eitaa logo
پاتوق کتابِ پیام نسیم
395 دنبال‌کننده
940 عکس
190 ویدیو
26 فایل
📚 پاتوق کتاب دانشجویان پیام نور اهواز ✅️ معرفی کتاب، مسابقه ، داستان کوتاه ، محتواهای دانستنی ، علمی ، انگیزشی ، تلنگرانه ، پندانه ، وکلی چیزهای خوب که قرار دور هم یاد بگیریم 😍 با ما همراه باشید 😉 📞 ارتباط با ما : @Sarbaz_imamzamannn
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 رهبرانقلاب: ماه ربیع الاول، بهار زندگی است💛 بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز 🎁برندگان مسابقه پیامکی از شهرستان اهواز🎁 1️⃣دریا سیاحی 2️⃣قاسم ساکی 3️⃣صفا ظهیری 4️⃣سرمد روئی زاده 5️⃣مهتاب سعیدی کیا 6️⃣ساناز مرادی کوه باد بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز 🎁برندگان مسابقه پیامکی از شهرستان های استان خوزستان🎁 1️⃣حسین شمیسی از بخش بستان 2️⃣هانیه مهدوی صدر شهرستان اندیمشک 3️⃣فرزانه طیبی از شهرستان بهبهان 4️⃣معصومه جهانگیری از شهرستان لالی بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
🔆 🔸یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. 🔹پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. 1⃣ پند اول را در دستان تو می دهم. 2⃣ اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. 3⃣ پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. 🔸مرد قبول کرد. 🔹 پرنده گفت: پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن. 🔸مرد بلافاصله او را آزاد کرد. 🔹 پرنده بر سر بام نشست و گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور و برچیزی که از دست دادی حسرت مخور. 🔹پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست، ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی. 🔸مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. 🔹پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ 🔹پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ 🔸مرد به خود آمد و گفت: ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو. 🔹پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم. ◽️پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است. بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ 
🔆 🔹اسب سواری، مرد چُلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. 🔹مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. 🔸مرد چُلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم، و با اسب گریخت! 🔹اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! 🔹اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! 🔸مرد چُلاق اسب را نگه داشت. 🔹مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیاده‌ای رحم نکند! بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
🔆 🔸اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می خواست او را بُکشَد و بخورد. 🔹خرس فریاد می کرد و کمک می خواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. 🔸 خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می شوم و هر جا بروی با تو می آیم. 🔹آن دو با هم رفتند تا اینکه به جایی رسیدند, پهلوان خسته بود و می خواست بخوابد. 🔸 خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردی از آنجا می گذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه می کند؟ 🔹پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. 🔸مرد گفت: به دوستی خرس دل مده, که از هزار دشمن بدتر است. 🔹پهلوان گفت: این مرد حسود است. خرس دوست من است من به او کمک کردم او به من خیانت نمی کند. 🔸مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان, آدم را می فریبد. او را رها کن زیرا خطرناک است. 🔹پهلوان گفت: ای مرد, مرا رها کن تو حسود هستی. 🔸مرد گفت: دل من می گوید که این خرس به تو زیان بزرگی می زند. 🔹پهلوان مرد را دور کرد و سخن او را گوش نکرد و مرد رفت. 🔸پهلوان خوابید مگسی بر صورت او می نشست و خرس مگس را می زد. باز مگس می نشست، چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی رفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همینکه مگس روی صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش کرد. مِهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یکی است. 🔸دوستی با مردم دانا نكوست 🔸دشمن دانا به از نادان دوست 🔹دشمن دانا بلندت می‌کند 🔹بر زمینت می‌زند نادان دوست بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
🔆 🕌ميگويند چند صد سال پيش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، كارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده كاری ها را انجام می دادند. 👵🏻پيرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را ديد به يكی از كارگران گفت: «فكر كنم يكي از مناره ها كمی كجه!» 👷🏼‍♂️كارگرها خنديدند. اما معمار كه اين حرف را شنيد، سريع گفت: «چوب بياوريد! كارگر بياوريد! چوب را به مناره تكيه بدهيد. فشار بدهيد.» 🧓در حالی كه كارگران با چوب به مناره فشار می آوردند، معمار مدام از پيرزن می پرسيد: «مادر، درست شد؟!» 👵🏻 مدتی طول كشيد تا پيرزن گفت: «بله! درست شد! تشكر كرد و دعايی كرد و رفت.» 👷🏼‍♂️كارگرها حكمت اين كار بيهوده و فشار دادن به مناره ای كه اصلاً كج نبود را پرسيدند. 🧓معمار گفت: «اگر اين پيرزن، راجع به كج بودن اين مناره با ديگران صحبت می كرد و شايعه پا می گرفت، اين مناره تا ابد كج می ماند و ديگر نمی توانستيم اثرات منفی اين شايعه را پاك كنيم. اين است كه من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم!» بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
🔆 🔸حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه 🔹گفت: یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه 🔸گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم 🔹گفت: دارم میمیرم 🔸گفتم: یعنی چی؟ 🔹گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه 🔸گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ 🔹گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. 🔸گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده 🔹با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ 🔸فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش 🔸گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ 🔹گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم، از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، 🔹تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم، خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت. 🔹خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد 🔹با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه 🔹سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم 🔹بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم 🔹ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم 🔹گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم 🔹مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم 🔹الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد. 🔹حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟ 🔸گفتم: اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه خوب شدن آدما واسه خدا عزیزه 🔹آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر 🔸داشت میرفت که بهش گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ 🔹گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! 🔸یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ 🔹گفت: بیمار نیستم! 🔸هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ 🔹گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم 🔹 گفتن: نه 🔹گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! 🔹خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ 🔸باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
پاتوق کتابِ پیام نسیم
‍ شهید مصطفی صدرزاده هنگام دفن پیکرش نشانی‌ای به همسرش داد 🌱همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم هنگام دفن برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. 🌸وقتی تربت امام حسین «علیه السلام» را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. 🌼به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. 🌹همان جا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، «عند ربهم یرزقون» بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی». منبع: تسنیم ( از عاشقان شهید ابرهیم هادی بودند) 1آبان سالروز شهادت شهید مصطفی صدر زاده بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
📝 👌 خواستند را بُکشند، یوسف نمرد... خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت... خواستند او را بفروشند که برده شود، پادشاه شد... خواستند محبتش از دل پدر خارج شود، محبتش بیش‌تر شد... از نقشه‌های نه‌باید دلهره داشت... چرا که اراده‌ی خداوند بالاتر از هر اراده‌ای است... یوسف می‌دانست، تمام درها بسته هستند، امّا به خاطر خدا، حتّی به سوی درهای بسته هم دوید... و تمام درهای بسته برایش باز شد... اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد، به دنبال درهای بسته برو.. چون خدای "تو" و "یوسف" یکیست! 🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ
‍ ‍ 🍪 در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید. مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید. درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم.... برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم. چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم... چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ... و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد... 📚 بسیــــــ🇮🇷ـــــج دانشجویی پیام نور اهواز ◀️پیج ما در https://instagram.com/‪Uni_pnuahwaz ◀️کانال ما در http://eitaa.com/payamnasim ◀️پاتوق کتاب ما در https://eitaa.com/patoghketabpnuAhvaZ