#رهاییازشب
#پارت_هفتادوهشتم
فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد:
- میگم شما که انقدر خوب هستی همهش به من چایی و شربت میدی راه دستشویی هم نشونم میدی؟
خندهام گرفت و با دستم به دستشویی اشاره کردم.
عجب شب پرماجرایی بود.. در عرض یک شب همه چیز به یکباره تغییر کرد. تا همین دیروز فاطمه رو رقیب خودم میدونستم.. تا همین دیروز فاطمه رو خوشبخت قلمداد میکردم.. تا همین دیروز فکر میکردم تنهام!! ولی الان تازه فهمیدم چقدر کج فهم بودم!! همیشه فکر میکردم دختر باهوشی هستم ولی امشب فهمیدم هیچی نمیدونستم.!!
حاج مهدوی یکبار ازدواج کرده بود و انقدر عاشق بود که با گذشت پنج سال هنوز هم تجدید فراش نکرده بود!!
فاطمه نامزدی وفادار داشت که با وجود مشکلات و ناراحتیها هنوز به وصال او امید داشت و وقتی از او حرف میزد چشمهاش غرق عشق و نیاز میشد.
با این تفاسیر من باید خوشحال باشم! چون دیگه نمیترسم که رقیب عشقیم دوست صمیمی و مؤمنم باشه. ولی خوشحال نیستم. چرا که من تو رفتارهای حاج مهدوی هیچ نشونهای از علاقه به خودم ندیدم و هرچی بیشتر میگذره بیشتر به خودم لعنت میفرستم که کاش هیچگاه باهاش آشنا نمیشدم و دلبستهاش نمیشدم. واقعیت این بود که حاج مهدوی حق من گناهکارو عاصی نبود! ولی یکی بیاد اینو به این دل وامونده اثبات کنه.. چه کنم؟ با این دلی که روز به روز مجنونتر و بیتابتر میشه چه کار کنم؟
- میای نماز شب بخونیم به نیت باز شدن گرههامون؟؟
فاطمه با دست و صورتی خیس مقابلم ایستاده بود و با این سوال منو از افکارم پرت کرد بیرون.
آره.. چقدر دلم میخواست نماز بخونم! و یک دل سیر گریه کنم و خدا رو التماسش بدم به بندههای خوبش..
پرسیدم:
- چطوریه؟! یادم میدی؟
دقایقی بعد کنار هم ایستادیم و قامت بستیم. وقتی تکبیرة الاحرام رو میگفتم با خودم فکر کردم که چه شبهایی نسیم کنارم بود و باهم مشغول چه کارهای بیهوده و نقشههای شیطانیای میشدیم و آخرش هم بدون ذرهای آرامش واقعی میخوابیدیم ولی امشب با این دختر آسمونی، خونه پایگاه ملائک شده و جای پای شیاطین از این خونه محو شده.
نماز خوندیم... چه نمازی..! چه شورو حالی..! بدون خجالت از همدیگه گریه میکردیم و آهسته برای هم دعا میکردیم.
اونشب من نفسهای ملائک رو کنار گوشم حس کردم.. اونشب من صدای خندههای آقام رو شنیدم.. اونشب من ایمان داشتم که خدا توبهی منو پذیرفته و حاجتم رو میده..
اون شب زیبا و معنوی با بانگ اذان صبح به پایان رسید و ما با آرامشی دلچسب در گوشهای خوابیدیم. قبل از اینکه چشمم بسته شه فاطمه با صدایی که خواب در اون موج میزد گفت:
- رقیه سادات.. یه قرار..
با خواب آلودگی گفتم:
- هوم؟؟
- بیا قرار بزاریم هرکس حاجتش رو زودتر گرفت قول بده برای برآورده شدن حاجت اون یکی، هرشب نماز شب بخونه. قبول؟؟
چشمم سنگین خواب بود..
با آخرین باقی موندههای رمقم گفتم:
- اوووم.. قبول!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
که دهه هشتادیامون همه به فنا رفتن..! 😏
#آرین_سلیمی
#مبینا_نعمت_زاده
#پرچم_مقدس_جمهوری_اسلامی
#المپیک_پاریس
•@patogh_targoll•ترگل
#ناهید_کیانی در گذشته رفتارهایی داشت که انتقادهای تندی رو از جامعهی انقلابی به همراه داشت
اما حال در المپیک پاریس
جانانه برای ایران و اعتلای نام ایران میجنگد
این #شیر_دختر_ایرانی❤️
✍ریحانه رحمانی
#دختر_تاریخساز_المپیک_پاریس
•@patogh_targoll•ترگل
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فاطمه حالش خوب است
🔹 روایت عجیب و تکان دهنده نزدیک به مرگ دختری که در زمینه #عفاف و #حجاب بیمبالات بود
🔹 ماجرای شفاعت #حضرت_رقیه (سلاماللهعلیها) و شهدا در خصوص دختر بیحجاب
#حضرت_رقیه
•@patogh_targoll•ترگل
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مضرات کاشت ناخن:
🔻راه انتقال بیماریهای عفونی از قبیل ایدز و هپاتیت با رعایت نکردن محیط بهداشتی در آرایشگاهها
🔻احتمال ایجاد سرطان با استفاده مکرر از اشعه uv که اشعه فرابنفش دارد.
🔻کاشت ناخن، مانع جذب ویتامین d
بقیه مضرات را در کلیپ بالا مشاهده کنید👆
#کاشت_ناخن
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
🔻 مجلس تکریم بانو سهیلا سامی؛ نابغه جوان جراح مغز که بعد از سالها طبابت و دریافت جوایز جهانی از آلمان برای خدمت به ایران بازگشت.
🔻 خانم سامی میگوید: #حجاب انتخاب من است، آرامش بخشترین لحظات زندگیام در کربلا گذشت.. :)
#زن_حیا_نجابت
#زنایرانی
•@patogh_targoll•ترگل
17.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزارش_تصویری
🎙 حاجآقامجتبیتهرانی(ره):
- همه قائل بر این هستند که باب الحوائج در عالم سه نفر هستند ؛
منِ مجتبی میگویم چهار نفر هستند،
همه میگویند: حضرت موسی بن جعفر، حضرت علی اصغر و حضرت ابوالفضل (علیهم السّلام) است،
بر من مکشوف شده است و قائل بر این هستم که چهارمین کسی که در عالم باب الحوائج است حضرت رقیه(سلاماللهعلیها) است، واللّٰه قسم آنقدر آبرو دارد که اگر دستان کوچکش را بالا بیاورد دعا نکرده خدا میگوید مستجاب شد..
📆 بماند به یادگار از ۱۹ مرداد ۱۴۰۳
#برای_ظهور
#شهادت_حضرت_رقیه
#گروه_فرهنگی_جهادی_منجییاران
•@patogh_targoll•ترگل
🔴 زن غربی برای پیشرفت اجتماعی مجبور به مردواره شدن است..
تعبیری که حضرت آقا درباره زنان غربی دارند این است که جنسیتش بر انسانیتش میچربد در واقع بیهویت و بیپشتوانه است. دلیل آن سیاستهای غلطی در غرب وجود دارد و متاسفانه زنان هم به این سیاستها دامن زدهاند زن غربی برای ابراز وجود خود معتقد است باید مردواره باشد یعنی مانند یک مرد تلاش کند و زیباییهای زنانه خود را فقط برای سودجویی خرج کند او باور کرده است و به او قبولاندهاند اگر انسان باشد باید مردواره زندگی کند لذا تن به خانه داری تربیت فرزند نمیدهد
🔻زن غربی روحیه لطیف زنانگی خود را از دست داده است
🔰 جوانا فرانسیس به عنوان زن غربی نامهای به زنهای مسلمان مینویسد و میگوید شما از ما پیروی نکنید ما سالانه هزاران قرص ضد افسردگی مصرف میکنیم
🔻زن غربی آن کسی نیست که هالیوود نشان میدهد واقعیت زن غربی منم که نمیتوانم مثل شما زنهای مسلمان در کنار یک مرد سالها آسایش و آرامش داشته باشم شما ۴۰،۵۰،۶۰ سال در کنار یک مرد هستید اما من دست به دست میچرخم.
🔸گرانیگاه زن غربی همان بیهویتی اوست. البته قبل این چنین نبوده است یعنی زنان غربی در ابتدابا متانت و وقار و حجاب حضور پیدا میکردند
جنبش هرکاورین در غرب همین را میگوید که ما زنان غربی قبلاً: که پوشش سر داشتیم دربین خانواده و جامعه خیلی عزت داشتیم
بعداً برهنگی و تاخیر در ازدواج و عدم ازدواج اتفاق افتاد، بنابراین خود غربیها هم معتقدند راه برون رفت از بحران غرب الگوی سوم زن است‼️
#حجاب
#زن_در_غرب
•@patogh_targoll•ترگل
🧕وقتی حجاب برای تکواندوکار بلژیکی هم محدودیت نمیاره.
سارا شعری نمایندهی بلژیک
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_هفتادونهم
خواب دیدم فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخوند. ولی چادرش از جنس حریر بود. خونه عطر گلاب میداد. من صورت فاطمه رو نمیدیدم. و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تموم شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم. و خطاب به من با صدایی ناآشنا گفت:
- دیشب من هم برات دعا کردم. به حرمت دعای آقات در حق خودم..
بعد از کمی مکث گفت:
- اون دلش پر از غصهست.. آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده.
من از صدای ناآشنای او لرزه به جانم افتاد.
با من من پرسیدم:
- اااز.. کی.. حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟!
بلند شد که بره.. تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد. او را نمیشناختم. حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم. ولی با اینکه هالهای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست..
هاج و واج نگاهش کردم. او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت:
- برام تسبیحات حضرت زهرا بخون. دعا میکنم به حاجتت برسی
داشت میرفت که شناختمش..!!
از خواب پریدم. تمام صحنههای خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت..
او الهام بود!! خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟! کی رو میگفت آزار ندم؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟!
حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم! این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه!
چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی انقدر فکرم پریشون بود که نمیتونستم. ساعت رو نگاه کردم. نزدیک شش بود. آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیرایی سادهی دیشبم رو جبران کنم. فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن نداره. به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم. برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم. ساعت نه بود که فاطمه بیدار شد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد.
- تو رو تو جنوب باید با مشت و لگد بیدار میکردیم چجوریاست که الان بیداری؟؟
خندیدم و گفتم:
- هرکاری کردم خوابم نبرد. برو دست و صورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم.
او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت :
- این بوی قورمه سبزی از قابلمهی تو بلند شده؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی.
گفتم:
- امیدوارم دوست داشته باشی
او کنارم نشست و گفت:
- اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بیسلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!!
با اخم و تشر گفتم:
- بیخووود!! من به هوای تو درست کردم. باید ناهارتو بخوری بعد بری.
فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:
- وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم..
با تعجب نگاهش کردم:
- تو هم خواب دیدی؟ چه خوابی؟
او سرش رو بلند کرد و گفت:
- خواب رو که تعریف نمیکنن.. ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه.. چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم!
باهم خندیدیم.
گفتم:
- از بس که دیشب دربارهی همه چی حرف زدیم!! منم تحت تأثیر حرفهای دیشب، خوابای عجیب غریبی دیدم.
فاطمه آهی از سر امیدواری کشید:
- إن شاءالله
واسه هردومون خیره!
و با این جمله بحث بسته شد.
حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد.
دلم نمیخواست او از کنارم بره. او هم نگرانم بود. میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره.
میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانهای بهم گفت:
- خواهش میکنم مراقب خودت باش. درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست.
حرفش رو تایید کردم و گفتم:
- شاید بهتر باشه بهش همهی واقعیت رو بگم.
فاطمه کمی فکر کرد و گفت:
- گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم. ممکنه بقول تو نقشهای برات کشیده باشه. فعلاً فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چند نفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه!
او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:
- توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته. به آغوش خدا اطمینان کن.
قطره اشکی از گوشهی چشمم لغزید.
سرم رو از روی شانهاش بلند کردم. آهسته تکرار کردم:
- خدا منو تو آغوشش گرفته.. :))
او با لبخندی چندبار به شانهام زد و دوباره تاکید کرد:
- به آغوشش اعتماد کن.. بترسی افتادی!!
گونهام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت:
- مسجد منتظرتما.. صف اول بی تو خیلی غریبه. خدانگهدار..
اشکم رو پاک کردم.
- خدانگهدار
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل