#دعای_مادر
از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟
گفت: شبی مادر از من آب خواست.
نگریستم، آب در خانه نبود.
کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم.
چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود.
هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم.
او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:
«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
❗️اشاره به جلب رضایت مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
🆔@patoghketabpnuAhvaZ
💫✍
#داستان_شب
حاکم نیشابور برای گردش و تفریح به بیرون از شهر رفته بود، در آن حال مردی میان سال در زمین کشاورزی خود مشغول کار بود.
حاکم تا او را دید بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید سپس حاکم از تخت پایین آمد و گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت.
همه حیران از آن عطا و بیاطلاع از حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید : مرا می شناسی؟
بیچاره گفت : شما حاکم نیشابور و تاج سر رعایا و مردم هستید.
حاکم گفت: آیا قبل از این همه مرا میشناختی؟ مرد با درماندگی و سکوت به معنای جواب نه سرش را پایین انداخت.
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود دوستت گفت خدایا به حق این بارانِ رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم میخواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که میخواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط میخواستم بدانی که برای خداوند دادن حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و تو به خداست که فرق دارد.
🆔@patoghketabpnuAhvaZ
#زیبا_نوشت
تو وقتی خوب هستی که اگر گناه کسی را دیدی آنرا ندیده بگیری و فاش نکنی .
وقتی بزرگواری که غم دیگران را آرام
می کنی .
وقتی زیبا هستی که لبخند می زنی و در قلبت غم بزرگی داری و دیگران را به لبخندت شاد
می کنی ، چه فرزندانت باشند چه همسر
و چه غیر آنها...
خدایا ما را از کسانی قرار بده که در دنیا خیر و نیکی می کارند و در آخرت ثمرات آن را برداشت می کنند ،
خدایا ما را به خیر هرگونه که باشد نزدیک کن
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
🆔@patoghketabpnuAhvaZ
🌸🍃🌸🍃
#تقلید_کورکورانه
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند. پس خرش را به اصطبل برد و به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکب ها بود سپرد و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست. او همانطور که با صوفیان دیگر به رقص سماع مشغول بود، مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت!...
مرشد تا این شعر را بخواند، صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت... و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد...
همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند، به جز صوفی داستان ما. پس او هم وسایلش را برداشت تا به اصطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود...
از مردی که مواظب مرکب ها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر شما برفت!
صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟
گفت دیشب جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم!
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی، اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای.
مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد، صوفیان می خواهند خرت را ببرند؛ ولی تو با ذوقتر از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت!! و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند...
صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند، من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم...
آری صوفی با تقلید کورکورانه از آن صوفیان که قصد فریب او را داشتند، گول خورد و خرش را از کف داد...
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
🆔@patoghketabpnuAhvaZ
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ دروازه بانهای زندگی ✨
در سال ۱۹۳۷ در انگلستان یک مسابقه فوتبال بین تیمهای چلسی و چارلتون بعلت مِه غلیظ در دقیقه 60 متوقف شد. اما «سام بارترام» دروازبان چارلتون 15 دقیقه پس از توقف بازی همچنان درون دروازه بود!
زیرا بعلت شلوغی پشت دروازه اش سوت داور را نشنیده بود. او با دست هایی گشاده و با حواس جمع در دروازه می ماند و با دقت به جلو نگاه می کند تا به گمانخودش در برابر شوت های حریف غافلگیر نشود.
وقتی پانزده دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را به او داد سام بارترام با اندوهی عمیق گفت: چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالی که من داشتم از دروازه آنها حراست می کردم.
در طول این مدت فکر می کردم که تیم ما در حال حمله است و به تیم رقیب مجال نزدیک شدن به دروازه ی ما را نداده است.
در میدان زندگی چه بسیار بازیکنانی هستند که از دروازه آنها با غیرت و حمیت حراست کردیم اما با مه آلود شدن شرایط در همان لحظه اول میدان را خالی کرده و ما را تنها گذاشته اند.
*""حواسمان همیشه به دروازه بانهای زندگیمون باشه* ""👌👌
🆔@patoghketabpnuAhvaZ
📚 #حکایت
ثروتمندزاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقیرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود.
ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى كرد و مى گفت:
صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگین است.
مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در میان قبر،
خشت فیروزه به كار رفته است،
ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك،
درست شده،
این كجا و آن كجا؟
فقیرزاده در پاسخ گفت:
تا پدرت از زیر آن سنگ هاى سنگین بجنبد،
پدر من به بهشت رسیده است...!!
📔#حکایتهایی_از_سعدی
📕باب هفتم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
🆔@patoghketabpnuAhvaZ
🌸🍃🌸
بسیار بسیار زیبا👌👇
این هم بگذرد...
🍃 ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎی ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ می گریست؛
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد
🔸ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ می فروختم ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ...
✨ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪه اﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد...
🍃گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی
🆔@patoghketabpnuAhvaZ
کتاب صوتی "حاج قاسم"
"خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی"
به کوشش : علی اکبری مزدآبادی
تولید ایران صدا با صدای
#علی_همت_مومیوند
#حاج_قاسم
#علی_اکبری_مزدآبادی
#دفاع_مقدس
🆔@patoghketabpnuAhvaZ