eitaa logo
پاتوق کتابِ پیام نسیم
395 دنبال‌کننده
939 عکس
189 ویدیو
26 فایل
📚 پاتوق کتاب دانشجویان پیام نور اهواز ✅️ معرفی کتاب، مسابقه ، داستان کوتاه ، محتواهای دانستنی ، علمی ، انگیزشی ، تلنگرانه ، پندانه ، وکلی چیزهای خوب که قرار دور هم یاد بگیریم 😍 با ما همراه باشید 😉 📞 ارتباط با ما : @Sarbaz_imamzamannn
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 🔴 «عاقبت وعده‌های توخالی» 🔻پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. 🔸هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. 🔸از او پرسید: آیا سردت نیست؟ 🔹نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. 🔸پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند. 🔹نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. 🔸اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. 🔸صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند؛ در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . . بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 روباهي از شتري پرسيد: عمق اين رودخانه چقدر است؟ 🐪🐪🐪🐪🐪🐪 شتر جواب داد: تا زانو ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت! روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت: تو که گفتي تا زانووووو! 🐪🐪🐪🐪🐪🐪 و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو! هنگامي که از کسي مشورت مي گيريم بايد شرايط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگيريم. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 «لزوماً هر تجربه اي که ديگران دارند براي ما مناسب نیست بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
هدایت شده از پیام نسیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهدای خون = اهدای زندگی ❤️ 💥رفقا بسم الله... بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
💥فقط ۲ روز دیگر تا شروع مسابقه بزرگ خاطره نویسی دانشجویان دانشگاه پیام نور مهلت باقیست💥 🎁خاطرات دوران دانشجویی خودتون رو بفرستید و جایزه بگیرید 🎁 بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ ◀️‏گروه واتساپ اعضای بسیج دانشجویی واحد برادران https://chat.whatsapp.com/GSbtGK7NAcQ2OkL7cjsoqj
🔆 🌹🌷 چقدر کوتاه است زندگی 🌷🌹 🔹هنگام به دنیا آمدن در گوشمان اذان می‌خوانند ولی نمازی نمی‌خوانند! 🔸هنگام مرگ برایمان فقط نماز میخوانند... بدون اذان ... 🔺گویا اذان هنگام تولد برای نمازی است که هنگام مرگ می‌خوانند... 🔻چقدر کوتاهست این زندگی... 🔸به فاصله یک اذان تا نماز🔸 بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛هفته بسیج گرامی‌باد بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ ◀️‏گروه واتساپ اعضای بسیج دانشجویی واحد برادران https://chat.whatsapp.com/GSbtGK7NAcQ2OkL7cjsoqj
*با سلام خدمت‌ دانشجویان محترم 🙋🏻‍♂️* *📝از امشب خاطرات طی چند شب هر شب راس ساعت 20 در کانال پاتوق کتاب پیام نسیم فرستاده خواهد شد (که لینک کانال در آخر پیام موجود هست) و درنهایت پس از پایان ارسال خاطرات، شما برنده را انتخاب خواهید کرد🎁* *🌟به دوستان خود هم برای رای دادن و خواندن داستان ها اطلاع دهید تا عضو کانال‌ها و پیج ما شوند🌟* *🎁جوایز در انتظار بهترین خاطرات از نگاه شما دانشجویان هست😍* *بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز* *◀️پیج ما در * https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz *◀️کانال ما در * http://eitaa.com/payamnasim *◀️پاتوق کتاب ما در * https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ *◀️‏گروه واتساپ اعضای بسیج دانشجویی واحد برادران* https://chat.whatsapp.com/GSbtGK7NAcQ2OkL7cjsoqj
خاطره شماره1 نزدیک عید نوروز بود منو دوستام خیلی شور و شوق داشتیم ولی ناراحتم بودیم چون نزدیک به بیست روزنمیتونستیم همو ببینیم . ما هرسال تو خونمون یک هفته قبل ازسال تحویل سمنو پزون داریم . مادرم خیلی دوست داره سمنو بپزه چون میگه نذری حضرت فاطمه(س) حتما خوشمزه میشه و کلی هم حاجت میده. دوستامم هر سال دیگه میدونن که ما سمنو می پزیم چون ما از دوره دبیرستان باهم دوستیم نزدیک به ۷ساله هرسالم نزدیک عید که میشه بهم میگن باید واسمون سمنو بیاری. خلاصه ی روز که سمنو آماده شدواسشون تو ظرف گذاشتم که فردا ببرم دانشگاه اونروز که رفتم دانشگاه اطلاعات دانشگاه اعلام کرد که امروز سمینار برگزار می شه دقیقا یادم نیست سمینار چی بود تصمیم گرفتیم باهم بریم سمینار وقتی سمینار تموم شد از ساختمون آموزش اومدیم بیرون رفتیم قسمت مزار شهدا تو راهرو نزدیک یک ساعت نشستیم و با هم حرف زدیم یکی از دوستام گفت من دیگه باید برم خونه سمنو رو بهم بده عزیزم که برم گفتم مگه بهتون ندادم سمنو ها رو گفتن نه نکنه نیاوردی داری شوخی میکنی من که گیج شده بودم گفتم نه بخدا آوردم تو ی پلاستیک مشکی هم گذاشته بودم ندیدین مگه دستم گفتن نه بهشون گفتم پس بلندشید بریم جاهایی که رفته بودیم رو بگردیم شاید جا گذاشته باشم خلاصه اینکه تمام کلاسا رو گشتیم از اونورم کلی خندیدم داشتیم کل دانشگاه رو می گشتیم به دنبال دوتا ظرف سمنو. یادم افتاد که شاید تو سالن اجتماعات دانشگاه جا گذاشته باشم بهشون گفتم بریم اونجا رو بگردیم موقعی که رفتیم دیدم همه چراغاش خاموش بودودرب رو قفل کرده بودن گفتیم ای بابا حالا چکار کنیم از آبدارچی پرسیدیم گفت کلید دست آقای مسئوله رفتیم درب اتاق ایشون اما نبودن که دیدیم ی آقایی از پله ها دارن میرن پایین گفتیم ببخشید آقا ما ی چیزی تو سالن جا گذاشتیم میشه بگید باید چکار کنیم گفتن آها همون پلاستیک مشکیه که ظرف سمنو توش بود ما مردیم از خنده گفتیم بله بله همون گفتن بیاید گذاشتم توی اتاقم که صاحبش بیاد ببره ما هم کلی خوشحال که پیداشون کردیم خلاصه اینکه روز آخر قبل از عید اون سال هم برای ما شد خاطره دیگه هر وقت همو میبینیم یاد اون روز می افتیمو کلی می خندیم. پایان بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
خاطره شماره2 خاطره دوران دانشجویی مجازی با سلام خاطره ای که میخوام تعریف کنم برمی گرده به ترم پیش که ترم اولی بودم و تازه بازار کرونا گرم شده بود ، حالا بگذریم از این که ترم اولی بودم و به اندازه کافی جو جدید برام گنگ بود و کرونا همه چی رو گنگ تر کرده بود و در کنار همه ی اینا دوستان پا قدم ما رو به دانشگاه عامل اصلی کرونا میدونستند . یه استاد داشتیم تا دلتون بخواد خونسرد خلاصه بچه ها حدود یه ماه به این استاد عزیزمون التماس می کردن که استاد تکلیف ما واسه میان ترم چیه خلاصه بعد از گذشت یه هفته که در واقع حدودا نیمه اول رمضان بود و وضعیت کرونا قرمز بود و تقریبا همه جا تعطیل بود استاد تکلیف میان ترم رو تو گروه اعلام کردن اما چه تکلیفی بود حدود نیم ساعت فقط هنگ کرده بودم تکلیفش این بود که ۱۵ صفحه تحقیق تایپی میخواست با مطالعه کتاب ها و مجلات علمی ( و به هیچ عنوان نباید از اینترنت باشه ) و از این ۱۵ صفحه تایپی پرینت گرفته بشه و روی سی دی زده بشه و از طریق پست یا اسنپ به دست نماینده برسه 😳😳 هرچی بچه ها التماسش کردن که استاد کافی نت بسته اس سی دی از کجا بیاریم استاد بزار پی دی اف کنیم بفرستیم واستون استاد ما شهرستانیم چجور به دست نماینده برسونیم استاد به حرمت ماه رمضان استاد ابوالفضلی استاد استاد .... ولی استادمون گوشش به این حرفا بدهکار نبود همش میگفت یا اینی که گفتم یا میان ترم صفر🥺 خلاصه بعد از کلی تو سر خودم زدن تحقیق رو واسه نماینده اسنپ کردم بعدش نوبت رسید به نمره میان ترم وقتی نمره میان ترم رو دیدم چشام چهار تا شد ۵ داده بود از ۸ ، انقد عصبی شده بودم که تا خود شب سرم رو به در و دیوار میزدم و بعد متوجه شدم که به اکثر بچه ها ۵ داده ، خلاصه نوبت پایان ترم رسید این بارم با تکلیفی که داد شگفت زدمون کرد ۳۰ جمله از انسان های موفق تاریخ میخواست که بصورت پی دی اف واتساپش کنیم . اینجاست که به خودم گفتم نه به اون شوریه شور نه به این بی نمکی این تحقیق هم تحویل دادیم زمان نمرات پایان ترمی رسید که دیدم بهم ۱۱ داده با خودم گفتم ۱۱ با ۵ میان ترم میشه ۱۶ استادمون انگار نرم شده بزار برم باهاش صحبت کنم نمرم رو در کل ۱۷ رد کنه ، خلاصه مستقیم رفتم پریدم پی وی استاد ، که استاد میان ترم واقعا تکلیف سنگینی بود ما هم زحمت کشیم بخاطر این که حق الناسی ضایع نشه برام ۱۷ رد کن استادهم جواب داد اصلا شما میدونی نمرت چند شده خانم حق الناس بعد از خوندن این پیام بلافاصله بدون جواب وارد سیستم شدم نمره کل رو که دیدم دهنم باز مونده بود چند بار به اسم درس نگاه کردم نکنه اشتباه کردم اما درست بود واسم ۱۸/۳۳ رد کرده بود منم واسه استاد فرستادم استاد من میدونستم شما خیلی مهربونین انشالله ۱۰۰۰۰۰ سال زنده باشی ، اما تو دلم خدا خدا می کردم که نکنه استاد برگرده حق الناسم رو بده ، اصلا من دیگ غلط کنم دنبال حق الناس باشم . اما استادمون بزرگوارتر از این حرفا بود ، استاد هر جایی دمت گرم 👌🏻 😊 😂😂😂😂😂 بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
خاطره شماره3 زندگی دفتری از خاطره هاست یه نفر در دل خاک یه نفر در دل شب یه نفر همدم خوشبختی هاست یه نفر همسفر سختی هاست چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد ما همه همسفریم ... بسیاری از شکست ها و افسردگی امروز، افراد ریشه در گذشته و خاطره ای تلخ از دیروز دارد و قرار گرفتن در قله علم و کمال و موفقیت نیز از نقطه آغازی خبر می دهد که از آن به خاطره ای شیرین یاد می شود . خاطره هر چه که باشد; تلخ یا شیرین، گرچه پنجره ای است روبه گذشته اما رابطه ای تنگاتنگ با امروز و آینده ما دارد لحظه لحظه زندگی امروز ما خاطره ای است از فردا و این ما هستیم که با خاطرات فردا در امروزمان، فردایمان را و زندگی آینده مان را می سازیم . پس بیایید اگر فردا دفتر خاطراتمان را ورق زدیم و امروزمان را در آن به تماشا نشستیم از آن به زیباترین خاطره زندگی خود یاد کنیم . یادم نیست جایی شنیدم یا خوندم که دوران دانشجویی آدم یه فصل مقطعه . قبل از اون دنیا به ساز تو میرقصه اما بعد از اون تو باید به ساز دنیا برقصی. کاش انتخاب لحظه ها دست خودمون بود . کاش گذر زندگی مثل یک فیلم بود و میشد با یه ریموت کنترل عقب ببریش و جایی که دوست داری نگهش داری ،حتی میشد لذت لحظه ها را با دو تا دکمه Back و Play هی تکرار بکنی . کاش میشد .... اما به قول گفتنی گذشته ها گذشته ... ! چه بخوایم و چه نخوایم حالا باید توی حال زندگیمون غرق باشیم ....با سختی ها و دلتنگی ها و تکرار مکررات هاش کنار بیایم .اما میتونیم لااقل خاطره هامونو حفظ کنیم . یا شاید بهتر از اون دوستانمونو که بخشی از خاطرات ما هستند خاطره ی آن روزم را هرگز فراموش نمیکنم ترم پنج دانشجویی بودم که برای ما در دانشگاه کارگاه های درسی مختلف برگزار کردند،کارگاه پیش از ازدواج را انتخاب کردمو تصمیم گرفتم که در این کلاس شرکت کنم.با دوستانم به بخش آموزش رفتیم و نام نویسی کردیم ب دلیل اینکه در روزهای هفته ما کلاس داشتیم پنجشنبه یک روز تعطیل را ب این کارگاه اختصاص دادند . پنجشنبه یک روز بارانی از خواب بیدار شدم دست و صورت خود راشستم هوا سرد بود پالتوی خود را پوشیدم ومثل همیشه طبق عادت همیشگی چند سلفی گرفتم😊 سپس برادرم را بیدار کردم تا مرا با ماشین ب دانشگاه ببرد برادرمن هیچ وقت با من نمیسازد البته بگویم من او رادوست دارم ولی اونه شایدم داشته باشد نمیدانم.... بنظرم خیلی از برادر خواهر ها اینجور باشند (یکم خودم را دلداری بدهم )😞نمیدونم چیکارش کردم که اینجوره با من خلاصه اینکه اونموقع هم در حالت عصبانیت و با صدای تند گفت نمی برم خودت برو من هم چیزی نگفتم با ناراحتی از خانه خارج شدم وقتی که به دانشگاه رسیدم ،چند نفری از دوستانم در حیاط دانشگاه نشسته بودند حیاط دانشگاه قسمتی داشت حالت سایبون مانند که در زیر ان چند صندلی بود،من هم ب سمت دوستانم رفتم و بعد از احوالپرسی شروع کردیم ب صحبت کردن صدای نم نم باران بر روی سایه بانی که در بالای سرمان بود میزد و صدای خیلی دلنشینی بود. طولی نکشید که استاد هم از راه رسید تا اونموقع بچه ها همه اومده بودند همه وارد کلاس شدیم بعد از سلام و احوالپرسی استاد کارگاه شروع شد حدود یک ساعت گذشت استاد زمانی برای استراحت ب ما اختصاص داد. گفت دخترای گلم امروز صبحانه مهمان من باشید حالا بریم کجا بشینیم بریم تو حیاط؟ از انجا که تعداد زیاد بود و در حیاط صندلی زیادی برای بچه ها نبود استاد تصمیم گرفت که در جایی که اساتید مینشینند باشیم. وارد اتاق اساتید شدیم تا الان ب اون قسمت نیامده بودم وقتی وارد شدم دور تا دور اتاق مبل چیده شده بود و در روی دیوار ها راجب میان ترم ها و چیزهای مختلف برگه چسبانده بودند ،یکی از بچه ها همیشه همراه خود چای میورد چای را بر روی میز گزاشت استاد هم از پلاستیکی که همراه داشت سینی در اورد که در ان نان و پنیر که هر کدام لقمه های کوچکی شده بودند با نون محلی که ما بختیاری ها ب آن نون تیری میگوییم و به همراه سبزی در آورد ب یکی از دوستان داد و به همه تعارف کردند و بچه ها برداشتند . استاد گفت :(بچه ها این نون ها رو خودم پختم و این سبزی های تازه هم از باغچه خانه است )استاد بسیار خوبی است فوق العاده مهربان و فوق العاده خوب برایم جالب بود که یک استاد با این همه مشغله این همه کار سرگرمی مثل نان پختن هم داشته باشد کلی حرف زدیم واقعا ب دلم چسبید آن دوره همی که با دوستانم داشتم و در ان هوای بسیار دلپذیردور همدیگر جمع شده بودیم غیر از درس استاد خوبم یک همچین برنامه قشنگی برای ما درست کرد خلاصه اینکه خیلی روز خوبی بود وبرای من یک خاطره ی قشنگی شد بعد از کارگاه که تمام شد باهم عکس گرفتیم سپس خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم . من الان ترم هفت روانشناسی را میگزرانم خیلی برایم ناراحت کننده است بخاطر این بیماری کلاس ها برایمان مجازی شده و دیگر دوستانمان را مثل قبل نمیب
ینیم دلم برای دوستانم تنگ شده آن دور هم نشستنامون آن شوخی کردنامون درکنارهمدیگر نهار خوردنمون بیایید باهم دعا کنیم که این بیماری از بین برود یا اینکه کشورمان بتواند داروی این بیماری را پیدا کند تا بتوانیم دوباره مثل قبل جمع باشیم و درکنار همدیگر خاطرات خوبی را بسازیم ..آمین بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
خاطره شماره4 لا تخف ان الله معنا ... اواخر شهریور ماه سال ۱۳۸۹ بود و من که دختری ۱۹ ساله بودم برای ثبت نام در دانشگاه شهید چمران اهواز به تنهایی راهی آن دیار شدم، جایی که هیچ تصوری راجع به آن نداشتم. به محض رسیدن شروع به انجام امور ثبت نام کردم، هوا بشدت گرم و سوزان بود، برای من که فرزند رشته کوههای زاگرس و زاده ی منطقه ی سردسیر و برفی بودم تحمل آن شرایط بسیار طاقت فرسا بود،تمام صورتم سوخته بود و در هر ایستگاهی که گذاشته بودند آب می نوشیدم اما هیچ افاقه ای نمی کرد. در بین راه خسته، تنها، تشنه و گرسنه با صورتی سوخته دقایقی زیر نخلی نشستم و اندکی به آینده فکر کردم از این که این شرایط را انتخاب کرده بودم اندوهگین بودم، شهری را انتخاب کرده بودم که نه زبان اهالیش را متوجه می شدم، نه میتوانستم آب و هوایش را تحمل کنم و نه هیچ گونه شناختی از آن داشتم... در این افکار سیر می کردم که احساس ترسی توام با تنهایی تمام وجودم را دربر گرفت و غمی نابهنگام به قلبم چنگ زد، سینه ام را در هم فشرد و اشکم را جاری ساخت. در آن لحظه تنهاترین روزنه ی نور امیدی که به روی خودم دیدم جمله ی آخر پدر و مادرم هنگام بدرقه ام بود"نترس ما تو را به خدا سپرده ایم" ناگهان به خود آمدم نیرویی در وجودم شروع به جوشش کرد و برای انجام امور بانکی ثبت نام مسیر بانک ملی دانشگاه را در پیش گرفتم وقتی به آنجا رسیدم با انبوهی از جمعیتی که صف طویلی را تشکیل داده بودند مواجه شدم در انتهای صف قرار گرفتم که این صدا را شنیدم"کسانی که امروز نمی توانند امور بانکی را انجام دهند فردا دوباره به این محل بازگردند"با شنیدن این جمله پاهایم سست شد و به این فکر کردم اگر امروز خوابگاهم تعیین نشود تنها و غریب شب را کجا سپری کنم؟! اما دوباره آن جمله به من نیرو داد چشمانم را بستم و با تمام وجودم شروع به خواندن آیات مبارکه ی آیه الکرسی کردم. دو نفر از کارمندان بانک با هم شروع به صحبت کردن به زبان عربی شدند اما من متوجه صحبتشان نشدم سپس یکی از آنها رو به من کرد و گفت چند نفر انتهای صف برگردید تا من نیز از انتهای صف شروع کنم و کارهای شما را انجام دهم من که بازهم معجزه ی این آیات را دیده بودم نفر اول شدم و سریع کارهایم را انجام دادم و برای تعیین خوابگاه راهی معاونت دانشجویی شدم. خوابگاهی که برای من تعیین شده بود از دانشگاه دور بود و این امر باز هم گرد غمی بر دلم افشاند به مسئول خوابگاه اصرار کردم که مرا در خوابگاه نزدیک تری سکنی دهد اما او مدام می گفت:"اصرار نکن جا نیست" در این بحبوحه بودم که شخصی برای انصراف از خوابگاه نزدیک دانشگاه نزد آن مسئول آمد و فرم هایش را پر کرد (جالب این که آن شخص همشهری من بود این را از محتوای فرم هایش فهمیدم) با اصرار جای او را به من دادند. آری تازه کم کم داشتم متوجه می شدم که پدر و مادرم مرا به خوب حافظی سپرده اند و همه ی این امور اتفاقی نبود بلکه دست های او همه چیز را ترتیب می داد(ید الله فوق ایدیهم) شب را در خوابگاه به سر بردم. فردای آن روز دوباره به بانک تجارت دانشگاه رفتم که برای خودم حساب بانکی افتتاح کنم تا از آن طریق خانواده ام بتوانند برایم پول بفرستند، در بین راه کیف پول خالیم را که دیدم انگیزه ام را از دست دادم چون می دانستم برای افتتاح حساب پول لازم دارم اما لحظه ای بعد خود را درب بانک دیدم اصلا نمیدانم کی و چگونه آنجا رسیدم. وارد بانک شدم مات و مبهوت اولین باجه را پشت سر گذاشتم سایر باجه ها را هم به همین ترتیب تا این که به آخرین آنها رسیدم نشستم و ما وقع را برای متصدی باجه شرح دادم و به او گفتم که پولی برای افتتاح حساب ندارم اما او فرم هایی را به من داد و گفت"مشکلی نیست، اینها را پر کن"من که حیرت زده شده بودم فرم ها را پر کرده و به او دادم او نیز از جیب خود اسکناس۵۰۰۰ تومانی را در آورد و روی فرم ها گذاشت و شماره حسابی به من داد. من که حرفی بجز تشکر و قدردانی نداشتم برخواستم و بانک را ترک کردم. دو روز بعد برای پس دادن آن پول به بانک رفتم وقتی به آن باجه رسیدم آن شخص را آنجا نیافتم، سراغ او را گرفتم کارمندی که به جای او در باجه بود علت را جویا شد و من جریان را برای او بازگو کردم او در حالی که لبخندی بر چهره اش نقش بست گفت"دختر جان! خدا او را فرستاده بود تا به تو کمک کند" من که سرشار از بهت و سوال بودم فقط به او می نگریستم که او ادامه داد"آن روز از شعبه ی مرکزی دستور آمده بود که این شخص برای یک ساعت در این باجه کار کند و سپس برود" تمام وجودم می لرزید احساس ضعف می کردم برخواستم و به سمت در رفتم در حالی که نگاههای آن کارمند با لبخندش بدرقه ام می کرد.نفسم بند آمده بود، حسی تمام وجودم را به یغما برده بود، تهی شده بودم و بغضی گلویم را به بند کشیده بود که ناگهان آزادش کرد و من فقط صدای هق هق گریه هایم را می شنیدم و اشک هایی که یکی پس از دیگری بر روی س