༻༠༺ 🕊🕌🕊 ༻༠༺
#ایهاالارباب💖
قسمت نشد که در عرفه زائرت شوم
دیگر کنار آمدهام با دلِ خودم
از راه دور، پر زدهام سوی گنبدت
با یک سلام، از تهِ دل زائرت شدم
🍃أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ🍃
🍃| @asheghaneemazhabi |🍃
#بـسـمـ_اللـهـ_الرحمـنـ_الرحیـمـ ❤️
قسـمـت هـاے #چہــلونهـمــ #پنجـاهـمـ رمان #عاشقانہ_دو_مدافعـ رو تـقـدیـمـ نگـاهتـونـ میـکنیـمـ☺❤
#بسـمـ_الـربـ_العـشـقـ ❤️
#عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_چهل_نهم
#خـانم_علےآبـادے
_بعد از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد...
اردلاݧ تعجب زده نگاهمو میکردو سرشو میخاروند
_بعد هم دستشو انداخت گردن مامان و گفت:ماماݧ جان ، مارو او جلو ملو ها کہ راه نمیدن کہ ، ما از پشت بچہ ها رو پشتیبانے میکنیم
لبخند پررنگے رو لب مامان نشست و دست اردلاݧ و فشار داد
یواشکے بہ دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانے دیگہ
چشماش گرد شد ، طورے کہ کسے متوجہ نشہ ، دستش و گذاشت رو دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس
_بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تهدید واسم تکوݧ داد
خندیدم و بحث و عوض کردم:خوب داداش سوغاتے چے آوردے❓
دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت:بابا این خانومتو جمع کـن، امشب کار دستموݧ میده ها...
_زدم بہ بازوشو گفتم چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال و پشتیبانے وایـن داستانا یہ سوغاتے نیوردے❓
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیار داداش بشیـݧ مـݧ میارم
رفتم داخل اتاقشو کولہ ے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیـݧ بود از گوشہ یکے از جیب هاش یہ قسمت ازیہ پارچہ ے مشکے زده بود بیرو
کولہ رو گذاشتم زمیـݧ گوشہ ے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ
یہ پارچہ ے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہ ے زرد روش بود
_چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب" کہ روے ایـ نوشتہ ها لکه هاے قرمز رنگے بود
پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہ هاے خونہ
لرزه اے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
_صداے قلبم و میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم
چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مـݧ دیر کردم
رو زمیـݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم
متوجہ ورود اردلاݧ نشدم و
اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء❓❓❓
_بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستے❓مگہ قرار نبود کولہ رو بیارے❓
بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم
کولہ رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد
_یہ نگاه بہ مـݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ
اسماء باز دوباره فوضولے کردے❓
سرمو انداختم پاییـݧ و با صداے آرومے گفتم:ببخشید داداش ایـݧ چیہ❓
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشیدو گفت:
بازوبند رفیقمہ شهید شد سپرده بدم بہ خانومش
_داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم
خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم
_داداش میشہ بگے❓خیلے مشتاقم بدونم درموردش
الان نمیشہ مامانینا منتظرݧ باید بریم
#ادامهـ_دارد ✨
🌹✨| @asheghaneemazhabi
#بسـمـ_الـربـ_العـشـقـ ❤️
#عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_پنجاهم
#خـانم_علےآبـادے
ݧ الاݧ مامانینا منتظرݧ باید بریم ...
باحالت مظلومانہ اے بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم
إ اسماء الاݧ مامانینا فکر میـکنـݧ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایـݧ بازو بندو ماماݧ ببینہ میدونے کہ چے میشہ.
دستمو گرفت و بازور برد تو حال
با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همہ ے نگاه ها چرخید سمت ما لبخندے نمایشےزدم و کنار علے نشستم
علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزے شده؟؟؟اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده
همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد
خندیدم و گفتم :ݧ چیزے مهمے نشده حس کنجکاوے همیشگے مـݧ حالا بعدا بهت میگم
لبخندے زدو گفت:همیشہ بخند،با خنده خوشگلترے اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییـݧ .هنوزهم وقتے ایـݧ حرفارو میزد خجالت میکشیدم
اردلاݧ کولشو باز کرده بودو داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیروݧ
همہ چشمشوݧ بہ دستاے اردلاݧ بود
اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت:خب حالاوقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہ هاے پشتیبانے میتونـݧ .
یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ
چهار زانو روبروش نشست :بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما .بعدش هم دست ماماݧ بوسید
ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت :پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مـݧ بهتریـݧ سوغاتے
یہ قواره چادرے هم بہ مـݧ دادو صورتمو بوسید ،در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا
همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کردو گفت :اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت ،ایـݧ شیرینیا رو اینطورے نگاه نکنیدا گروݧ خریدم.
همگے زدیم زیر خنده
چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ اردلاݧ گفتم:إداداش سوغاتے خانومت چے؟؟؟
دوباره اخمے بهم کردو گفت:اسماء جاݧ دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشالا
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونہ بدم بهش چرا بہ مـݧ گیر میدے؟؟؟سوالہ دیگہ پیش میاد...
ماماݧ و بابا کہ حواسشوݧ نبود
اما علے و زهرا زدݧ زیر خنده .
علے رو بہ اردلاݧ گفت :
اردلاݧ جاݧ مـݧ و اسماء انشااللہ آخر هفتہ راهے کربلاییم
اردلاݧ ابروهاشو داد بالا و گفت:جدے؟؟با چہ کاروانے؟؟
علے سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادو گفت :با کارواݧ یکے از دوستام
إ خوب یہ زنگ بزݧ ببیـݧ دوتا جاے خالے ندارݧ؟؟؟
براے کے میخواے؟؟
براے خودمو خانومم
زهرا با تعجب بہ اردلاݧ نگاه کردو لبخند زد
باشہ بزار زنگ بزنم .
اردلاݧ زنگ زد اتفاقا چند تا جاے خالے داشتـݧ
قرار شد کہ اردلاݧو زهرا هم با ما بیاݧ
داشتـݧ میرفتـݧ خونشوݧ کہ در گوشش گفتم :یادت باشہ اردلاݧ نگفتے قضیہ بازو بندو
خندیدو گفت :نترس وقت زیاد هست.
بعد از رفتنشوݧ دست علے وگرفتم و رفتم تو اتاقم
علے بشیـݧ اونجا رو تخت
براے چے اسماء
تو بشیـݧ
رو بروش نشستم چادرو باز کردم .یہ جعبہ داخلش بود
در جعبہ رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علے عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء ایـݧ چیہ ؟؟؟
اینارو اردلاݧ آورده براموݧ...
یکے از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علے
واے چقد قشنگہ علے .بدستت میاد
علے هم اوݧ یکے رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ے دستم بود
دوتاموݧ خوشحال بودیم و بہ هم نگاه میکردیم ...
اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت .
ساک هاموݧ دستموݧ بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم ...
دیر شده بود واتوبوس میخواست حرکت کنہ.
اردلاݧ و زهرا هنوز نیومده بودݧ
هرچقدر هم بهشوݧ زنگ میزدیم جواب نمیدادݧ
روے صندلے نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفتہ بود توهم
نگاهے بہ ساعتم انداختم .اے واے چرا نیومدݧ؟؟؟؟
هوا ابرے بود .بعد از چند دیقہ باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ
علے اومد سمتم ،ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کارواݧ علے و صدا کردو گفت کہ دیر شده تا ۵دیقہ دیگہ حرکت میکنیم
نگراݧ بہ ایـݧ طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبرے ازشوݧ نبود
۵دیقہ هم گذشت اما نیومدݧ
علے اومد سمتم و گفت :نیومدݧ بیا بریم اسماء
إ علے نمیشہ کہ
خوب چیکار کنم خانوم نیومدݧ دیگہ بیا سوار شو خیس شدے
دستم و گرفت و رفتیم بہ سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزوݧ بود کہ باصداے اردلاݧ کہ ۲۰متر باهاموݧ فاصلہ داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشتـݧ میومدݧ و داد میزدݧ ما اومدیم
لبخند رو لبم نشست ،دست علے ول کردم و رفتم سمتشوݧ.
کجایید پس شماهاااا؟؟؟بدویید دیر شد
تو ترافیک گیر کرده بودیم .
#ادامهـ_دارد ✨
🌹✨| @asheghaneemazhabi
❁﷽❁
سـر صبحـے دل مـن تـنـگ شمـاسٺ
یـا حسیــن بـن علــــے دریابـــــم
#شاهبیتےو_شهنشاهِغزل_بندهغلام
#ازغلامٺ_بپذیر❤️
#صبـحبخیـر_و_یڪ_سلام🌞🍃
🍃| @asheghaneemazhabi |🍃