eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
159 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر فاطمه از صدای گریه‌ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره. او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم. گفتم: - فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهام انقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم. تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد.. فاطمه با مهربونی گفت: - دوباره چه اتفاقی افتاده؟ جریان دیروز رو براش تعریف کردم. او اخمهاش درهم رفت و بعد از کمی فکر گفت: - نباید باهاش میرفتی. گفته بودم فعلاً ازش فاصله بگیر!  گفتم: - بابا نمی‌شد بخدا. از اونجا نمی‌رفت. مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم. فاطمه متفکرانه گفت: - این کامران چقدر برام عجیبه. ظاهراً بدجوری دلباخته‌ت شده.. سرم رو با درماندگی تکون دادم: - نمیدونم. خودمم نمیدونم!  - چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر می‌شناسیش؟  کمی فکر کردم و گفتم: - تا همون حد که بهت گفته بودم.. بیشتر نه.. ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولاً به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم. فاطمه سرش رو خاراند و گفت: - بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسرده‌ای!  از استدلال او متعجب شدم و در فکر فرو رفتم. فاطمه ادامه داد: - باید منو ببخشی که بخاطر درگیری‌های خودم از پرس و جو راجع به مشکل تو غافل شدم. ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست. یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم. اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجه‌تر به نظر می‌رسید. از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده. خب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بی‌گدار به آب زد. گویا فاطمه تمام دغدغه‌ش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگه می‌خوریم یا خیر!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگه‌ایه. گفتم: - فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم. اصلا دنبال زندگی شخصیش نیستم چون من هدفم رسیدن به اون نیست.. من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره.. همین!  فاطمه با دقت نگاهم کرد: - واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقه‌ای نداری؟ شونه‌هام رو بالا انداختم: - نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان.. چون اون واقعا محترم و مهربونه... شاید اگر در شرایط دیگه‌ای بودم بهش فکر می‌کردم ولی با این شرایطی که دارم اصلاً بهش فکر نمیکنم!  فاطمه با کنجکاوی پرسید: - مگه شرایط فعلی تو چیه؟ خب معلومه! من عاشق و دلباخته‌ی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشق‌های کوتاه و بی‌معنی کامران‌ها ندارم.. ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگه‌ای بیارم. گفتم: - خب من نه خانواده‌ای دارم.. نه مادری نه پدری.. نه حتی سرمایه‌ی درست حسابی‌ای.. آهی کشیدم! - و از همه مهم‌تر گذشته‌ی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!! فاطمه لبهاش رو به نشونه‌ی اعتراض جمع کرد و گفت: - اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد! بابا طرف عاشقته.. اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره. بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده‌ می‌ترسی؟ انقدر ضعف نداشته باش. قرار شد به خدا اعتماد کنی! سرم رو به نشونه‌ی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم. - فاطمه...؟؟؟ - جانم؟ - کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم.. - خداروشکر که ده سال دیرتر آشنا نشدی!  به هم نگاه کردیم.. چشم‌هاش برق شیطنت‌آمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود. فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم.. واقعا خداروشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پرونده‌م سیاه‌تر میشد!  روزها از پی هم می‌گذشتند و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو می‌گرفتم. بعد از برخورد اونروزم با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته روال عادی زندگی رو از سر گرفتم. آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماهه‌م بود برای خونه مقداری خرید کردم. در مدت این یک ماه کاملا متوجه‌ی تغییرات روحی و معنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا می‌کردم. فقط یک چیز آزارم می‌داد و اون بدهی‌م به کامران بود. نمی‌دونستم چطور میتونم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو پرداخت کنم!  با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافه‌ی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم. این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود. باهم به کافه رفتیم.  دست و پاهام می‌لرزید. به سمت پیشخوان رفتم و از سعید، گارسون کامران سراغش رو گرفتم. سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت: - کامران نیست.. رفته جایی یک ساعت دیگه برمیگرده. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
من خوشحال از غیبت کامران، بدهیم رو که داخل پاکت بود روی پیشخوان گذاشتم و گفتم: - وقتی اومد از طرف من اینو به ایشون بده و خیلی ازش تشکر کن. سعید یک نگاهی به پاکت انداخت و گفت: - بشینید حالا تا از خودتون پذیرایی کنید آقا کامران هم از راه میرسه! من با عجله گفتم: - نه ممنون.. خدانگهدار و از کافه خارج شدیم. به فاطمه گفتم: - خداروشکر بخیر گذشت.. فاطمه ساکت بود. پرسیدم: - چرا چیزی نمیگی؟ فاطمه گفت: - وقتی پول رو ببینه امکانش هست بهت زنگ بزنه. با خونسردی گفتم: - شمارم رو نداره.. - آدرست رو که داره!! نگران شدم: - یعنی بنظرت بازم پا میشه بیاد دم خونمون؟ من که بعید میدونم! فاطمه ابروش رو بالا انداخت: - خدا رو چه دیدی؟ شاید اومد.. پس آماده هر اتفاقی باش پرسیدم: - خب اگر اومد چیکار کنم؟ فاطمه گفت: - نمیدونم.. واقعا نمیدونم!  چند روز گذشت ولی خبری از کامران نشد. این یعنی اینکه کامران بعد از اون جریان دیگه قید منو زده بود. واین یعنی حدس من درست بود! او کسی نبود که بشه به عشقش و حرفهاش اعتماد کرد.  پنجشنبه بود و طبق روال پنجشنبه‌ها مراسم دعای کمیل در مسجد برگزار شد. من و فاطمه مشغول پذیرایی از نمازگزاران بودیم که فاطمه تلفنش زنگ خورد و بعد از مدتی منو فرا خواند که حاج مهدوی گفته بعد از نماز ما بریم سراغش!  من با تعجب پرسیدم: - چیکارمون داره؟ فاطمه شونه بالا انداخت: - نمیدونم لابد درباره مسجد یا بسیجه! به فکر فرورفتم. یعنی حاج مهدوی منم مثل فاطمه امین مسائل مربوط به مسجد، می‌دونست؟ از تصور این فکر ذوق زده شدم و با اشتیاق و بی‌صبرانه منتظر دیدن حاج مهدوی شدم. وقتی مسجد خالی از جمعیت شد ما به سمت درب آقایان حرکت کردیم. اونجا حامد هم حضور داشت من قبلا هم او رو دیده بودم. او جوانی با قد متوسط و لاغراندام بود که ته‌ریش داشت و همیشه یک لبخند معصومانه گوشه‌ی لبش بود.. او با دیدن فاطمه جلو آمد و خوش و بشی عاشقانه کرد. با دیدن آن دو، در رویاهای خودم غرق شدم. کاش میشد من هم مثل فاطمه، سر و سامان می‌گرفتم. آن هم با مردی مؤمن و عاشق!! فاطمه از حامد سراغ حاج مهدوی رو گرفت. حامد گفت: - نمیدونم والا.. الان که تو مسجد بود. فاطمه پرسید: - نمیدونی چیکارمون دارن؟ حامد لبهاش رو پایین اورد: - نمیدونم! ازش نپرسیدم! فاطمه شانه بالا انداخت. من فقط شنونده بودم. و تمام حواسم به این بود که بعد از یک ماه و اندی فرصتی پیش آمده تا دوباره حاج مهدوی رو از نزدیک ببینم.  دقایقی بعد حاج مهدوی از مسجد بیرون آمد. در همانجا نگاهش با من تلاقی کرد و ابروانش درهم گره خورد. دلم لرزید. نکند فاطمه به اشتباه منو با خودش آورده بود؟ نکنه حاج مهدوی اصلا با من کاری نداشته بود؟ آب دهانم رو قورت دادم و منتظر شدم که او جلو بیاید. او کفشهاش رو پوشید و با صورتی درهم رفته جلو آمد و سلام کرد. ما هم جواب سلامش رو دادیم.  کمی این پا اون پا کرد و خطاب به من گفت: - شما چند وقته مشغول کار در بسیج هستید؟ من که آمادگی شنیدن این سوال رو نداشتم به فاطمه نگاه ملتمسانه‌ای کردم. فاطمه بجای من جواب داد: - حدودا شیش هفت ماهی میشه حاج آقا. حاج مهدوی هنوز ابروانش گره خورده بود. از فاطمه پرسید: - از ایشون مدارکی هم دارید؟ فاطمه سریع پاسخ داد: - بله حاج اقا. چطور مگه؟ حاج مهدوی خطاب به من گفت: - شما کارت فعال بسیج رو دارید؟ داشتم زیر خشونت پنهان لحنش له می‌شدم جواب دادم: - بله - بسیار خب.. شما برای این محل نیستید. درست نیست که در بسیج اینجا فعالیت کنید. در اسرع وقت به مسجد محله‌ی خودتون مراجعه کنید و برگه‌ی صلاحیتی که خانوم بخشی بهتون میدن رو به پایگاه محله‌ی خودتون ارائه بدید تا إن‌شاءالله در اونجا فعالیت کنید. من که از تعجب درجا میخکوب شده بودم به فاطمه نگاهی انداختم و با لکنت گفتم: - آاااخه.. چرا؟؟ مگه چه اشکالی داره من تو همین پایگاه و بسیج این منطقه باشم؟ او به سردی گفت: - نمیشه خواهر من! این برخلاف قوانینه  فاطمه هم داشت سوالات منو تکرار می‌کرد. ولی حاج مهدوی بی‌تفاوت به سوالات ما قصد رفتن کرد که گفتم: - چطور تا دیروز برخلاف قوانین نبود؟؟ چرا قبلا ازم دعوت کردید عضو بسیج این ناحیه بشم که حالا منو پاسم بدید به ناحیه‌ی دیگه.. لحظه‌ای سکوت شد و بعد حاج مهدوی یک قدم به سمتم برداشت و نگاه تندی به فاطمه کرد و بعد رو به من گفت: - اینو باید خانوم بخشی جواب بدن! در پناه خدا.. یاعلی ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
‌ بس کن بلاگر! ملت از خستگی اونجا خوابیدن، این رفته وسط استراحتگاه آقایون بلاگربازی و ژست و ادا درمیاره اون موقع که این پست رو زدم، یکی از مخاطبین پیام داد و گفت اینا نشر معارف و ارادت به اهل بیت و تبلیغ و فلانه! اینا بلاگربازیه دوستان، مسخره‌بازیه، دون شأن اون اماکنه، برا نمایش خودشونه کی گفته بلاگر بره اون وسط ژست بگیره و از خواب و راه رفتن و گریه کردنش فیلم و عکس بگیره، نشر معارف شیعه‌س؟! @patogh_targoll•ترگل
💯 اولا مسئله‌ی زنان ما حجاب نیست. الحمدللّه زنان ما در سایه‌ی رهبری امام‌خامنه‌ای، دارند پله‌های ترقی ورزشی و علمی را طی می‌کنند. لازم نکرده شما دخالت کنید.. دوماً شما و همدستانتان که به نام آزادی، آرامش و امنیت را از زنان گرفته‌اند و آنها را بازیچه‌ی دست مردان کرده‌اند، چه پاسخی برای این ظلم آشکار دارند؟ ⁉️ سوماً شما مجرم‌ها کی قاضی شدید؟ پاسخ دهید ببینیم با چه حقی آن چندهزار و کودک را در غزه کشتید؟؟ فعلا با شما کار داریم، باید تقاص جنایاتتان را پس دهید! پ.ن: بروید یک فکری به حال خودتان بکنید، گمان نمی‌کنم فرصتی برای سرک کشیدن در مسائل داخلی کشورها داشته باشید 😒 @patogh_targoll•ترگل
🔴 دولت پزشکیان نمی‌تواند لایحه حجاب را پس بگیرد/ این موضوع تبدیل به قانون شده 🎙 حجه الاسلام مرتضی آقاتهرانی، رئیس کمیسیون فرهنگی مجلس در گفت‌وگو با جمهوریت گفت: 🔻 دولت پزشکیان نمی‌تواند لایحه حجاب را پس بگیرد. این موضوع تبدیل به قانون شده و تمام است. 🔻 رئیس کمیسیون فرهنگی درباره برخی مطالب مطرح شده در فضای مجازی مبنی بر پس گرفتن لایحه حجاب توسط دولت پزشکیان گفت: بر اساس قانون دولت فعلی چنینی اختیاری ندارد، دولت که نمی‌توان «قانون» را پس بگیرد. @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
17.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ شاید سوال شمام باشه.. ⁉️ آیا نیروی انتظامی میتونه به مقوله فرهنگ ورود کنه؟! 🎙علی‌زکریایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @patogh_targoll•ترگل
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 پشت پرده پروژه بی‌حجابی 🎙 دکتر سید محمد صالح هاشمی گلپایگانی @patogh_targoll•ترگل
من فقط علامت سوال بودم و خشم بی‌جواب!! فاطمه هم دست کمی از من نداشت. رو به حامد پرسید: - چرا حاجی اینطوری کرد؟؟ این دیگه چه قانونیه؟؟ ای وای دیدی چه بد نگاهم کرد؟؟خب اگه به من از قبل می‌گفتن چنین قانونی هست من ایشون رو ثبت نام نمی‌کردم! چرا باید نیروی به این فعالی رو از دست بدیم؟ فاطمه اصلا متوجه نبود که من چه حالی دارم. حاج مهدوی با این کارش داشت رسما منو از مسجد بیرون می‌انداخت. در حالیکه اونشب تو ماشین بهم گفت مسجد خونه‌ی خداست!! چرا الان؟ چرا بعد از دو ماه؟ من که دیگه بعد از اونشب دنبال او نرفتم؟ هرطوری بود خودم و دلتنگیمو کنترل کردم تا مبادا خلف وعده کرده باشم. پس چرا این قدر سردو نامهربون باهام رفتار کرد؟ او چقدر از من متنفر بود!! نگاهش لحظه‌ی آخر حالم رو بد کرد.. باید از شدت حقارت‌هایی که توسط او مدام متحمل می‌شدم دست از علاقه‌ش برمی‌داشتم ولی او هرچه از من بیشتر دوری می‌کرد دیوانه‌تر می‌شدم. فاطمه و حامد هنوز درمورد رفتار حاج مهدوی حرف میزدن و اصلا نمی‌دیدن که من چقدر صورتم قرمز شده!! و نمی‌دیدن که دست‌هام از شدت ناراحتی می‌لرزه. از اونها فاصله گرفتم و به سمت خیابون روانه شدم. فاطمه خودش رو بهم رسوند. - رقیه سادات؟؟ داشت اشک‌های خفته در چشمم بیدار می‌شد. نگاهش کردم. - دیرم شده.. خداحافظ فاطمه دستم رو گرفت تا مانع رفتنم بشه: - چه اخلاق بدی داری که هروقت از چیزی ناراحت میشی سرتو پایین میندازی بی‌خداحافظی میری!  دستم رو با مهربونی فشار داد: - ناراحت نشو.. من امشب ازشون می‌پرسم که چرا یک دفعه چنین تصمیمی گرفتن. بغضم رو فروخوردم و با لبخندی تلخ گفتم: - مهم نیست.. فعلاً دستم رو از داخل دستش بیروم کشیدم و به سمت تاکسی‌ها حرکت کردم. وقتی رسیدم دم خونه، همسایه یکی از واحدها با دیدنم بجای جواب سلام، اخمی کرد و درحالیکه زباله‌هاش رو گوشه‌ای می‌گذاشت زیر لب غر زد: - هرچی بی‌کس و کاره الواته دورو‌بر ماست! منظورش من بودم؟!! مگه من چیکار کرده بودم؟! من فقط مسجد می‌رفتم! تمام شب به رفتار حاج مهدوی و همسایه‌ام فکر می‌کردم و خود بخود دکمه‌ی تکرار در ذهنم روشن می‌شد. قلبم به سختی شکسته بود و روحم زخمی نگاه نامهربان حاج مهدوی شده بود. دلم می‌خواست از او بپرسم چرا؟؟ از من در این مدت چه خطایی سر زده بود که او خواستار بیرون کردن من از بسیج شد. و از مرد همسایه بپرسم که چرا بی‌تحقیق منو لات و بی‌کس و کار خوند؟! شب بعد فاطمه زنگ زد. بعد از حرف زدن از این در و اون در گفت: - من با حاج مهدوی درباره‌ت صحبت کردم.. ایشون سر حرف خودشون هستن. میگن درست نیست که تو از یک محله‌ی دیگه واسه حوزه ی ما فعالیت کنی.. با بغض گفتم: - تو باور کردی؟ - راستش نه.. ولی آخه چه دلیل دیگه‌ای میتونه داشته باشه؟؟ کاش روی گفتن ماجرا رو داشتم. به ناچار سکوت کردم و بعد از دلداری دادن‌های فاطمه گوشی رو قطع کردم. نمی‌تونستم همینطوری یک گوشه بشینم و حاج مهدوی و بقیه درمورد من دچار قضاوت بشن. تصمیم گرفتم برای حاج مهدوی نامه‌ای بنویسم. با اشک و ناله گلایه‌ام رو از رفتارش در نامه‌ای نوشتم ولی بعد، پشیمان شدم که به دستش برسونم. شاید بخاطر اینکه خودم رو سپرده بودم دست خداوند، تا او به دلم بیندازد که چه کاری خوب است و چه کاری بد. قطعا این نامه کار را بدتر می‌کرد. روزها یکی بعد از دیگری سپری میشدن و من روز به روز در تنهایی فرو می‌رفتم. و رفتار همسایه‌ها باهام سرد و سنگین شده بود. فاطمه، دیگه مثل قدیم وقتش رو با من نمی‌گذروند و جواب تلفن‌هام رو یک در میان می‌داد. علت این کم پیدایی رو گذراندن وقتش با حامد و خرید عروسی مطرح می‌کرد. و من هم به او حق می‌دادم و سعی می‌کردم کمتر مزاحم او باشم. او بعد از چندین سال تحمل مشکلات و ناراحتی‌ها، تازه برایش فرصتی فراهم شده بود که زندگی کند. پس نباید با مشکلات و تنهایی‌هام خاطر او را مکدر می‌کردم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل