eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
مسعود اینها رو از کجا می‌دونست؟ یعنی منو تعقیب می‌کرد در این مدت؟ خنده‌ی پیروزمندانه‌ای کرد و گفت: - چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم.. ولی خوشم اومد از انتخابت. اولش که فهمیدم با اون آخونده‌ای. با خودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال و مکنت جمع کرده! - تو یک احمقی!! چون اینها فقط زاده‌ی خیالته!وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاری‌ها نیستم. بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم‌تر از اون حرف‌هاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟! او دوباره خندید کف زد: - هههه؟؟ باریکلا باریکلا.‌. میبینم که وکیل مدافعش هم شدی!! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خشگل مشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه‌ی یک هفته‌ایت کنه!! دیگه داشت زیادی حرف میزد. خودم به درک هرچی می‌شنیدم حقم بود ولی اون حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه. با حرص گفتم: - خفه شوووووو او تهدیدم کرد: - ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها.. تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری! پس نزار.. بلند داد زدم: - گفتم برووووو بیرووووون!!! نفس نفس میزدم. او با خشم به سمت در رفت. - به حرف‌هام فکر کن.. من آدم کینه‌توزی هستم. از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد.. اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیزارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره.. با نفرت گفتم: - تو یک دیوانه‌ای!! از بس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدم‌ها براتون باورنکردنیه!! او دوباره خندید: - حرف‌های خنده‌دار نزن عسل طلا.. خشگل بلا... تو شاید دختر باهوش و بازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم!  - به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟  - د..نه دیگه... نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!! و بعد در رو باز کرد. به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه‌ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و ما رو تماشا میکنه. کاملا پیدا بود که او مدت‌ها اونجا ایستاده بوده تا علت سروصدا رو جویا بشه.. مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برام بوسه‌ی خداحافظی فرستاد و گفت: - خداحافظ عسل طلا!!  از شرم سرخ شدم. از رفتار زن همسایه، هم عصبانی بودم هم خجالت زده. سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید: - کی بود عسل خانوم؟  آب دهانم رو قورت دادم و گفتم: - هیچکی..برادرم بود.. بلافاصله گفت: - شما که می‌گفتی کسی رو نداری!  عصبانی از فضولیش گفتم: - ناتنیه!!! شب خوش.!! و محکم در رو بستم! هر دم از این باغ بری می‌رسید!!!  از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت: - چقدرم ماشاءالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس می‌فرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم. پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه‌ای پرت کردم!  سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود و اینبار هم من تنها بودم!  تنها امیدم، شغلم بود و وقتی دلم می‌گرفت به سالن موزه می‌رفتم و با شهدا درددل می‌کردم. اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون از توی قاب دلداریم می‌دادن. ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتن، همیشه حالم رو خوب می‌کرد. ولی روزگار دست بردار من نبود. کم کم داشت مصائب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم می‌کرد. اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی‌تر باشم. چندوقتی می‌شد فاطمه رو ندیده بودم. در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت و ازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا باهم باشیم. من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمی‌رفتم از شوق دیدار او قبول کردم. اون شب چند خانوم مسجدی، با اینکه بعد از مدت‌ها منو می‌دیدن، سمتم نیومدن.گمان کردم که متوجه‌ی حضورم نشدن و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادن. چرا حالا که تغییر کردم همه‌ی آدمها از من فاصله می‌گیرن؟؟ به فاطمه گفتم. او گفت: - تو حساس شدی! همه چیز عادیه! چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارن. دلم می‌خواست قضیه‌ی مسعود و حرفها و تهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمی‌تونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
فاطمه روز به روز زیباتر می‌شد و به قول معروف، زیر پوست سفیدش آب جمع شده بود. پیدا بود که او از زندگیش رضایت داره. قرار بود بعد از ماه مبارک جشن عروسی بگیرن و همش با هول و ولایی شیرین از کارهایی که هنوز انجام نشده صحبت می‌کرد و نگرانی‌هاش از تهیه‌ی مسکن و لباس عروسی بزرگ‌ترین دل‌مشغولی‌های این روزهاش بود!! و من آرزو می‌کردم کاش من هم دغدغه‌های او رو داشتم. او دیگه حال منو نمی‌پرسید.. یعنی مجال پرسیدن نداشت.. چون بخاطر دیدارهای محدود، کلی حرف ناگفته برای هم داشتیم. و اغلب من ساکت بودم و او حرف می‌زد یا فقط درباره‌ی او حرف می‌زدیم. شاید او گمان می‌کرد حال و روز من خوب است و با رفتن کامران پیدا کردن کار، دیگر مشکلی تهدیدم نمی‌کند!  حاج مهدوی ار پشت میکروفون سخنرانی می‌کرد. از گناه می‌گفت و درهای باز توبه. ناگهان میان جملاتش حرف‌هایی زد که احساسم می‌گفت که مخاطبش منم! می‌گفت: - ایمان و هر عمل خیری باید برای شخص خدا باشه.. اینکه ما بخاطر جلب توجه یکی مسجد بریم.. نماز بخونیم.. روزه بگیریم که مثلا فلانی از این کار ما خوشش بیاد این ارزشی نداره! پس‌فردا بخاطر یکی دیگه عکس همون کارها رو میکنی! خداوند در آیه‌ی 31 سوره آل عمران می‌فرمایند «بگو اگر خدا رو دوست دارید از من اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست بدارد وگناهانتان را ببخشد.» این یعنی اینکه وقتی هدف رسیدن به محبوب باشه تو انگیزه داری. باید خدا رو دوست داشته باشی، درکش کنی تا گوش به اوامرش باشی. وگرنه اگر حب چیزهای دیگه در دلت باشه به ذات اقدس الهی نمیرسی... شاید بقول فاطمه من حساس شده بودم. شاید او منظورش به من نبود. ولی به فکر فرو رفتم. واقعا من جزو کدوم دسته بودم؟ آیا من بخاطر حب به خدا توبه کرده بودم یا حاج مهدوی؟؟ بعد از اون سخنرانی در شبهای قدر تمام دعای من این بود: - خدایا فقط و فقط حب خودت رو در دلم بنداز.. و منو از گزند مصائب و مشکلات نجاتم بده.. و مهر این روحانی رو از دلم بیرون کن و بجای او مردی پاک و مؤمن رو روزی من کن که با دیدنش حب تو در دلم زنده بشه و به او تکیه بزنم و روزگار تنهایی و بی‌پناهیم سر برسه.. بله من از خدا دیگه حاج مهدوی رو نمی‌خواستم. چون او خیلی پاک و مقدس بود و من اصلا لیاقت او رو نداشتم. اگرچه این دعا خیلی برام کشنده و جان فرسا بود ولی باید واقعیت رو می‌پذیرفتم... عشق حاج مهدوی، یک عشق محال بود و من می‌خواستم هدفم خدا باشه نه حاج مهدوی... بعد از مراسم با فاطمه کنار ورودی مسجد مشغول خداحافظی بودیم که چشمم افتاد به کامران و مسعود. آنها در حالیکه ظرف غذای هیئت در دستشون بود به ماشین کامران تکیه زده بودند. با وحشت به فاطمه گفتم: - فاااطمه.. اونجا رو ببین... فاطمه به اون سمت نگاه کرد ولی اونها رو نشناخت. گفتم کامران و مسعود اونجان... فاطمه با تعجب نگاهشون کرد و پرسید: - تو بهشون آدرس دادی؟؟ من که در حال سکته بودم گفتم: - نه چی میگی تو آخه؟  - پس اینجا چیکار میکنن؟ از کجا می‌دونستن تو اینجایی؟ من با استرس گفتم: - نمیدونم.. اونها مدتیه تعقیبم میکنن.. بالاخره این مسعود و نسیم زهرشون رو ریختن.. فاطمه بی‌خبر از همه جا پرسید از چی حرف میزنی؟ من چشم از اون دو بر نمی‌داشتم. گفتم: - یه اتفاق‌هایی افتاده که تو ازشون بی‌خبری. - خب چرا؟؟ - چون.. هیچوقت فرصت گفتنش پیش نیومد. - حالا میخوای چیکار کنی؟ اینا برای تو واستادن که ببیننت؟؟ ذهنم مشوش بود. قطعا اونا از ایستادن در اون نقطه هدفی داشتن. چون اگر قصدشون تعقیب من بود به صورت نامحسوس در اتومبیل کامران می‌نشستن. دلم نمی‌خواست اونا منو ببینن. رو به فاطمه با التماس گفتم. میشه برام با یک تاکسی تلفنی تماس بگیری و بگی اینجا بیاد؟ قبل از اینکه اونا منو ببینن باید برم. فاطمه زنگ زد به حامد گفت: - عجله کن حامد جان.. دیره.. و بعد خطاب به من گفت: - مگه من مردم که تو با آژانس بری. ما می‌رسونیمت. من با جدیت دعوت او رو رد کردم ولی مرغ فاطمه هم یک پا داشت. من در عقب ماشین آنها نشستم و بی‌آنکه کامران و مسعود متوجه حضورم شوند به خانه بازگشتم. این لطف فاطمه خیلی ارزشمند بود. تا سحر زمان کمی باقی مانده بود و آنها اگر خیلی زود هم به منزل می‌رسیدند باز بی‌سحری می‌ماندند. خیلی اصرار کردم که بالا بیایند و با من سحری بخورند. فاطمه تمایل داشت ولی حامد معذب بود. به ناچار با اصرار فراوان گفتم صبر کنند تا من برگردم. سریع داخل خونه رفتم و در ظرفی زیبا و تمیز کل محتوی غذای سحرم رو خالی کردم و با یک سینی پایین رفتم. اونها با دیدن من با شرم و خجالت می‌خندیدند ولی چاره‌ای نداشتند. به آنها گفتم فقط اینطوری خودم رو از زیر بار شرمندگیشون بیرون میارم. و اگه قبول نکنند سحر مهمان من باشند دلم می‌شکند. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
📑 یک مطالعه جدید نشان می‌دهد که تجاوزات جنسی در ارتش آمریکا ممکن است سه تا چهار برابر بیشتر از تخمین پنتاگون باشد. 🔻 درحالی که ارتش 35900 تجاوز جنسی را در سال 2021 گزارش کرد، این مطالعه نشان داد که تعداد واقعی ممکن است تقریباً 75500 بوده باشد. برای سال 2023، پنتاگون 29000 آزار جنسی را گزارش کرد، اما محققان پشت این مطالعه می‌گویند که تعداد واقعی ممکن است 73700 بوده باشد. 🌐 منبع:https://taskandpurpose.com/news/military-sexual-assault-rates-higher-than-pentagon-estimates/@patogh_targoll•ترگل
💂 دوران رضاخان که چادر ممنون شده بود اکثریت خانم‌ها دیگه بیرون نمی‌آمدن 🧕 حتی بودن خانم‌هایی که چندسال از خونشون بیرون نیومدن که مبادا چادر از سرشون کشیده بشه 👌 حالا الحمدلله کشور ما بعد از انقلاب امنیت داره 🤷‍♀ منتها تو بعضی ایام مثل اغتشاشات اخیر، شما جاهایی که احساس ترس میکنی میتونی نری 💁‍♀ یا از مسیرهای امن‌تر بری@patogh_targoll•ترگل
پارت_نودوسوم غذای داخل ظرف برای دونفر بود. گفتم: - من دارم میرم بالا شما راحت باشید. ولی کاش منزل من رو قابل می‌دونستید.. اینطوری خیلی شرمنده شدم. فاطمه با خنده گفت: - ما باید شرمنده باشیم که تو رو تو زحمت انداختیم سید خدا. از آنها جدا شدم تا راحت در ماشین سحری بخورند و خودم با شوقی مضاعف به خانه برگشتم و با یک لیوان شیر و خرما سحری خوردم. فاطمه زنگ آیفون رو زد. ظرف غذا رو می‌خواست برگردونه. اومد بالا. گفت: - رقیه سادات تو در آشپزی محشری.. باید قول بدی راز لوبیاپلوی خوشمزه‌ت رو بهم بگی!  سینی رو ازش گرفتم: - نوش جونت.. ببخشید کم بود - عالی بود.. اینا رو ول کن.. اومدم بالا به بهانه‌ی سینی که بهت بگم اصلا نگران نباش. اونا هیچ غلطی نمیتونن بکنن. البته شاید هم ما داریم شلوغش می‌کنیم و اونها از اومدنشون به مسجد قصد دیگه‌ای داشتن. با تمسخر گفتم: - ارهههه.. مثلاً اومده بودن توبه کنن.. اون هم تو همین مسجد.. آخه هیچ مسجدی تو تهران وجود نداره!! فاطمه هم با لحن من ادامه داد: - ارههه دیگه.. إن‌شاءالله که هدایت شدن و الان از رستگاران هستن خدا رو چه دیدی؟! خندیدیم. او از ته دل.. من از سر جبر!! میان خنده با عجله گفت: - من زود برم دیر شد. دستت درد نکنه بابت غذا. فردا بهت زنگ میزنم برام تعریف کنی من نبودم چه خبر بوده.. و با بوسه‌ای رفت. باز هم من ماندم و آغوش خدایی که وعده داده در این شب‌ها سرنوشت رو می‌شود از سر نوشت! بلند شدم قلم و کاغذ برداشتم و کنار سجاده‌ام بعد از نماز حاجت، برای خدا حرف‌ها و حاجت‌هام رو نوشتم. بعد در نامه‌ای خطاب به حاج مهدوی از خودم دفاع کردم و با هربار خواندنش اشک ریختم. « سلام دختری از دل تاریکی به مردی از جنس نور!! خیالتان راحت! این یک نامه‌ی عاشقانه نیست. نامه‌ی ملتمسانه هم نخواهد بود. این فقط درد دل دختری تیره روز است که قرار بود همیشه پاک زندگی کند.. پاک بماند.. اما سرنوشت برایش اینگونه نخواست. حاج آقای مهدوی.. روزی که شما را دیدم به واسطه‌ی نور شما دل از تاریکی کندم و عاشق روشنایی شدم! از آن روز نزدیک به یکسال میگذرد و من الان در نور هستم! شما فرمودید کسی که بواسطه‌ی دیگری از تاریکی رهانیده شود و به نور پناه ببرد وقتی از آن کس ناامید شود دوباره به سمت تاریکی می‌رود. خواستم به شما بگم که ابدا اینگونه نیست لااقل درمورد من اینگونه نیست. من قریب به چند ماه است که از منشأ نوری که زمینه‌ساز هدایت من شد ناامیدم و او از من با انزجار فرار می‌کند.. اما من هنوز در نورم من میدانم که دختری مثل من که گذشته‌اش تاریک و سیاهه لیاقت مردی از جنس نور را ندارد ولی حق دارد که عاشق نور باشد. چون عمرش را در تاریکی گذرانده و نور به او امید و شور زندگی می‌دهد. من زیر امواج این نور ریشه کردم.. سبز شدم.. شکوفه دادم.. و حالا دارم روز به روز بلندتر و سبزتر میشوم. خیلی حرفها شنیدم.. خیلی طعنه‌ها خوردم.. ولی من امیدم به انوار مطلق خدایی بود که روزی نوری رو سر راهم قرار داد تا با دیدن انوارش یادم بیفتد چقدر از تاریکی بیزارم. به من میگن تو تاریکی.. تو سیاهی.. لیاقت رسیدن به نور رو نداری.. شاید آنها راست بگن. کسی که مدت‌هاست مرد خدا بوده و از گناهان بری، حقش نیست که مزدش دخترکی ناپاک و غافل از خدا باشد!  همانگونه که خداوند در آیه‌ی 26 سوره نور فرمودند: - مردان پاک برای زنهای پاک و زنهای ناپاک برای مردان ناپاک.. وقتی این آیه رو خواندم دل از وصال بریدم ولی بعد اسم خود سوره امیدوارم کرد!! خداوند خودش فرموده که توابین رو دوست دارد و به آنها وعده‌ی آمرزش داده. من مدتهاست که کار خودم رو به خدا وا گذاشتم. اگر عالم و آدم جمع شوند و بگویند تو لیاقت یک مرد مؤمن رو نداری چون روزگاری، از غافلین بودی خدا وعده‌اش رو فراموش نمی‌کند. من از خداوند مردی مؤمن و از جنس نور خواستم و قطعا او به وعده‌اش عمل می‌کند. حتی اگر مردم بگویند عادلانه نیست.. من چنگ زدم به ریسمان نور الهی و مطمئنم که این ریسمان مرا به جایی خواهد رساند که آنهایی که مرا مورد استهزاء قرار دادند آرزوی رسیدنش را دارند. دیگر برای من مهم نیست که حاج مهدوی ها چرا نگاه سرد به من می‌اندازند. برایم اهمیتی ندارد که حاج مهدوی منو قابل نگاه کردن نمی‌داند. من به خدایی امید بستم که در عین ناباوری راه درست رو مقابلم گذاشت و منو هدایتم کرد. در سخنرانی اخیرتون فرمودید حب خدا باید در دل بنده باشه نه حب غیر او.. من میگم حب بنده‌های مؤمن خدا هم حب خدا رو در دل آدم زنده میکنه. من از حب شما و خانوم بخشی حب خدا رو لمس کردم و خدا رو قسم می‌دهم به حب خودش، که این محبت را از من نگیرد. ✍ به‌قلم‌ف.‌مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
حاج آقای مهدوی، من نمیدانم شما چرا مرا از مسجد و بسیج اون ناحیه دور کردید؟ شاید من هم اگر جای شما بودم همین کار رو می‌کردم. من یک دختر گناهکار بودم که بین خوبان جایگاهی نداشتم ولی هرگز موفق نخواهید شد مرا از مسجد کوچکی که در دلم از مهر خدا ساختم بیرونم کنید. خواستم بگم ممنون که به من فهماندید هیچ عشقی بالاتر از عشق معبود نیست. چون تنها این عشق است که یک معامله‌ی دوسر سوده!! به امید رستگاری همه‌ی دخترانی چون من و توفیق روز افزون برای شما با استعانت از مادرم زهرا... » با نوشتن نامه کلی سبک شدم. با خودم فکر کردم چقدر خوب می‌شود اگر این نامه رو به دست حاج مهدوی برسانم. رو به آسمون گفتم: - خدایا بازم میگم ریش و قیچی دست خودت.. اگر صلاح میدونی شرایطش رو جور کن تا از خودم پیش حاج مهدوی دفاع کنم. بین درد دل‌هام با خدا خوابم برد. الهام با همون چادر در جایی شبیه امام زاده نشسته بود و نماز می‌خوند. به طرفش رفتم. با لبخند به صورتش نگاه کردم. او اخم مادرانه‌ای کرد و با گله گفت: - چرا برام تسبیحات رو نخوندی؟  گفتم یادم رفت.. و شرمنده سرم رو پایین انداختم. خندید. - حاجت‌روا بشی سادات عزیز... طنین صداش در گوشم پیچید. حتی در بیداری. انگار هنوز کنارم بود. روی سجاده نشستم. تسبیح رو برداشتم و در جا براش تسبیحات حضرت فاطمه رو فرستادم. از اون روز به بعد هرشب براش تسبیحات می‌فرستادم و بعد می‌خوابیدم!  روزها یکی بعد از دیگری به سرعت سپری میشدن و من حضور مسعود و کامران کنار مسجد برام سوال برانگیز بود. همه‌ی این مسائل دست به دست هم داد تا از مسجد اون محل فاصله بگیرم و سراغ اون محله نرم. جمعه ظهر بود. طبق معمول بعد از اذان سجاده پهن کرده بودم تا نماز بخونم که ناگهان در زدن. قلبم از حرکت ایستاد. این حالتی بود که بعد از هر صدای ضربه‌ای که به در خونه‌م میخورد بهم دست می‌داد چون همیشه کسی که پشت در بود برای آزار من حاضر می‌شد. با چادر نماز به سمت در رفتم. خانوم همسایه که در طبقه‌ی سوم ساکن بود با یک ظرف غذا پشت در ایستاده بود. در رو با اضطراب باز کردم. او سلام گرمی کرد و در حالیکه به داخل خونه نگاه می ‌انداخت گفت: - مزاحم که نیستم؟  با لبخندی دوستانه گفتم: - اختیار دارید مراحمید. - نماز می‌خوندید؟ گفتم: - هنوز قامت نبستم. بفرمایید داخل! او در کمال تعجب کفشش رو درآورد و داخل اومد. در تمام این سالها این اولین باری بود که همسایه‌م وارد خونم می‌شد. ظرف غذا رو روی اوپن گذاشت و گفت: - مثلاً همسایه‌ایم ولی از هم خبر نداریم یه کم آش ترخینه درست کرده بودم گفتم بیام هم یه سر ببینمتون، هم اینکه از آشم بخورید.  تو دلم گفتم: - عجب! منم باور کردم! اصلا من و شما باهم صنمی داریم زن؟! حرف اصلیتو بگو.  ولی بجاش گفتم: - لطف کردید. خیلی خوش آمدین. بابت آش هم ممنون. او یه کم از این در و اون در حرف زد و بالاخره با ظرافت تمام بحث رو به منطقه‌ی دلخواهش کشوند و گفت: - راستش چند وقت پیش از خونتون سروصدا و داد و قال شنیدم.. خیلی نگرانت شدم گفتم بیام بالا ببینم چه خبر شده بعد گفتم به من چه.. یعنی حقیقتش ترسیدم.. با تعجب پرسیدم: - چه ترسی؟! اصلا ترس برای چی؟ من که سروصدایی ندارم! او با ناراحتی مکثی کرد و گفت: - چی بگم.. من خودمم گیج شدم! از یه طرف همسایه‌ها میگن شما.. ولش کن.. ولش کن.. بلند شد و به سمتم اومد: - اومدم اینجا بگم حلالم کن! بخدا همش فکرم پیشته. هی تو خیابون و کوچه می‌بینمت انقدر گلی.. انقدر خانومی میمونم چی بگم.. پرسیدم: - چرا گیج شدی؟ خیلی راحت بگو همسایه‌ها درمورد من چی میگن؟ او نگاهش رو پایین انداخت و بعد قاطعانه گفت: - درست نیست بگم. همینقدر که اومدم و دیدم سجاده‌ت پهنه خیالم راحت شد. مردم حرف مفت زیاد میزنن. حلالم کن تو رو خدا.. خوب من میرم نمازتو بخونی.  خیلی سریع درو باز کرد و با عذرخواهی پایین رفت. تو سرم درد خفیفی پیچید!  دیگه تو این ساختمون زندگی کردن برام سخت شده بود. باید دنبال یک جای جدید میگشتم. دلم از دنیا گرفته بود. چفیه رو برداشتم و توی سجاده‌م گذاشتمش. با دیدنش یک دل سیر گریه کردم و بعد نمازم رو اقامه کردم. یادم افتاد که دیشب برای الهام تسبیحات نفرستادم. بدهیم رو پاس کردم و در دلم با او درددل کردم. - الهام.. گفتی برام دعا میکنی! من هرچی دعا میکنم بدتر میشه. دارم کم میارم عرصه بهم تنگ شده. تو رو به صاحب این تسبیحات برام دعا کن. این روزها بدترین روزهای زندگی من پس از توبه بود!!! وقتی خوب نگاه میکنم تمام زندگی من بدترین بود.. چه پس از توبه چه قبل از توبه!!! خدایا کی بهار رو به زندگی من دعوت میکنی؟ مراقبم باش! مبادا کم بیارم! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
📸 عمود ۴۰۰۰۰ 💔 آن سوی کربلا به آخرین عمود می‌رسیم. طبق آخرین اخبار ۴۰ هزار انسان بی گناه در آنجا به شهادت رسید‌ه‌اند.. :)) @patogh_targoll•ترگل
توقع نداشته باشید باهاتون بهتر از یه کالا برخورد بشه!!!@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
23.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؟ - از زنان بگو! (قسمت‌اول) نگاه حکومت پهلوی به زن؟! @patogh_targoll•ترگل