eitaa logo
پرورستان
1هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
5هزار ویدیو
24 فایل
📌 در این انقلاب آنقدر کار هست که می توان انجام داد بی آنکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی در کار باشد. شهید بهشتی ⁉️🔍 پاسخگویی به شبهات: @moalemkhorasan @Moalemsadeh 📥 ارسال نظرات و پیشنهادات: @Moalem_jahadi @montazer1146 لینک کانال: shad.ir/parvarestan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
با اینکه در آخرین روزهای تابستان هستیم اما باز هم هوای شهریور گرمه ، حالا خدارو شکر هوای روستا از خود قم خنک تر هست . امروز آقا، برای مطالعه و بحث با چند نفر از طلبه ها جلسه دارن. من هم از صبح مشغول رسیدگی به درختان باغ هستم . این سال ۱۳۲۰ ، عجب سالی شد. از پایتخت خبرهای خوبی نمی رسید . می گفتند شاهنشاه بعد از به تخت نشاندن ولیعهد ، داره از ایران میره . من از آقا شنیدم که به خاطر ترس و وحشتی که از رسیدن ارتش روس ها به تهران و دستگیری و محاکمه اش در ایران داره ، فرار رو بر قرار ترجیح داده . آقا در این زمینه خیلی باهوش هستن ، میگن برای اینکه از افشای خیلی از اقدامات پنهان انگلستان در ایران جلوگیری بشه ، با توطئه ی خود انگلیسی ها و با هزینه ی همون ها فرار کرده . البته بگم ، آقا میگن ، بعیده که به این زودی از ایران رفته باشه. برای آقا و میهمانان شون چایی میبرم . در همین لحظه بود که متوجه ی صدای اتومبیلی شدم .تعجب کردم .در این روستا که کسی با اتومبیل رفت و آمد نمی کنه . با صدای در ،که خیلی محکم کوبیده میشد به طرف در باغ رفتم . چند نفر با لباس های یک شکل و اسلحه کنار در بودند ، و به شخصی که معلوم بود آدم مهمی هست گفتند" اعلیحضرت اجازه بدین از امنیت باغ مطلع بشیم بعد شما تشریف فرما بشین ." اعلیحضرت؟؟؟ یعنی ممکنه ؟ شاهنشاه اومده ؟ نه بابا ، اینجا کجا و شاهنشاه کجا ؟ مگه نمیگن شاهنشاه از ایران رفته ؟ از صدای اتومبیل و صحبت های ما ، آقا و طلبه ها هم به در باغ اومدن . آقا فرمودن ؛ با کی کار دارین ؟ شماها کی هستین؟ یکی از اون افراد با صدای طلب کارانه ای گفت " امروز شاهنشاه افتخار دادن و به باغ شما ورود می‌فرمایند،زودتر مقدمات تشریف فرمایی اعلیحضرت رو فراهم کنید ." آقا بلافاصله فرمودن : " شاهنشاه ، کدوم شاهنشاه ؟ بی خود. هیچ اجازه ای داده نمیشه . بالاخره فراری پیدا شد . می گفتم هنوز کار داره تا ارباباش،بتونن فراریش بدن . هرچه زودتر از اینجا برین . وگرنه با مردم آبادی قبل از رسیدن اربابای انگلیسی تون ، حساب تون رو می‌رسیم . اینجا هیچ جایی برای خائنین نیست ." آقا این جملات رو اونقدر محکم و قاطع گفتن که دیگه تهدیدهای اونها هم نتونست موثر باشه و خیلی زود ، برای حفظ جان رضاخان، از آبادی ما رفتن . بعد از رفتن اتومبیل ، با خودم گفتم آقا عجب شجاعتی دارن، الحق که شاگرد آقا سید روح الله خمینی هستن . راستی اسم آقای دانای من ، آیت الله صدوقی هست . @bazgoft_media
بافریادهای بلند کاپیتان ، همه دور صفحه ی رادار جمع شدیم. سرگردِ مسئولِ رادار رو به کاپیتان راجرز گفت : کاپیتان! هواپیما مسافربری است و در مسیر عادی خود ادامه مسیر می دهد . فعلا تهدیدی برای ما وجود ندارد . اما کاپیتان با خشم رو به سرگرد گفت : "مگر نمی بینی ما وارد آبهای ایران شده ایم . پس این هواپیما هم می تواند یک خطر برای ما باشد . " و بعد بی توجه به صحبت های سرگرد دستور آماده سازی موشک های هدایت شونده را صادر کرد . روی ناو شلوغ شده بود . با دقت به صفحه رادار نگاه کردم . یک هواپیمای مسافربری بود .ساعت روی رادار 10:22 دقیقه را نشان می داد که صدای مهیب اصابت دو موشک به هواپیما بلند شد . باورم نمی شد با این دقت هواپیما را زدیم . یکی از بچه ها فریاد میزد : زدیمش ، درست خورد به هدف . فریاد شادی همه ی سربازان و تفنگ داران نیروی دریایی در اتاقک ها و روی ناو بلند شد . ما همچنان در خلیج فارس پیش می رفتیم . در حالی که تکه هایی از لاشه ی هواپیما و اجساد مسافران روی آب دیده می شد . حالا دیگر هواپیما از صفحه ی رادار محو شده بود . با خبری که به پایتخت مخابره کرده بودیم ، مقامات آمریکایی اعلام کردند که یک فروند هواپیمای اف - 14 ایران را در خارج از آبهای ایران مورد هدف قرار داده ایم . اما همه با اطمینان می دانستیم ، هواپیما نظامی نبود و هم اینکه ما در آبهای ایران بودیم . ساعتی بعد خبر دیگری به ما مخابره شد . "یک فروند هواپیمای مسافربری با شماره پرواز 655 همراه با 290 مسافر از بندر عباس به مقصد دوبی به دلیل اصابت دو موشک هدایت شونده از ناو وینسنس آمریکا هرگز به مقصد نرسید . و در خلیج فارس سقوط کرد . " روزها بعد ما به آمریکا برگشتیم ،طی مراسمی به همه ی ما سربازان ناو جنگی وینسنس ، مدال مبارزه اهدا شد . دو سال بعد هم کاپیتان سی راجرز مدال لژیون لیاقت را دریافت کرد . ما همه قهرمان شدیم . اما هیچ وقت در رسانه های آمریکا به 66 کودکی که در این پرواز قربانی شدند و ما آنرا هدف قرار داده بودیم ، اشاره ای نشد ... @BAZGOFT_MEDIA
خانه ی ما تا منطقه ی نظامی عسکر زیاد فاصله ندارد .اصلا از محیط آنجا خوشم نمی آید ، پر از نگهبان است .می گویند شخص مهمی را تازه به عسکر آورده اند . با برادرانم عثمان و راشد ،امروز به اطراف آنجا رفتیم . پدرم می گفت آن شخص امام شیعیان است و به دستور متوکل به سامرا احضار شده و حالا به عسکر انتقال داده شده است . زندگی در عسکر بسیار دشوار است .بخواهی در یک منطقه ی نظامی زندگی کنی با زندان هیچ فرقی ندارد . برای یک لحظه چهره ی نورانی اش را دیدم . آمده بود داخل حیاط عسکر . رو به کوفه ایستاده بود و خیلی با ادب مطالبی شبیه زیارت نامه می خواند . از مردی که ردایی سبز داشت وپشت دیواری پنهان شده بود پرسیدم : این شخص کیست و چه می خواند ؟ مرد با مهربانی و آهسته گفت : "ایشان آقای ما علی النقی ، حضرت هادی هستند . امام دهم ما شیعیان . امروز عید غدیر است؛ روز امام شدن حضرت علی علیه السلام .امام هادی زیارت غدیریه را رو به حرم مولایمان امیرالمؤمنین می خوانند . " مشغول صحبت بودیم که خادم امام شیعیان آمد و آهسته به مرد گفت : امام به شیعیان خود گفته اند هر سؤالی داشتند به شما مراجعه کنند و حضرت خواسته اند برای حفظ جانتان زودتر از عراق بروید . حتی توصیه کردند برای زیارت جدشان علی بن موسی الرضا عازم ایران شوید . وقتی مرد رفت، خادم پرسید : "او را شناختی؟ او همان کسی که امام هادی به ایشان فرمودند : "یا اباالقاسم! تو به حق ولی ما هستی... تو همان دینی را که پسندیده ی خداست، انتخاب کرده‌ای... خداوند تو را با گفتار ثابت در دنیا و آخرت تثبیت کند" عصر پدرم خبری آورد : ماموران در جستجوی یکی از افراد برجسته ی مکتب امام دهم شیعیان هستند ، نامش عبدالعظیم حسنی است . @bazgoft_media
مراسم حج پایان یافته است . کم کم زائران خانه ی خدا به شهر و دیار خود باز می گردند .سال ۱۲۹ هجری قمری است . بحبوحه ی انتقال قدرت از امویان به عباسیان . خانه ی ما در ابواء است .ابواء یک روستا ی بزرگ است سر راه مکه به مدینه . روستای ما افتخارات زیادی دارد : یکی از افتخارات روستای ما ، وجود مزارخانم آمنه بنت وهب ؛ مادر گرامی پیامبر خدا در روستاست . همچنین اولین غزوه از غزوات پیامبر در همین جا اتفاق افتاده. آیه ی تیمم هم در یکی از سفرهای پیامبر در روستای ما نازل شده است . امروز ۲۰ ذی الحجه است و ما میهمانان عزیزی داریم ، امام ششم شیعیان با همسرشان حمیده خاتون پس از انجام مناسک حج به‌روستای ما آمده اند. گویازمان تولد فرزندشان نزدیک است . عاشقان و دوستداران امام صادق علیه السلام از همه ی روستا و روستاهای اطراف به دیدار ایشان می آیند . امام در تدارک میهمانی هستند تا برای تولد فرزندشان اهالی روستا و دیگر زائران خانه ی خدا را اطعام کنند ‌ . ساعاتی پیش فرزند مبارکشان به دنیا آمد . امام نامشان را موسی بن جعفر گذاشتند. همه ی اهالی ابواء سه روز ميهمان حضرت صادق هستیم . چه مولود خجسته و مبارکی داریم امروز . @bazgoft_media
مراسم حج پایان یافته است . کم کم زائران خانه ی خدا به شهر و دیار خود باز می گردند .سال ۱۲۹ هجری قمری است . بحبوحه ی انتقال قدرت از امویان به عباسیان . خانه ی ما در ابواء است .ابواء یک روستا ی بزرگ است سر راه مکه به مدینه . روستای ما افتخارات زیادی دارد : یکی از افتخارات روستای ما ، وجود مزارخانم آمنه بنت وهب ؛ مادر گرامی پیامبر خدا در روستاست . همچنین اولین غزوه از غزوات پیامبر در همین جا اتفاق افتاده. آیه ی تیمم هم در یکی از سفرهای پیامبر در روستای ما نازل شده است . امروز ۲۰ ذی الحجه است و ما میهمانان عزیزی داریم ، امام ششم شیعیان با همسرشان حمیده خاتون پس از انجام مناسک حج به‌روستای ما آمده اند. گویازمان تولد فرزندشان نزدیک است . عاشقان و دوستداران امام صادق علیه السلام از همه ی روستا و روستاهای اطراف به دیدار ایشان می آیند . امام در تدارک میهمانی هستند تا برای تولد فرزندشان اهالی روستا و دیگر زائران خانه ی خدا را اطعام کنند ‌ . ساعاتی پیش فرزند مبارکشان به دنیا آمد . امام نامشان را موسی بن جعفر گذاشتند. همه ی اهالی ابواء سه روز ميهمان حضرت صادق هستیم . چه مولود خجسته و مبارکی داریم امروز . @bazgoft_media
چند روزی است که برادرم شبها به خانه نمی آید . هر چند روز یکبار، دوساعتی می آید و باز خیلی زود می رود . جنگ تحمیلی ، اغتشاشات قومی و شورش های مسلحانه ی ایران در این چند ماهی که از پیروزی انقلاب گذشته مادرم را خیلی نگران تنها پسر خلبانش کرده است . بخصوص که ارتباط برادرم با حزب توده و گروه نقابِ افسران ِرژیمِ شاه در پایگاه شهید نوژه ، هنوز ادامه دارد . تا اینکه دیروز یعنی 17 تیر 1359 برادرم به خانه آمد تابا مادرم خداحافظی کند . مادرم گفت: "کجا ؟ " برادرم ابتدا طفره می رفت ، و بهانه ی پرواز و حمله های هوایی از همدان به جبهه های جنگ را می گرفت اما مادرم کسی نبود که باور کند . بله اصرار های مادرم نتیجه داد و برادرم از نقشه و کودتای کثیفی که مرکز هدایت آن پایگاه شهید نوژه همدان بود ، پرده برداشت . هدف کلی کودتا بازگرداندن شاهپور بختیار ، به شهادت رساندن امام خمینی ونابودی نظام جمهوری اسلامی بود. مادرم تا این جملات را شنید ، خیلی محکم به برادرم گفت :" شیرم را حرامت می کنم ، اگر سریعا پیش امام نروی و ماجرا را به ایشان نگویی." برادرم باتمام علاقه ای که به مادرم داشت می گفت؛ نمی شود. او خیلی تحت فشار بود می گفت ؛ این کودتا از ماه ها قبل برنامه ریزی شده ، مرکز عملیات کودتا هم پایگاه هوایی شهید نوژه انتخاب شده ، چون همه ی فرماندهان و خلبانان و افسران کودتا به پایگاه اِشرافِ کامل دارند . علاوه بر حمله هوایی به بیت امام خمینی و شهادت ایشان ، حمله به برج مراقبت فرودگاه مهرآباد ، دفتر نخست وزیری ، ستاد مرکزی سپاه پاسداران از دیگر برنامه های آنان بود . بالاخره صحبت های مادرم اثر کرد . برادرم مخفیانه از همدان به تهران رفت . و خودش را برای رساندن به محضر امام ، نزد آیت الله خامنه ای رساند و ماجرا را برای ایشان تعریف کرد . و با اینکه نیم ساعت از شروع عملیات کودتا گذشته بود اما به فضل الهی سربازان گمنام امام زمان توانستند همه ی600 نفر ِکودتاچیان از سراسر ایران را دستگیر کنند. امروز مادرم گفت: "همانطور که خداوند در اردیبهشت ماه عملیات پنجه ی عقاب نیروهای آمریکایی در صحرای طبس را خنثی کرد ، با عنایت خودش عملیات کودتای نوژه را هم برملا کرد تا به این انقلاب آسیبی نرسد ." @bazgoft_media
دکان پدرم درست روبروی درخت بود . و من هر روز او را می دیدم که کنار درخت می آمد ، نماز می خواند و با درخت سخن می گفت . پدرم می گوید او از اصحاب سه امام نخست شیعیان، امام علی (علیه السلام ) و امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) است ؛ اما شهرت او بیشتر به سبب شاگردی امام علی (علیه السلام) بوده است. او عاشق و دوستدار اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بود. آنان نیز به او توجه خاصی داشتند. من آنروز که با پدرم سخن می گفت حرفهایش را شنیدم ، می گفت: " این درخت نخل جز برای من رشد نکرده و مرا برآن بر دار می آویزند و من خود را برای چنین روزی آماده کرده ام ." آنروز هم که به دستور عبیدالله بن زیاد والی کوفه ، او را به خاطر دفاع از حق و دوستی اهل بیت علیهم السلام ،با همان درخت نخلش بردار کردند ، من او را دیدم . آماده بود .... مثل همیشه ... آماده ی دفاع از حق . نامش میثم بود و مثل ما خرما فروش . ‌ @bazgoft_media
1⃣ من ایناس هستم نوه ی ابوحارثه . پدربزرگم بعد از اسقف اعظم نجران ، بسیار مورد احترام نجرانیان است . چند روز پیش نامه ای از مدینه به دست اسقف اعظم رسیده است . با این مضمون : «به نام خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب این نامه ای است از محمد فرستاده خدا به اسقف نجران .خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش و شما را از پرستش و عبادت بندگان ، به پرستش خدا دعوت می کنم . شما را دعوت می کنم که از ولایت بندگان خدا خارج شوید و تحت ولایت خدا درآییدو اگر این دعوت را نمی پذیرید باید به حکومت اسلامی جزیه (مالیات ) بپردازید و گرنه با شما اعلان جنگ می کنم . والسلام .» بعد از ساعتها جلسه و بحث و تبادل نظر، حدود شصت نفر از بزرگان و صاحب نظران و اندیشمندان مسیحی نجران در کاروانی به سرپرستی پدربزرگم به راه افتادند ، مقصد مدینه بود. اسقف اعظم خواسته بود بهترین اسب ها و شترها انتخاب شوند، گران ترین جهازها و هودج ها و محمل ها را بر شتران بربندند.کاروانیان همه لباس های زربفت و حله های یمانی و جامه های فاخر برتن کنند تا شاید در چشم محمد و طرفدارانش ، بزرگ جلوه کنند. و شاید محمد از فشار بر نجرانیان بکاهد. دریکی از منزلگاه ها حرفهای پدربزرگم را که با دوستان قدیمی اش إیهم و عبدالمسیح و عاقب می گفت ، شنیدم : « راستش ما معتقدیم پیامبری از نسل اسماعیل خواهد آمد که مسیح هم خبر آمدنش را داده است، دین او کاملترین دین هاست و پیروانش بسیار از جان گذشته.راستش من در مورد دین او در این چند سال تحقیق کرده ام، و احکام و دستورات دین او را مقبول می دانم.وآنچیزی که دلم را ناآرام کرده فقط می توانم به توبگویم؛من به پایان این سفر خوش بین نیستم .» فکر ابوحارثه همچون دریایی طوفانی مشوش است و این مسیر پایان ناپذیر او را سخت کلافه کرده است : -اگر محمد سخنان ما را نپذیرد چه ؟ -اگر خدایان سه گانه ی ما را نفی کند چه؟ ... نه او باید بپذیردکه خدایان سه گانه ی ما مقدس اند ... -در محاجّه با او چه بحثی را پیش بکشم ؟ -اگر در مقابل محمد کوتاه بیایم ، زر و سیم خود را از دست می دهیم ....ثروت ... شوکت ... و اعتبار چندین وچند ساله مان را. ادامه دارد ... @bazgoft_media
2⃣ پس از ورود به مدینه و استقرار در کاروانسرا ساعتی بعد در مسجد به حضور رسول خدا رسیدیم . پدربزرگم از رسول خدا می پرسد : «ای محمد ما را به چه چیز دعوت می کنی ؟» پیامبر پس از حمد و ثنای پروردگار می فرمایند : «به سوی خداوند یگانه .و اینکه از طرف او به پیامبری برگزیده شده ام و مسیح بنده ای از بندگان خداست و مگر نه اینکه او مانند دیگران حالات بشری داشت. » ابوحارثه درحالی که سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند ، بار دیگر با یقین پرسید : «ای محمد ؛ آیا هرگز دیده ای فرزندی بدون پدر متولد شود ؟» پیامبربرخاستند و خطاب به دانشمندان نجرانی فرمودند : «اگر مسیح بدون پدر بدنیا آمده، جای تعجب نیست و دلیل بر فرزندی خدا نمی باشد ، زیرا موضوع آفرینش آدم از این هم شگفت انگیز تر بود ، او بدون پدر و مادر متولد شد. » در این هنگام عاقب درحالی که از عصبانیت برافروخته شده بود ، برخاست و با تندی خطاب به رسول خدا گفت : «ای محمد بدان ما قبل از تو مسلمان شده ایم و مگر نه این که ما به سمت قبله ی خودمان نماز می خوانیم...» وپیامبر با تحکم وجدیت فرمودند : « دروغ می گویید ، شما صلیب را عبادت می کنید،گوشت خوک می خورید و عیسی را فرزند خدا می دانید.» عاقب از خشم می لرزد. ابوحارثه ، عاقب را به آرامش فرا می خواند . رسول خدا که نجرانیان را بر ادعای خود مصر می بیند ،می فرمایند : « پس بیایید مباهله کنیم .» ابوحارثه : « مباهله ای محمد ؟؟؟» پیامبر :« آری . حال که شما مصّر بر ادعای خود هستید ، چاره ای جز مباهله نیست .» عاقب با وحشت تکرار می کند :« مباهله ؟ ...چرا مباهله ؟» پیامبر فرمود :« با مباهله حق ظاهر می شود.» همهمه ای در مسجد به پا خواست .ابوحارثه هر چیزی را حدس زده بود ، غیر این مطلب را . عاقب گفت : «ای محمد ،قسم بر خدایان سه گانه ، بدان که خدایان ما بر تو بلا نازل می کنند .» پیامبر فرمود: «با مباهله دروغگویان شناخته می شوند و به عذاب الهی گرفتار می آیند.» ابوحارثه بعد از تأملی عمیق خطاب به رسول خدا گفت : «ای محمد چند روزی را برای مشورت به ما مهلت بده .» ابوحارثه و همراهان در حالی که با هم گفتگو می کنند از مسجد بیرون می آیند . گروهی از نجرانیان خود را از کاروانسرا به نزدیک مسجد رسانده اند ،تا از نتیجه ی گفتگو با محمد مطلع شوند . ابوحارثه به آنان می گوید : «امر مهمی پیش آمده ؛ حادثه ای که اصلا انتظارش را نداشتم ، رُخ نمایانده ... محمد ما را به مباهله فراخوانده ... باید امشب جلسه ای تشکیل دهیم ، به همه ی مشاوران اسقف که در کاروان سرا هستند اطلاع بدهید .» ادامه دارد ... @bazgoft_media
3⃣ علاوه بر هیأت نجرانی ، تعداد زیادی از مردم مدینه هم در بیرون شهر تجمع کرده اند . ابوحارثه در تفکراتش غرق‌ است : «سرنوشت همه ی مسیحیان به پذیرفتن یا نپذیرفتن مباهله بستگی دارد . .. پدر مقدس... خودت کمکم کن ... » که با سخنان ایناس به خود می آید : « پدربزرگ...ببینید ... گویی عده ای به این سو می آیند ...». ابوحارثه با نگرانی به سمتی که ایناس اشاره می کند می نگرد : « آری دخترم ... محمد است ... اما اینان که همراه اویند کیستند ؟ ...» . مرد عرب دست خود را سایه بان چشمانش می کند و با دقت می نگرد ، بعد در حالی که چهره اش باز می شود با غرور و صدایی رسا می گوید : « بدانید محمد همراه با عزیزترین کسان خود می آید .» ابوحارثه می گوید : « عزیزترین کسان ؟؟؟» ومرد می گوید : « آری ... عزیزترین و نزدیکترین ها ...» . با این سخنان جنب و جوشی در میان مسیحیان می افتد . عاقب با صدایی خفه می گوید : «ابوحارثه!...» ابوحارثه به مرد می گویدآنان را بیشتر معرفی کن ... .او می گوید : « آن مرد که در سمت راست رسول خدا ست و همراه ایشان می آید پسرعمو و داماد و وصی آنحضرت است. و آن بانوی جوان دختر رسول خداو همسر وصی او و سیده ی زنان عالم است. و آن کودکان حسن و حسین فرزندان دختر اویند. ... می بینید محمد با سربازان خود نیامده ، ببینید با چه اطمینانی حرکت می کنند.اینان اهل بیت محمدند ». ابوحارثه روبه عاقب می گوید : « می بینی عاقب ،اگر محمد راستگو نمی بود با اهل بیت خود نمی آمد...» همه ی نگاه ها به ابوحارثه دوخته شده است . ابوحارثه پس از تأملی عمیق می گوید : « من صورت هایی می بینم که اگر از خداوند تقاضاکنند کوه ها را از جا برکند ، چنین خواهد کرد. هرگز با آنها مباهله نکنید، که هلاک خواهید شد . و بدانید که یک نصرانی تا روز قیامت برصحفه ی زمین باقی نخواهد ماند. ..» وقتی که رسول خدا به همراه حضرت علی و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسین (علیهم السلام )به جایگاه مباهله رسیدند ، پیامبر( صلی الله علیه و آله ) به اهل بیت خود فرمود: « هرگاه من دعا کردم شما آمین بگویید . ..» مسیحیان بادیدن چهره ی مصمم و مطمئن پیامبر و همراهانش وصحبت های مأیوس کننده ی ابوحارثه به وحشت افتادندو از اقدام به مباهله خودداری کردند. پس به ابوحارثه گفتند که مباهله نمی کنند.وحاضرند در برابر خواسته های پیامبر تسلیم شوند . آنگاه ابوحارثه به جایگاه مباهله نزدیک شد و به رسول خدا گفت : « یااباالقاسم ما با تو مباهله نمی کنیم،بلکه مصالحه می کنیم ...» رسول خدا هم با آنها به شرط پرداخت جزیه مصالحه نمود. و هیأت نجرانی با ذلت به دادن جزیه رضایت دادند . کاروان به سمت نجران در حرکت است . ابوحارثه بخشی از نخلستان ها و کشتزارهای خود را به عنوان جزیه ی آن سال تقدیم پیامبرنمود . ابوحارثه پس از این ملاقات در نهان به رسول خدا معتقد می گردد. و ایناس همچنان به آینده می نگرد ... و این که او هم مانند پدربزرگ شیفته ی این خانواده ی بزرگ مسلمانان گردیده است ... و از همه زیباتر عباراتی است که ایناس این روزها آموخته ؛ «اشهدان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ...» پایان •┈┈••✾❀✾••┈┈• @bazgoft_media
قورمه سبزی مامان مثل همیشه خوشمزه بود . اما خودش نمی‌خورد. " مامان چرا نمی خورین ؟ نکنه روزه گرفتین؟ " _ آره دخترم . روزه ام "چطور؟ امروز روز خاصیه؟ " _امروز هل اتی هست . "هل اتی؟ " - بله . امروز روزیه که هل اتی در حق اهل‌بیت علیهم السلام نازل شده . "چرا ؟ " _ امام حسن و امام حسین علیهما سلام بیمار بودند . حضرت علی و حضرت فاطمه علیهما سلام، نذر می کنند تا برای سلامتی بچه ها روزه بگیرن . روز اول موقع افطار مسکینی به درب منزل میاد . اونها افطارشون رو به مسکین میدن و با آب افطار می کنند . رور دوم موقع افطار یتیمی میاد ، باز هم افطارشون رو به یتیم میدن . روز سوم، هم اسیری میاد و باز افطارشون رو به اسیر میدن و با آب افطار می کنند . می بینی اهل بيت عليهم السلام براى رضاى خدا، غذاى خود را به آنان دادند و خودشان با آب افطار كردند. خداوند متعال، سوره انسان رو در وصف ايثار آنها نازل فرمود. به ما سفارش شده که امروز رو روزه بگیریم و به نیازمندان صدقه بدیم. •┈┈••✾❀✾••┈┈• @bazgoft_media