#رهاییازشب
#پارت_هشتادوششم
خدایا منو ببخش!!
از گذشتهام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاریها و زیاده خواهیهاش با دل و روح مردای زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفر بودم.
کامران همیشه با من مهربون بود و من با بیرحمانهترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم.
چون میترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سر من یا مسعود بیاره.
مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محلهی قدیمی برم. باید فاطمه رو میدیدم!!
زنگ زدم تا باهاش هماهنگ کنم ولی او در همون لحظهی اول سلام گفت:
- نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند.
مثل لشکر شکست خورده بیهدف در خیابانها راه افتادم. نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابانها.
دلم از خودم و سرنوشتم پر بود. چرا تا میاومدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز رو دگرگون میکرد؟؟ فاطمه میگفت اگر توبه کنم خداوند گذشتهام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!!
من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم. کامران مثل من مغرور بود. من خوب میدونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بیرحمم بشم؟؟
رفتم امام زاده صالح.
کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک ریختم.
خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی. من فقط خرابترش میکنم. خودت کمکم کن.. اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت. هرچی تو بگی.. هرچی تو بخوای. به دل سیاه من نگاه نکن. وقتی دارم کج میرم یه نیشگون کوچولو ازم بگیر. من پدر و مادر بالای سرم نبوده. کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم.. تو بشو پدر و مادر من. بهم یاد بده راه و رسم زندگی رو..
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم. فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم.
روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم ولی اصلا دست و دلم به کار نمیرفت. فقط بیصبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و با یک جمله آرومم کنه.
به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بیمقدمه گفتم باید ببینمت.
او گفت:
- منم همینطور. بیا خونمون
یک ساعت بعد اونجا بودم. توی اتاقش دسته گلی زیبا خودنمایی میکرد. و او خوشحالتر از همیشه بنظر میرسید.
پرسیدم:
- اینجا خبری بوده؟
او گونههاش گل انداخت و روی تختش نشست.
منتظر بودم تا کنجکاویم رو ارضا کنه.
گفت:
- دیروز عمو اینا اینجا بودن..
چشمام گرد شد. با ناباوری نگاهش کردم.
او خندهی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد:
- رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دقیقه تو بغل همدیگه گریه میکردیم.
چشماش رو پردهی اشک پوشوند و گفت:
- واقعا اونا خیلی بزرگوارن.. اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد. گفتن اومدیم دوباره خواستگاری...
از شنیدن حرفهای فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریهام گرفت. با خوشحالی او رو بغل کردم و پرسیدم پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چیشد که اومدن؟
- منم دقیق از جزئیاتش خبر ندارم. یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. انقدر از دیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند. باید اینجا میبودی و قیافهی حامد رو میدیدی. .فک کنم اونم مثل من تو شوک بود.
فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت:
- دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید. اینهمه سال دعا کردم نشد.. قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم.
جملهش به اینجا که رسید هق هق امانم رو برید. این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بیپروا گریه میکردم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#اندکیتامل
✅ محمد رسول الله (صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
از ما نيست كسى كه نسبت به زن و مالِ مسلمانى خيانت ورزد!
📚الاختصاص۲۴۸
♨️ این خیانت به ناموس خود و دیگران،
🔻طبیعتا فقط شامل ارتباط جنسی نمیشه❗️
🔻بلکه نگاه و کلام و رفتار نابجا در فضای حقیقی ...
🔻و گفتگو و چتهای بیمورد با نامحرم در فضای مجازی که خیلیهاشون در دراز مدت ایجاد رابطه و احساس عاطفی میکنه
مصداق #خیانت هستن‼️
#تقوای_مجازی
#مرد_غیرت_اقتدار
•@patogh_targoll•ترگل
🔻میپرسد چرا خودت را در این پارچه محبوس میکنی⁉️
🔻من برای رعایت حجابم هزاران دلیل دارم
مثلاً :
✨جلب رضایت خدا و عمل به خواستهاش؛
✨ لبخند اهل بیت ؛
✨آرامش روانی ؛
✨کمشدن بیبند و باری جامعه؛
✨آرامش روانی اجتماعی؛
✨تحکیم بنیان خانواده؛
✨تقویت تمرکز و آزادی تفکر ؛
✨کمک به کاهش خیانت و ناامنی؛
✨شکر و دوام نعمت زیبایی ام
✨و حفظ قداست و شٵن و وقارم
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ دیدن این کلیپ به همه دختران و مادران توصیه میشود.
🔹 تجاوز به دختران ایرانی توسط آمریکاییها و منافقین و براندازان‼️
👈 پیشاپیش بابت رد و بدل شدن الفاظ رکیک عذرخواهی میکنیم از شما عزیزان، ولی انتشارش در این دروغ بازار، #واجب بود‼️
#حجاب
#آزاداندیشی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_هشتادوهفتم
مادر فاطمه از صدای گریهی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره.
او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم.
گفتم:
- فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهام انقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم. تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد..
فاطمه با مهربونی گفت:
- دوباره چه اتفاقی افتاده؟
جریان دیروز رو براش تعریف کردم.
او اخمهاش درهم رفت و بعد از کمی فکر گفت:
- نباید باهاش میرفتی. گفته بودم فعلاً ازش فاصله بگیر!
گفتم:
- بابا نمیشد بخدا. از اونجا نمیرفت. مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم.
فاطمه متفکرانه گفت:
- این کامران چقدر برام عجیبه. ظاهراً بدجوری دلباختهت شده..
سرم رو با درماندگی تکون دادم:
- نمیدونم. خودمم نمیدونم!
- چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر میشناسیش؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- تا همون حد که بهت گفته بودم.. بیشتر نه.. ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولاً به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم.
فاطمه سرش رو خاراند و گفت:
- بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسردهای!
از استدلال او متعجب شدم و در فکر فرو رفتم. فاطمه ادامه داد:
- باید منو ببخشی که بخاطر درگیریهای خودم از پرس و جو راجع به مشکل تو غافل شدم. ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست. یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم. اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجهتر به نظر میرسید. از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده. خب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بیگدار به آب زد.
گویا فاطمه تمام دغدغهش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگه میخوریم یا خیر!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگهایه.
گفتم:
- فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم. اصلا دنبال زندگی شخصیش نیستم چون من هدفم رسیدن به اون نیست.. من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره.. همین!
فاطمه با دقت نگاهم کرد:
- واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقهای نداری؟
شونههام رو بالا انداختم:
- نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان.. چون اون واقعا محترم و مهربونه... شاید اگر در شرایط دیگهای بودم بهش فکر میکردم ولی با این شرایطی که دارم اصلاً بهش فکر نمیکنم!
فاطمه با کنجکاوی پرسید:
- مگه شرایط فعلی تو چیه؟
خب معلومه! من عاشق و دلباختهی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشقهای کوتاه و بیمعنی کامرانها ندارم.. ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگهای بیارم.
گفتم:
- خب من نه خانوادهای دارم.. نه مادری نه پدری.. نه حتی سرمایهی درست حسابیای..
آهی کشیدم!
- و از همه مهمتر گذشتهی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!!
فاطمه لبهاش رو به نشونهی اعتراض جمع کرد و گفت:
- اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد! بابا طرف عاشقته.. اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره. بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده میترسی؟ انقدر ضعف نداشته باش. قرار شد به خدا اعتماد کنی!
سرم رو به نشونهی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم.
- فاطمه...؟؟؟
- جانم؟
- کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم..
- خداروشکر که ده سال دیرتر آشنا نشدی!
به هم نگاه کردیم.. چشمهاش برق شیطنتآمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود. فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم.. واقعا خداروشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پروندهم سیاهتر میشد!
روزها از پی هم میگذشتند و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو میگرفتم. بعد از برخورد اونروزم با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته روال عادی زندگی رو از سر گرفتم.
آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماههم بود برای خونه مقداری خرید کردم. در مدت این یک ماه کاملا متوجهی تغییرات روحی و معنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا میکردم. فقط یک چیز آزارم میداد و اون بدهیم به کامران بود. نمیدونستم چطور میتونم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو پرداخت کنم!
با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافهی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم. این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود. باهم به کافه رفتیم.
دست و پاهام میلرزید. به سمت پیشخوان رفتم و از سعید، گارسون کامران سراغش رو گرفتم. سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت:
- کامران نیست..
رفته جایی یک ساعت دیگه برمیگرده.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_هشتادوهشتم
من خوشحال از غیبت کامران، بدهیم رو که داخل پاکت بود روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:
- وقتی اومد از طرف من اینو به ایشون بده و خیلی ازش تشکر کن.
سعید یک نگاهی به پاکت انداخت و گفت:
- بشینید حالا تا از خودتون پذیرایی کنید آقا کامران هم از راه میرسه!
من با عجله گفتم:
- نه ممنون.. خدانگهدار
و از کافه خارج شدیم. به فاطمه گفتم:
- خداروشکر بخیر گذشت..
فاطمه ساکت بود.
پرسیدم:
- چرا چیزی نمیگی؟
فاطمه گفت:
- وقتی پول رو ببینه امکانش هست بهت زنگ بزنه.
با خونسردی گفتم:
- شمارم رو نداره..
- آدرست رو که داره!!
نگران شدم:
- یعنی بنظرت بازم پا میشه بیاد دم خونمون؟ من که بعید میدونم!
فاطمه ابروش رو بالا انداخت:
- خدا رو چه دیدی؟ شاید اومد.. پس آماده هر اتفاقی باش
پرسیدم:
- خب اگر اومد چیکار کنم؟
فاطمه گفت:
- نمیدونم.. واقعا نمیدونم!
چند روز گذشت ولی خبری از کامران نشد. این یعنی اینکه کامران بعد از اون جریان دیگه قید منو زده بود. واین یعنی حدس من درست بود! او کسی نبود که بشه به عشقش و حرفهاش اعتماد کرد.
پنجشنبه بود و طبق روال پنجشنبهها مراسم دعای کمیل در مسجد برگزار شد. من و فاطمه مشغول پذیرایی از نمازگزاران بودیم که فاطمه تلفنش زنگ خورد و بعد از مدتی منو فرا خواند که حاج مهدوی گفته بعد از نماز ما بریم سراغش!
من با تعجب پرسیدم:
- چیکارمون داره؟
فاطمه شونه بالا انداخت:
- نمیدونم لابد درباره مسجد یا بسیجه!
به فکر فرورفتم. یعنی حاج مهدوی منم مثل فاطمه امین مسائل مربوط به مسجد، میدونست؟
از تصور این فکر ذوق زده شدم و با اشتیاق و بیصبرانه منتظر دیدن حاج مهدوی شدم.
وقتی مسجد خالی از جمعیت شد ما به سمت درب آقایان حرکت کردیم. اونجا حامد هم حضور داشت من قبلا هم او رو دیده بودم. او جوانی با قد متوسط و لاغراندام بود که تهریش داشت و همیشه یک لبخند معصومانه گوشهی لبش بود.. او با دیدن فاطمه جلو آمد و خوش و بشی عاشقانه کرد.
با دیدن آن دو، در رویاهای خودم غرق شدم. کاش میشد من هم مثل فاطمه، سر و سامان میگرفتم. آن هم با مردی مؤمن و عاشق!!
فاطمه از حامد سراغ حاج مهدوی رو گرفت. حامد گفت:
- نمیدونم والا.. الان که تو مسجد بود.
فاطمه پرسید:
- نمیدونی چیکارمون دارن؟
حامد لبهاش رو پایین اورد:
- نمیدونم! ازش نپرسیدم!
فاطمه شانه بالا انداخت.
من فقط شنونده بودم. و تمام حواسم به این بود که بعد از یک ماه و اندی فرصتی پیش آمده تا دوباره حاج مهدوی رو از نزدیک ببینم.
دقایقی بعد حاج مهدوی از مسجد بیرون آمد. در همانجا نگاهش با من تلاقی کرد و ابروانش درهم گره خورد. دلم لرزید. نکند فاطمه به اشتباه منو با خودش آورده بود؟ نکنه حاج مهدوی اصلا با من کاری نداشته بود؟
آب دهانم رو قورت دادم و منتظر شدم که او جلو بیاید. او کفشهاش رو پوشید و با صورتی درهم رفته جلو آمد و سلام کرد.
ما هم جواب سلامش رو دادیم.
کمی این پا اون پا کرد و خطاب به من گفت:
- شما چند وقته مشغول کار در بسیج هستید؟
من که آمادگی شنیدن این سوال رو نداشتم به فاطمه نگاه ملتمسانهای کردم.
فاطمه بجای من جواب داد:
- حدودا شیش هفت ماهی میشه حاج آقا.
حاج مهدوی هنوز ابروانش گره خورده بود. از فاطمه پرسید:
- از ایشون مدارکی هم دارید؟
فاطمه سریع پاسخ داد:
- بله حاج اقا. چطور مگه؟
حاج مهدوی خطاب به من گفت:
- شما کارت فعال بسیج رو دارید؟
داشتم زیر خشونت پنهان لحنش له میشدم
جواب دادم:
- بله
- بسیار خب.. شما برای این محل نیستید. درست نیست که در بسیج اینجا فعالیت کنید. در اسرع وقت به مسجد محلهی خودتون مراجعه کنید و برگهی صلاحیتی که خانوم بخشی بهتون میدن رو به پایگاه محلهی خودتون ارائه بدید تا إنشاءالله در اونجا فعالیت کنید.
من که از تعجب درجا میخکوب شده بودم به فاطمه نگاهی انداختم و با لکنت گفتم:
- آاااخه.. چرا؟؟ مگه چه اشکالی داره من تو همین پایگاه و بسیج این منطقه باشم؟
او به سردی گفت:
- نمیشه خواهر من! این برخلاف قوانینه
فاطمه هم داشت سوالات منو تکرار میکرد. ولی حاج مهدوی بیتفاوت به سوالات ما قصد رفتن کرد که گفتم:
- چطور تا دیروز برخلاف قوانین نبود؟؟ چرا قبلا ازم دعوت کردید عضو بسیج این ناحیه بشم که حالا منو پاسم بدید به ناحیهی دیگه..
لحظهای سکوت شد و بعد حاج مهدوی یک قدم به سمتم برداشت و نگاه تندی به فاطمه کرد و بعد رو به من گفت:
- اینو باید خانوم بخشی جواب بدن! در پناه خدا.. یاعلی
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
بس کن بلاگر!
ملت از خستگی اونجا خوابیدن، این رفته وسط استراحتگاه آقایون بلاگربازی و ژست و ادا درمیاره
اون موقع که این پست رو زدم، یکی از مخاطبین پیام داد و گفت اینا نشر معارف و ارادت به اهل بیت و تبلیغ و فلانه!
اینا بلاگربازیه دوستان، مسخرهبازیه، دون شأن اون اماکنه، برا نمایش خودشونه
کی گفته بلاگر بره اون وسط ژست بگیره و از خواب و راه رفتن و گریه کردنش فیلم و عکس بگیره، نشر معارف شیعهس؟!
#حجاب_استایل
•@patogh_targoll•ترگل
💯 اولا مسئلهی زنان ما حجاب نیست. الحمدللّه زنان ما در سایهی رهبری امامخامنهای، دارند پلههای ترقی ورزشی و علمی را طی میکنند. لازم نکرده شما دخالت کنید..
دوماً شما و همدستانتان که به نام آزادی، آرامش و امنیت را از زنان گرفتهاند و آنها را بازیچهی دست مردان کردهاند، چه پاسخی برای این ظلم آشکار دارند؟
⁉️ سوماً شما مجرمها کی قاضی شدید؟ پاسخ دهید ببینیم با چه حقی آن چندهزار #زن و کودک را در غزه کشتید؟؟ فعلا با شما کار داریم، باید تقاص جنایاتتان را پس دهید!
پ.ن: بروید یک فکری به حال خودتان بکنید، گمان نمیکنم فرصتی برای سرک کشیدن در مسائل داخلی کشورها داشته باشید 😒
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل