87، ص 162
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#رمضان
🍂🌸🌺🌸🍂
#نماز_شب
🔸رسول خدا صلیاللهعلیهوآله به امیرالمؤمنین علیهالسلام اینطور وصیت فرمودند:
«وَ عَلَیک بِصَلاةِ اللَّیلِ وَ عَلَیک بِصَلاةِ اللَّیلِ وَ عَلَیک بِصَلاةِ اللَّیلِ؛ بر تو باد به نماز شب، و بر تو باد به نماز شب، و بر تو باد به نماز شب.»
🔸 حضرت سه مرتبه این جمله تکرار فرمودند که نافلۀ شب را حتماً بهجا بیاور.
خصوصیاتی در بلند شدن در نیمۀ شب (سحر) و عبادت کردن وجود دارد که در هیچیک از نمازهای 24 ساعت دیگر وجود ندارد
🍃لذا پیامبر هم سه مرتبه آن را به امیرالمؤمنین تأکید کردهاند.
🖋بیانات امام خامنه ای مدظله العالی
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#امام_زمان
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج
🍃🌺🌸🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا...
🌸درانتهای شب
💫قلبهای مهربان دوستانم
🌸را به تو می سپارم
💫باشد که با یاد تو
🌸به آرامش رسیده
💫و فارغ از دردها و رنجها
🌸طلوع صبحی
💫زیبا را به نظاره بنشینند
شبتون سرشار از آرامش💫🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پروردگارا
💫دلم میخواهد آرام صدایت کنم:
🌸« یا رب العالمین »
💫و بگویم :
🌸 تو خودِ آرامشی
💫 و من، خودِ خودِ بیقرار
🌸«الهی وربی من لی غیرک»
🌸با نام یگانه او
💫دفتر اولین روز هفته را میگشاییم.
الـهـی بـه امیــد تــو ...💐
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دلت دریاست
🌺میدانم که پیشش آبرو داری
✨✨✨✨
🌹نشستی با
🌺خدای خود صفا کردی دعایم کن
✨✨✨✨
🌹کسی این
🌺گوشه ی دنیاست محتاج دعای تو
✨✨✨✨
🌹به تسبیحت
🌺اگـر ذکـر خدا کردی دعایم کن
التمـــاس دعـــا 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیست و چهارم
مـاه مبـارک رمضـان 🌸
#ماه_رمضان
#رمضان
🌸🍃
www.sibtayn.com - www.shiasite.net.mp3
14.54M
ترتیل جزء بیست و چهارم قرآن
با صدای استاد عبدالباسط
#رمضان
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🌸🍃
🌸خـدایا...
🍃اولین روز هفته را با نام
🌸زیبایت آغاز میکنیم
🍃الهی بهترینها
🌸را نصیب دوستانم کن
🍃تا تقدیرشان انگونه که
🌸تو میپسندی مهیا شود
🌸خدایا...
🍃با دستان مهربانت
🌸مشکلات ما را حل
🍃وگره کارفرو بسته مارا بگشا
🌸و شروع هفته پُر برکت را
🍃به همه دوستانم عطا فرمـا
🌸آمیـن...🙏
🌸🍃
🔘 داستان کوتاه
بهلول و قیمت پادشاهی هارون
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.
بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرعه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟
گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟
گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌷تا حالا به رنگ خدا فکر کردی؟
رنگ خدا رنگ عشقه
رنگ مهربونی
رنگ آرامش
رنگ امید و زندگی
رنگ شادی اصیل و مانا
🌷تو زندگی هر وقت مسیر خدا رو گم کردی، دنبال رنگش بگرد، هر جا امید بود، عشق بود، محبت بود، آرامش بود، خدا هم هست و برعکس.
🌷و اینکه هر وقت خواستی، خدا بهت سریع نگاه کنه و جوابت رو بده و از خدا دلبری کنی، پاشو و زندگی و اطرافت رو رنگ خدا بزن.
به دیگران امید بده ،
دلیل حال خوب بقیه شو.
به همه کمک کن
شاد باش و به خدا اعتماد کن
شک نکن خدا، کسایی که رنگ خودش و داشته باشن، هیچ وقت رهاشون نمیکنه.
🌷صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغًَه
ﺭﻧﮓ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺭﻧﮕﺶ ﻧﻴﻜﻮﺗﺮ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﺧﺪﺍﺳﺖ؟؟
📖 سوره مبارکه بقره ١٣٨
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨از عالمی پرسیدند
✨برای خوب بودن کدام
✨روز بهتر است؟
✨عالم فرمود
✨یک روز قبل ازمرگ
✨ گفتند:
✨ولی مرگ راهیچکس
✨نمیداند!
✨عالم فرمود:
✨پس هر روز زندگی
✨را روز ِآخر فکرکن
✨و خوب باش
✨شاید فردایی نباشد
🌸🍃