eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
4.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدئویی که ناخن کارها رو حسابی عصبانی کرده! بفرستید برای خانومایی که علاقه زیادی به ناخن کاشتن دارن! @patogh_targoll•ترگل
او دوباره قدم زد و درحالیکه دست‌هاش رو با حالتی عصبی در هم قلاب کرده و باز میکرد با لحنی جدی شروع به حرف زدن کرد: - این مدت که نبودی خیلی اتفاق‌ها افتاد. زندگیم متلاشی شد. خیلی اذیت شدم.. خیلی.. سعی کردم تا حد ممکن لحنم دلگرم کننده باشه!  - میفهمم چی میگی. منم بالا و پایین زندگی رو چشیدم. او با غیض ایستاد و نگاهم کرد. - نه!!! تو مثل من بدبخت نبودی! تو همیشه بهترین‌ها نصیبت میشد! سر کلاس بهترین درس رو داشتی.. بین استادها محبوب‌ترین دانشجو بودی.. هه!!! هرچی پسر پولدار و خوش تیپ بود خر تو میشد و بعد تازه واسشون طاقچه بالا هم میذاشتی.. حرفش رو قطع کردم و با ناراحتی گفتم: - اینا رو همیشه گفتی.. تا جایی که من یادم میاد تو عادت داری به حسادت و حسرت خوشی‌های کوتاه و بی‌اهمیت دیگرونو خوردن. اینایی که تو میگی فقط تصور توعه و اصلا خوشبختی نیست. تو از من خوشبخت‌تر بودی. ولی خودت با بی‌انصافی پشت کردی به خوشبختی‌هات. او با اشک و عصبانیت چند قدم جلو اومد و گفت: - خفه شوووو! خفه شو عسل.. توی یه لا قبای امل کسی نیستی که بخوای منو نصیحت کنی. این من بودم که تو رو آدم کردم. تو یک لباس درست و حسابی تنت نبود. تا چند وقت هروقت آرایش می‌کردی انگار یک بچه با آبرنگ صورتت رو خط خطی کرده بود. من بهت یاد دادم چیجوری مثل آدما لباس بپوشی و آرایش کنی. انقدر بهت یاد دادم که برام شاخ شدی. خودتو گم کردی. با ناراحتی چشمم رو باز و بسته کردم و آهسته گفتم: - آره راست میگی. کاش بهم یاد نمی‌دادی.. چون ده سال از خدا دورم کردی.. با کلافگی پوزخند زد و گفت: - هه!! خداااا.. رفتی سراغ کسی که هرچی می‌کشیم از اونه. پیشونیم رو با ناراحتی مالیدم و گفتم: - ببین اگه قراره چرت و پرت بگی من میرم. حواستو جمع کن.حرف‌های تکراری هم نزن.. منو کشوندی اینجا واسه شنیدن این حرف‌ها؟! او اشک‌هاشو با حرص کنار زد و دستش رو روی کمرش گذاشت. درحالیکه سرش رو به سمت دیگرش متمایل کرده بود با صدای آروم‌تری گفت: - نه.. معلومه که واسه این حرف‌ها اینجا نیستی. اینجایی تا بهت بگم زندگیم بخاطر تو به فنا رفت. تو خیلی زرنگ بودی. خودتو از اون کثافت با چشم و ابرو نازک کردن برا یک آخوند چشم چرون کشیدی بیرون و زندگیتو سروسامون دادی ولی من.. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: - حرف دهنتو بفهم نسیم.. اگه یکبار دیگه دهنتو باز کنی و اسم مبارک اونو نجس کنی زنده نمیزارمت. پاکی اون آخوندی که ازش حرف میزنی خیلی بیشتر از اون چیزیه که از ذهن کثیف تو عبور کنه. دوباره پوزخند زد. نفرت و کینه از چشم‌هاش فوران میکرد. گفت: - آره.. میدونم.. میدونم.. بخاطر همین پاکیش هم بود که گرفتت. نه چشم و ابروت.. ضربان قلبم شدت گرفت. با عصبانیت جملاتم رو تو صورتش کوبوندم: - بله بله.. بخاطر پاکیش بود بخاطر آقاییش بود. منو گرفت تا از شر شیاطینی چون تو در امان بمونم.. باورم نمیشد که مرتکب چنین اشتباهی شده باشم. چرا باز به او اعتماد کردم؟! خدایا من به بنده‌ت اعتماد کردم چون یقین داشتم تو پشت منی.. یک احساسی در درونم فریاد زد تو در آغوش خدایی! آغوش خدا امن‌ترین جای دنیاست. سرم رو تکون دادم و گفتم: - پس همه‌ی حرف‌هات و گریه‌هات دروغ بود نه؟؟ اومده بودی مسجد تو این مدت تا برام تور پهن کنی؟! ای خاک بر سر من که بهت اعتماد کردم. گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره‌ی حاج کمیل رو گرفتم. گوشیمو از دستم قاپ زد و پرتش کرد اونور اتاق. دوباره وحشی شده بود. با صدایی دورگه گفت: - خفه شو و بزار حرفم رو بزنم. نترس میری خونتون نگران نباش. هنوز اونقدر گرگ نشدم تا بدرمت به نفعم بود خودم رو کنترل کنم. نسیم خوی وحشیانه‌ش پیدا شده بود. دوباره با حالتی عصبی اتاق رو دور زد. - کامران یه روز اومد دنبالم. گفت دلم گرفته بریم بیرون. منم ذوق کردم که به من توجه میکنه. زنگ زدم به مسعود گفتم. گفت حله برو. باهاش رفتم تا شب با هم خیابون‌ها رو گز می‌کردیم. بهم گفت ازت کفریه. گفت نمیتونه تو رو ببخشه. من خرم بهش می‌گفتم ولش کن. اون بخاطر شرایط زندگیش اینطوری بوده. سعی میکردم آرومش کنم. اون گریه کرد. می‌گفت بدون تو زندگی براش میسر نیست. خیلی سعی کردم آرومش کنم. من احمق واقعا دلم براش سوخت. وقت خداحافظی موقعی که داشت منو می‌رسوند خونه گفت: - میشه از این به بعد یکم بیشتر ببینمت؟؟ منم از خدا خواسته گفتم: - آره! هروقت تو بخوای. از اون روز هی مدام با هم می‌چرخیدیم. چه با مسعود چه بی‌مسعود! یه روز وقتی تو کافه‌ش بساط عیش سه نفرمون به پا بود گفت منم قاتی بازی.. گفتیم کدوم بازی؟ گفت همون تورکردن بچه مایه دارها.. مسعود گفت بدون عسل دیگه نمیشه. همونجا خون خونم رو خورد که لعنت به این عسل که حتی مسعود هم همش تو فکر اونه.. حتی وقتایی که.. بدنم یخ کرد.. با صدایی لرزون به نسیم گفتم: - خفه شو نسیم.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
بدنم یخ کرد.. با صدایی لرزون به نسیم گفتم: - خفه شو نسیم.. دیگه نمیخوام حرف‌هاتو بشنوم. کثافت کاری‌های شما سه تا دیگه به من ارتباطی نداره. اون ایستاد و با لبخند جنون آمیزی نگاهم کرد. - اتفاقا ربط داره که میگم! مگه نمیخوای بدونی چرا برات تور پهن کردم؟ پس لال شو و گوش کن. کجا بودیم؟؟!! آهان اونجا بودیم که مسعود گفت بدون تو نمیشه بازی کرد. کامران گفت: من یه پیشنهاد دارم. این دفعه میریم سراغ دخترا.. منم براتون کار عسل رو میکنم! من و مسعود جا خوردیم. گفتیم: تو که وضعتت توپه.. پولت از پارو بالا میره.. میخوای اینکارو کنی که چی بشه؟! گفت میخوام انتقام خودمو اینطوری از عسل بگیرم. خدا رو چه دیدی شایدم تو همین بازی‌ها زن آینده‌مم پیدا کردم. سهمم نمیخوام هرچی در اومد واسه شما.. مسعود داشت خامش میشد ولی من روشنش کردم که به همین زودی‌ها به اون اعتماد نکنه. ولی اون احمق با اینکه حرف منو قبول کرد و این ریسکو نکرد یه شب تو بد مستی، جریان تورکردن پسرهای قبلی رو براش تعریف میکنه اسم و آدرسشونو به کامران میده. حرف‌هاش به اینجا که رسید با کلافگی و اضطراب از جیب شلوارکش پاکت سیگارش رو در آورد و یک نخ روشن کرد. انقدر با حرص و عمیق سیگارش رو می‌مکید که انگار قرار نبود دودش رو بیرون بده. - به یک هفته نکشید سر و کله‌ی پسرها پیدا شد. برا مسعود دام پهن کرده بودن و نصفه شبی تا میخورد زدنش.. وقتی مسعود با سرو کله‌ی خونین برگشت خونه نزدیک بود سکته کنم. خودش عین مار زخمی بود.. اجازه نمیداد دست بهش بزنم.. یا حتی ازش بپرسم کی این بلا رو سرش آورده. چند روز بعد که حالش بهتر شد جریان رو برام تعریف کرد.. خیلی سوخته بود. مسعود رو که می‌شناسی؟ نمیزاره کسی دورش بزنه.. شال و کلاه کرد رفت سراغ کامران هرچی گفتم نرو تو کتش نرفت گفت میرم جنازشو تحویل ننه باباش میدم بعد برمی‌گردم. منم پشت بندش رفتم. چون نگرانش بودم. نزدیک میز اومد و سیگارش رو روی میز خاموش کرد و بلافاصله سیگار تازه‌ای روشن کرد. تنفس برام سخت شده بود سرفه‌م گرفت.  درحالیکه سیگارش رو با لذت دود میکرد با چشم‌های خمار نگاهم میکرد گفت: - لعنت بهت عسل!! لعنت بهت که آدم‌هایی به بزرگی کامران حتی حاضرند بخاطرت مرتکب قتل بشن!! از نفس افتادم!! نه از دود سیگار بلکه از جمله‌ی آخر نسیم!  با زبونی که در دهانم نمی‌چرخید تکرار کردم: - قتل؟!!!! او چشم‌هاش پر از اشک شد. گوشیش زنگ خورد. سراغش رفت و با حالتی عصبی جواب داد: - الووو. نه هنوز اینجاست! داریم باهم درددل می‌کنیم. کی می‌رسید؟! اوکی! منتظرم. با اضطراب از جا بلند شدم!  اگر نسیم برای من تور پهن کرده بود پس حتما قصه‌ی بیماری مادرش هم کذب محض بود.  پرسیدم: - کی قراره بیاد اینجا؟! با کی داشتی هماهنگ می‌کردی؟ او پوزخندی زد و نزدیکم شد. - صبر کن میفهمی! دلم گواهی بد می‌داد! نکنه منتظر مسعود بود؟! نکنه قرار بود بلایی سرم بیارند؟! به سمت اتاق رفتم تا چادرم رو بردارم. او زودتر از من به طرف در دوید و درحالیکه کلید رو داخل قفل می‌چرخوند گفت: - فکر کردی به همین سادگی‌هاست؟ هنوز حرف‌هام تموم نشده.. به سمت دستش خیز برداشتم تا کلید رو ازش بگیرم او با سیگار پشت دستم رو سوزوند و به سمت پنجره رفت و در مقابل چشم‌هام کلید رو پایین پرتاب کرد. با التماس گفتم: - نسیم خواهش میکنم این کارو نکن باهام.. آخه اینهمه کینه از من برای چی؟!! او به سمتم حمله کرد و درحالیکه موهامو با خودش به طرفی می‌کشوند با اشک گفت برای چی؟؟ برای چی؟ بیا تا بهت نشون بدم. من رو به سمت اتاقی برد. پوست سرم داشت کنده میشد ولی جیغ نمی‌کشیدم فقط سعی میکردم باهاش درگیر نشم تا اتفاقی برای بچه‌م نیفته  در اتاق رو باز کرد و موهامو ول کرد  با اشک و هق هق گفت: - ببین.. ببین چه بلایی سر زندگی من آوردی.. اگه توی لعنتی به کامران نمی‌گفتی که مسعود برات نقشه‌ی تور کردنشو کشیده هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد. سرم گیج و چشم‌هام سیاهی می‌رفت!  به زور بدنم رو راست کردم و به اون سمت اتاق روی تخت نگاه کردم. ناگهان مثل جن‌زده‌ها از اتاق بیرون دویدم. او دنبالم اومد و درحالیکه شانه‌هام رو تکون می‌داد با ضجه گفت: - کجا؟؟ کجا؟؟ ببینش خوب ببینش ببین چطوری زمین گیرش کردی من هلش دادم و درحالیکه عقب عقب می‌رفتم گفتم: - احمق بیشعور اون نامحرمه.. لعنت بهت نسیم.. لعنت.. او با عصبانیت محکم تو صورت خودش زد و گفت: - نامحرمه؟! زندگی منو مسعود رو به فنا دادی رفت حالا بجای اینکه شرمنده باشی داری میگی نامحرمه؟؟!  دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود. دیوار رو گرفتم و خودم رو به مبل رسوندم. نفسم بالا نمیومد. به هن هن افتاده بودم. نشستمو سرم روی دسته‌ی مبل افتاد. کی از این کابوس ترسناک بیدار میشم؟ کی تموم میشه؟ ✍به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
خدایا من به درک ولی حواست به آبرو و بچم باشه! کاش حاج کمیل آدرسم رو داشت. کاش یک جوری مطلعش کرده بودم میومد و به فریادم می‌رسید. با اندک نایی که داشتم ساعت روی دیوار رو نگاه کردم. حاج کمیل حتما تا به الان کلاسش تموم شده بود. حتما کلی به گوشیم زنگ زده بود و الان نگران حالم بود. اشکم از کنار چشمم لابه‌لای موهام غلتید. نسیم مقابلم زانو زد. چشم‌هاش کاسه‌ی خون بود و در دستش یک لیوان آب. لیوان رو روی زانوم گذاشت: - بخور عسل.. بخور تا یه بلایی سر بچه‌ت نیومده. من نمی‌خواستم بزنمت.. سرش رو روی زانوم گذاشت و های‌های گریه کرد. - عسل مسعود همه چیز من بود.. از روزی که فهمیده نمیتونه راه بره دوبار خودکشی کرده. باهام یک کلمه هم حرف نمیزنه.. عسل مامانم مامانم وقتی فهمید منو گرفتند از غصه‌ی آبروش و هرزگی من سکته کرد و مرد.. عسل من خیلی بدبختم.. خیلی.. روز و شب کارم گریه‌ست.. همه‌ش خواب مامانمو میبینم.. اون بدبخت بود. اون از جوونیش که اسیر شهوترونی‌ها و زن بازی‌های پدر(فحش رکیک) شد اینم از عاقبت دخترش!! انقدر بلند بلند و از ماورای جان گریه میکرد که تن و گوش هر شنونده و بیننده‌ای می‌لرزید. مادر نسیم مرده بود؟! یعنی بیمار نبود؟! بخاطر تکون‌های زانوم لیوان آب نقش زمین شد. زیر لب آهسته و با اشک گفتم: - دیگه نمیدونم کدوم حرفت راسته کدوم حرفت دروغ.. ولی بخاطر مسعود متاسفم.. من نمیدونم جریان چیه؟ نمیدونم چیشده.. ولی تقصیر من چی بوده نسیم؟؟ من اگه دنبال آزار تو بودم الان اینجا چیکار میکردم؟ نسیم همچنان گریه میکرد. با مشت به سینه‌ی خودش می‌کوبید و می‌گفت: - دیگه نمیخوام زنده باشم.. دیگه نمیخوام.. سرم از درد می‌سوخت و حالت تهوع داشتم.. خودم رو از روی مبل به طرف پایین سر دادم و بغلش کردم.. او روی شونه‌هام بلند بلند گریه میکرد. تنم می‌لرزید.. نمی‌تونستم آرومش کنم.. سرش رو نوازش کردم و کنار گوشش آروم نجوا کردم: - آروم نسیم آروم.. صدای گریه‌هات مسعود رو بیشتر آزار میده.. این سختی‌ها اولشه.. الان بدترین دردها درمان داره.. منو با ناراحتی کنار زد. زانوهاش رو بغل گرفت: - باهام صمیمی نشو.. ازت متنفرررم! اگه میبینی رو شونه‌ت گریه کردم از بی‌کسیه.. اگه دیدی برات آب آوردم بخاطر اون توله سگیه که تو شکمت داری.. همتون تقاص پس می‌دید.. از تو گرفته تا کامران!  پرسیدم: - کامران چطوری این بلا رو سر مسعود آورد؟ الان کجاست؟ زندانه؟!  لعنتی!!! دوباره یک سیگار دیگه.. دست کرد توی پاکتش! خداروشکر پاکتش خالی بود. با حرص پاکت رو پرت کرد گوشه‌ی دیگه‌ی خونه. گفت: - اون بی‌شرف تبرئه شد. چون باباش حاجی بازاریه. عموهاش همه کله گنده‌اند. فقط براش دیه بریدن که اونم ارزشش به قیمت کل این بدبختی‌ها نیست.. پرسیدم: - کامران چطوری اینو زد که مسعود این بلا سرش اومد؟ دستش رو با کلافگی لای موهاش برد و گفت: - چندبار بهت بگم درگیر شدن؟! مسعود رفته بود اونجا با توپ پر! اون اولش آروم بود ولی بعد که مسعود بهش حمله کرد اونم کم نذاشت.. بعد وقتی مسعود چاقو کشید اون هلش داد کمر مسعود محکم خورد به میز و میزم خورد به شیشه!! شیشه هم کلا خراب شد رو سر مسعود. آه کشید: - بیچاره مسعود! کاش میمرد و به این روز نمی‌افتاد. با احتیاط گفتم: - خب اینکه تو تعریف میکنی جرم با مسعوده نه کامران! مسعود نباید می‌رفت سروقت اون.. او سرش رو با حرکتی سریع به سمتم چرخوند. چشم‌هاش از زیر موهای به هم ریخته‌ش پیدا بود. برق نفرت و انتقام از لای اون موها هم پیدا بود. وقتی حرف میزد دندون‌هاش کاملا پیدا میشد. - یعنی پر روتر از تو آدم ندیدم! تو این شرایط داری وکالت کامران رو به عهده میگیری میگی کی مقصره کی نیست؟؟ تو این شرایط که من دارم از غصه‌ی کارهای تو و اون عوضی میمیرم؟؟؟  او خطرناک بود دچار جنون آنی میشد! تجربه ثابت کرده بود. ازش فاصله گرفتم و کمی عقب‌تر به دیوار تکیه زدم. گوشیم باهام یک قدم فاصله داشت. ولی تمام قطعاتش به گوشه‌ای پرت شده بود. دیگه توان یک مبارزه‌ی دیگه رو نداشتم. او زورش بیشتر از من بود چون من مجبور بودم  محتاط‌تر عمل کنم تا بلایی سر بچه‌م نیاد. فقط می‌خواستم سریع‌تر از اون خونه بیرون برم. با درموندگی التماس گفتم: - نسیم من خیلی حالم بده. برو چادرم و بیار برم... ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 حجاب و آزادی از دیدگاه نوروبیولوژیِ خدا از زبان علم بشنوید: بی‌حجابی آزادی است که آزادی دیگران را مختل می‌کند! حد و حدود آزادی تا کجاست؟ این حد و حدود از کجا آومده؟ بین تصمیماتی که ما باعث می‌شویم دیگران بگیرند و آزادی چه ارتباطی وجود داره؟ نوروبیولوژی خدا خیلی خوبه به دستورالعمل‌های خدا اعتماد کنیم. از زبان خانم دکتر اختری رابطه حجاب و آزادی با نوروبیولوژی بشنویم. @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
📍نشست بر خط 📎با موضوع : نقش و جایگاه زنان در تشکیل امت واحده،لزوم و اهمیت امت واحده 🎤سخنران:آقای عباس سلیمان زاده(کارشناس مسائل سیاسی ) 📆 زمان: پنجشنبه ۱۹ مهرماه ساعت ۱۱صبح ▶️ پخش از کانال طنین یاس در بستر روبیکا 👇 https://rubika.ir/tanineyas ♦️به کانال طنین خاوران بپیوندید؛ https://eitaa.com/TaninKhavaran
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👀 نگاه اسلام به زن...! 🧕 اسلام می‌خواهدکه‌زنان‌رشدفکری و علمی و اجتماعی وسیاسی‌وبالاتراز همه فضلیتی و معنوی‌شون به حد اعلا برسد. @patogh_targoll•ترگل
التماسش کردم: - برو چادرم رو بیار برم!! او حرفی نزد. گفتم: - نسیم تو رو خدا برو لباسامو بیار برم. میفتم میمیرم خونم میفته گردنتها او باز هم پشت به من زانو بغل نشسته بود. تسبیحم رو دوباره از مچم وا کردم و ذکر گفتم. جز گفتن ذکر کاری از دستم ساخته نبود! نگرانیم از یک چیز بود و اون این بود که او تلفنی با چه کسی هماهنگ میکرد اینجا بیاد؟! مسعود که در اتاق روی تخت افتاده بود!! پس دیگه چه کسی قرار بود به دیدنم بیاد؟ شاید سحر.. شاید هم کامران!! با اضطراب پرسیدم: - نسیم  اونی که قراره بیاد اینجا کیه؟ چرا جوابم رو نمی‌داد. داشتم دیوونه میشدم. روی زانوهام راه رفتم و خودم رو بهش رسوندم. زیر شکمم درد میکرد. خدایا بچه‌مو به خودت می‌سپارم. این بچه امانته. منو شرمنده‌ی حاج کمیل نکن.  شونه‌ش رو تکون دادم. - نسیم؟!! نسیم.. تو رو خدا تو رو به هرکی می‌پرستی چادر و روسریمو بده برم.  بالاخره زبون وا کرد. مثل کسی که با خودش حرف میزنه یا هزیون بگه! - الان میرسن!  گفتم: - کیا؟؟ نسیم کیا میخوان بیان اینجا. گفت: - به زودی میفهمی.. فقط از یک چیز حسرت میخورم.. که نقشه‌م اونطوری که دلم می‌خواست پیش نرفت.. با وحشت و اضطراب چشم به صورتی دوخته بودم که مثل یک جنازه به یک نقطه خیره بود. ادامه داد: - گفتم که.. تو واقعا خوش شانسی.. قرار نبود باهات درگیر شم، قرار نبود حالتت عادی باشه.. اگه اون شربتو خورده بودی نقشه‌م عالی پیش می‌رفت. تو هم مثل من آواره می‌شدی و اون آخونده ولت میکرد تو همون آشغالدونی قبلی.. آب دهانم رو قورت دادم! گفتم: - اون هیچ وقت منو ول نمیکنه! می‌خواستی با اون شربت منو بکشی؟ بلند بلند خندید. از ترس بدنم تکانی خورد. گفت: - احمق.. فکر کردی فیلمه که بکشمت؟؟! نه قرار بود مست شی.. با تعجب تکرار کردم: - مست شم؟ مست شم که چی؟؟ او انگار دوباره جون گرفت. دور اتاق چرخید و گفت: - تا خودشون به چشم ببینند که عسل خانوم تغییر نکرده! فقط گولشون زده. با تمسخر خندیدم. گفتم: - واقعا نسیم تو یک احمقی!! فکر کردی حاج کمیل باور میکنه حرف‌هاتو؟ او با اطوار در کلمات گفت: - اشتباه نکن قرار نیست بشنوه قراره ببینه.. وجودم پر از اضطراب شد. نگاهی به درو دیوار خونه کردم. لابد او قصد داشت فیلم بگیره از من و به حاج کمیل نشون بده. ولی اینکار احمقانه بود چون حاج کمیل می‌فهمید که من هیچ خطایی نکردم! پرسیدم: - چطوری؟؟ او خنده‌ی کوتاه و حرص در بیاری کرد و گفت: - وقتی بیاد اینجا رو ببینه در چه حالیه اون وقت چهره هر دوتون دیدنیه. البته الان یک کم تأثیرش کمتره چون مست نیستی!! ولی من هرکاری میکنم تا بدبخت شی.. آبرو تو میبرم. دلم قرص بود که حاج کمیل حرفهای او را باور نمیکنه و درس درست و حسابی ای به او میده. با پوزخندی گفتم: - واقعا تو موجود رقت انگیزی هستی نسیم. روز به روز داره اون کله‌ی پوکت پوک‌تر میشه! تو فکر کردی با این کارها موفق میشی منو از چشم حاج کمیلم بندازی؟ فکر کردی دنیا مثل فیلم‌های فارسی وانه که همه چیز غیر منطقی و غیر معقولانه پیش بره؟! نه احمق جون! حاج کمیل به من اعتماد داره. اون اولا هیچ وقت رو حساب حرف تو اینجا نمیاد دوما اگر هم بیاد محاله سناریوی مسخره‌ی تو رو باور کنه. بزار بهت بگم آخر این قصه چی میشه. آخر این قصه تو دستگیر میشی و با حقارت تموم داخل زندون میفتی.. او صورتش برافروخته شد ولی خیلی زود خودش رو کنترل کرد با لبخندی تهدید آمیز نگام کرد. - مثل اینکه یادت رفته این من بودم که همیشه نقشه می‌کشیدم و با نقشه‌های من، تو ده سال با خیال راحت تو تهران چرخ زدی و پول به جیب زدی. پس مطمئن باش نقشه‌های من همیشه حساب شده‌ست. و درمورد پیش بینی آخر قصه‌تم باید بگم نگران نباش. من پی همه چیزو به تنم مالیدم. آره شاید به زندون بیفتم ولی وقتی از پشت میله‌ها به این فکر میکنم که زندگیت از هم پاشیده میشه خیالم راحت میشه.  دیگه واقعا خوف به دلم افتاد. اما مراقب بودم او متوجه لرزش صدام نشه.  گفتم: - خب مثلا چه نقشه‌ای کشیدی؟! او روی یکی از مبل‌ها  نشست و خیره به چشم‌هام گفت: - باشه پس بزار بهت بگم تا بفهمی کارم درسته! من درست از بعد از شب عروسی‌تون یک نامه در خونه‌ی پدرشوهرت می‌نداختم. 'که من فلان پسرم. این دختر همه چیز منه. زنمه. بهم برش گردونید.' تا به اون هفته پنج شیش بار نامه انداختم و بهشون هشدار دادم مراقبت باشن. تو داری گولشون میزنی.. تو هنوزم با دوستای گذشته‌ت ارتباط داری. و بعد خودم وارد ماجرا شدم! کاری کردم منو با اون‌ها رو در رو کنی!! ههههه قیافه‌ی پدرشوهرت بعد از دیدن من دیدنی بود. واااای فکر کن الان اینجا ببینتت.. خدا چی میشه.. ضربان قلبم شدت گرفته بود. دست و پاهام آشکارا می‌لرزید. یاد حرف‌های پدرشوهرم افتادم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
یاد دیروز افتادم و جمله‌ی او به حاج کمیل. حالا تازه داشتم معنی حرفها و نگرانی‌هاش رو درک میکردم.  با بهت و ناباوری چشم‌هاش رو که با لذت به حال و روزم می‌خندید نگاه کردم. با لحنی پیروزمندانه گفت: - هااان؟؟ چیشد؟! هنوزم میخوای بگی نمی‌ترسی؟ امروزم یک نامه رسیده دستش. و اینبار با آدرس اینجا!! زنگ آیفون به صدا در اومد. با وحشت از جا پریدم. پرسیدم: - کیه؟؟ او به سمت آیفون رفت و با پوزخندی گفت: - نگران نباش غریبه نیستن آشنان!! با وحشت به سمتش دویدم! - حاج کمیل و پدرشن؟؟ او خنده‌ی عصبی ای کرد.  - نه واسه اومدن اونا زوده. همه چیز حساب شده‌ست. طوری نقشه چیدم که یک تیر و دو نشون بشه. با یک حرکت، هم انتقامم رو از تو می‌گیرم هم از عاملین اصلی فلج شدن مسعود!! از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم! اصلا من چرا از او می‌پرسیدم؟ آیفون که تصویری بود. چشم دوختم به آیفون. چهره‌ای مشخص نبود. فقط ظاهرا پیدا بود که مردند. یقه‌ش رو گرفتم. - بگو اینا کین؟؟ بگو کی هستن نسیم وگرنه خدا شاهده برام هیچی مهم نیست. او خودش هم انگار ترسیده بود. آب دهنش رو قورت داد. - خیلی دیر شده عسل خیلی.. من با تحویل دادن تو به اون‌ها معامله کردم. با حرص و وحشت گردنش رو گرفتم و تکونش دادم: - بهت میگم با کیا؟؟ د حرف بزن بی‌شرف! گفت: - با چندنفر از دوست پسرای قبلیت! همونایی که مسعود رو زدن.. باورم نمیشد.. انگشت‌هام شل شد و از روی گردنش پایین افتاد. گفت: - نگران نباش قبل از اینکه خطر جدی‌ای تهدیدت کنه پدرشوهرت میرسه و اونا گرفتار قانون میشن.. اینطوری شاید از بار گناه خودتم کم شه.. عقب عقب رفتم به سمت در اتاق.. با ناامیدی و بی‌حالی گفتم: - الهی آتیش بگیری نسیم.. چادرم.. چادرمو بهم بده.. گفت: - کلید ندارم.  و با شتاب به طرف در خونه دوید و در رو باز کرد. من با ناامیدی و اضطراب فقط به دو رو برم نگاه میکردم تا شاید پارچه‌ای لچکی چیزی پیدا کنم و روی سرم بندازم. اینجا آخر خط بود اینجا آخر اضطرار بود. من مضطر بودم! دستم از هر امداد و امدادگری کوتاه بود. باید جیغ می‌کشیدم تا شاید همسایه‌ها نجاتم بدن ولی من زبانم به دهانم نمی‌چرخید. مثل کابوس‌هایی که در این مدت می‌دیدم! که هرچه سعی میکردم جیغ بکشم نمی‌تونستم. با زبانی لال در درونم کسی فریاد زد: - یا اماااام زماااااان مضطر عاااااالم  نجاتم بده.. نزار چشم نامحرم به روی ذریه‌ی مادرت بیفته.. نزار دشمن ذریه‌ت دل‌شاد شه. صدای سلام و خوش آمدگویی اونها از پشت در می‌اومد. به سمت مبل دویدم تا بین صندلی‌ها پنهان شم که چشمم افتاد به کیفم و حاجت روا شدم. کیفم رو باز کردم و چادر تا شده و چانه داری که از طریق اون دختر، جدم بهم رسونده بود رو باز کردم و روی سرم انداختم. من که توانی نداشتم.  قسم میخورم دست ملائک چادر سرم کردند. همان لحظه دو مرد مقابلم ایستادند. اما از نسیم خبری نبود. میلاد و حمید با چشم‌هایی کثیف و شیطنت‌بار نگاهم می‌کردند. میلاد گفت: - هی ببین کی اینجاست؟!! نماز می‌خوندی حاج خانوم؟ نکنه مزاحم شدیم؟  حمید که از همون ابتدای دوستی هرزتر و و قیح‌تر بود در جواب میلاد گفت: - من که فکر میکنم این یک لباس جدیده برای سورپرایز کردن ما!! بنظرم بهتر از لباس خوابه؟ مخصوصا اگه.. از وقاحت و بی‌ادبی او تمام بدنم خیس عرق شد. کاش هرکسی اینجا بود جز حمید.. حمید بیمار بود. حیوون بود. بی‌شرم و خدانترس بود. نسیم لباس بیرون پوشیده در حالیکه مسعود رو روی ویلچر حمل میکرد رو کرد به پسرها و گفت: - خب دیگه من دارم میرم.. کلید اون خونه هه رو رد کن بیاد. حمید کلید و کف دستش انداخت و گفت: - ایول خوشم اومد. نمیدونی چقدر دلم عسل می‌خواست. اصلا قندم افتاده.. او همینطوری وقیح و بی‌شرم حرف میزد و من مثل یک بره‌ی بیچاره بین دوتا مبل به دیوار چسبیده بودم و تسبیحم رو فشار می‌دادم. نسیم کجا می‌رفت؟ چطور می‌تونست منو با اینها تنها بزاره؟ با التماس رو به نسیم گفتم: - نسیم کجا داری میری؟؟ ایناااا از من چی میخوان؟ نسیم از خدا بترس.. نسیم اصلا نگاهم نمی‌کرد. رو به اونها با التماس گفت: - قول دادید بهش آسیبی نرسونید. فقط فیلم بگیرید و برید.. حمید کف دستش رو به هم مالید: - آخخح چه فیلمی بشه این فیلم.. خدایا نه.. قرارمون این نبود.. من نمی‌دونستم اعتماد صادقانه‌ی من به بنده‌ت اینقدر برام گرون تموم میشه. من نمی‌دونستم قراره اینقدر بیچاره بشم!! من بد بودم‌. من سزاوار تنبیه بودم حاج کمیل چه گناهی کرده بود؟ گناه این بچه چی بود؟ نسیم ضبط رو روشن کرد و تا آخرین شماره صدا رو زیاد کرد و به سمت در خونه رفت. تازه از خواب بیدار شدم! خون در رگ‌هام غلیان کرد. با صدای بلند جیغ کشیدم کمکککککککککک و به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید: - کجا؟؟؟ شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
من بی‌توجه به او با تمام توان التماس نسیم رو صدا زدم: - نسیمممممممم بابات به عزات بشینه نسیمممممم. نسیم منو از دست این گرگها نجاتم بده.. نسیممم بچم.. نسیمممم زنگ بزن پلیس.. تو رو خدا زنگ بزن  ولی نسیم رفت و میلاد در رو قفل کرد. از همون کنار در چیزی بلغور کرد ولی اینقدر صدای ضبط زیاد بود که هیچی نمی‌شنیدم. حمید خواست نزدیکم شه که میلاد دستش رو گرفت و فکر کنم گفت: - فعلا نه! من دیگه امیدی نداشتم! عقب عقب میرفتم  و تمام سلول‌هام خدا رو صدا میزد. زیر لب با بچم حرف میزدم: - نترس مامان نترس. یادت باشه ما تو آغوش خداییم. پس فقط تماشا کن و نترس! گرچه اینها رو به بچم می‌گفتم ولی دروغ چرا؟ صدای شومی در درونم می‌گفت خبری از اون آغوش نیست! دل نبند.. تو دیگه تموم شدی.. دیگه برام مهم نبود که حاج کمیل منو ببینه درموردم چه فکری میکنه! اگر بلایی سرم میومد دیگه زندگی معنی‌ای نداشت.. در ده سال غفلت و تاریکی عفتم رو حفظ کردم حالا اگر بی‌عفت میشدم میمردم. چه با حاج کمیل چه بی او!! خوردم به یک دیوار کوتاه. اوپن آشپزخونه بود! دویدم و از روی جا قاشقی روی ظرفشویی چاقو برداشتم. میلاد کنار اوپن ایستاد!  نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: - خیلی دلم می‌خواست بازم ببینمت! ببینم چه ریختی شدی! اون روزها فک میکردم از من پولدارتری. تریپم بهت نمیخوره! وقتی نسیم گفت هیچی نداشتی تعجب کردم. ایول واقعا بهت. چه خوب ادا بچه مایه‌دارها رو در میاوردی. اون موقع‌ها زبون داشتی یکی اینقدر!! طنازی و دلربایی میکردی. حالمو خراب میکردی. الان دیدنت با این سر و شکل یه کم واسم عجیبه!! واقعا توبه کردی یا از ترس گذشته‌ت پناه بردی به ازدواج؟! حمید مشروب به دست پشت سرش ظاهر شد!  - نه داداش!! من که میگم ازدواجش الکیه. لابد می‌خواسته شوهرشو بتیغه.. و بعد در حالیکه شیشه رو بالا می‌کشید گفت: - اصلا شاید ازدواجشم دروغ باشه چون تا جاییکه من میدونم این خوشش نمی‌اومد شبا با کسی باشه. حرف‌های حمید اونقدر رکیک و زشت بود که برای آخر عمرم بسم بود! این اون گذشته‌ی من بود!! گذشته‌ای که دنبالم اومده بود و می‌خواست بهم بفهمونه حتما نباید جسم خودت رو در اختیار کسی قرار بدی تا بهت انگ بخوره همونقدر که فکر هرزه‌ی مردی رو درگیر خودت کنی انگار که تن فروختی دیگه چه فرقی میکرد چه اتفاقی بیفته؟؟ چشم‌هام رو بستم. خدا اینجا توی این خونه نبود. من از آغوش او سقوط کرده بودم. کی و کجا نمیدونم! ولی اینجا خدا نبود! من بودم و تسبیح الهام و یک بچه‌ی سه ماهه!! از همین حالا خودم رو تصور میکردم که زیر چنگال اونها آلوده شدم و... اشکم به پهنای صورتم ریخت. چشمم رو باز کردم. دستی نزدیک صورتم بود. دست‌های کثیف حمید بود که قصد داشت صورتم رو نجس کنه. دوباره در درونم فریاد کسی رو شنیدم که می‌گفت: - خدا اینجاست! مقاومت کن! نزار ناامیدی به اونها فرصت بده. چاقو رو مقابل او گرفتم و با تهدید گفتم: - اگر دستت به من بخوره زنده نمیمونی! آفرین این شد! اگر اونها می‌فهمیدن که ترسیدم همه چیز تموم میشد اونها دونفر بودن و ما هم دونفر!! حمید و میلاد باهم من و خدا هم باهم.. زور ما خیلی بیشتر از این دونفر بود. حالا حسش می‌کردم. اینو از صدایی که نمی‌لرزید و دستی که محکم چاقو رو چسبیده بود حس کردم. او با دیدن چاقو عقب رفت و با چشم هرز و مستش گفت: - اوه اوه چه عصبانی! کاریت ندارم  که بابا.. می‌خواستم دلداریت بدم. دلداری که اشکالی نداره خوشگل خانوم؟ بعد دست‌هاشو با حالتی منزجر کننده و چندش آور باز کرد و گفت: - بیا در آغوش اسلام..   و غش غش خندید.. عجیب بود که دیگه نمی‌ترسیدم. نمیدونم قرار بود چطوری اینها ناکام بمونن.. شاید مثل سپاه ابرهه خداوند از آسمان بجای سنگ سقف رو نازل میکرد بر سرشون و یا شاید جان اونها رو در همون لحظه می‌گرفت. گفتم: - برو گمشو از این خونه بیرون. گمشو وگرنه می‌زنمت.. او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم: - بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر.. ژووووون عقب‌تر رفتم و چاقو رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت: - داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش!  میلاد گوشیش رو درآورد و  مشغول گرفتن فیلم شد. حمید مثل یک گرگ به کمین نشسته به سمتم اومد. وحشت به همه‌ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم: - خدااا مراقبم باش.. بی‌عفت بشم اون دنیا گله‌تو پیش خودت میبرم.. از حرفم اشکم در اومد. چاقو رو در هوا چرخوندم! - بخدا بیای جلو میزنم. او مست‌تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه. گفت: - بزن.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل