📚.. یک جرعه کتاب.. 📚
🌱فصل اول🌱
🦋کودکی🦋
به روزهای دور نگاه میکنم ؛ به اولین لحظات حرکت قطار زندگی از
مبدأ کودکی ام. قطاری که در هر پیچ، بارش سنگین تر میشود. باری پر از
خاطره، لبخند، گریه، درد، شادی، عشق و عشق و عشق.
امروز در پس روزهای رفته، در جستجوی کودکی ام، آبادان را در
ذهن مرور میکنم و در کوچه های شهر زیر آفتاب داغ که قدم میزنم
گونه هایم سرخ و پیشانیم عرق کرده وتب دار میشود.
طعم خاطرات کودکی ام به طعم خرما می ماند؛ دلپذیر و شیرین. قطار
زندگی را به عقب برمی گردانم تا به اولین واگن آن برسم. به واگن
بچگی هایم .
هنوز صدای خنده ی بچه ها به گوش میرسد. میدوم تا گمشده هایم را
پیدا کنم . چقدر در این سالها همه چیز عوض شده است. من به دنبال
روزهای پنجاه سال پیش هستم . تنها نیم قرن از آن خاطرت گذ شته اما
گویی، قرنها با امروز فاصله دارد. از پنجره ی واگن، در میان خانه های شهر
جستجو میکنم . آهان خانه ام را پیدا کردم . اونجاست؛ بین خانه های
یک شکل و یک اندازه محله ی کارگری پیروزآباد. خانه ها را گویی
انگشتان کودکی نازپرورده که شهر آرمانی اش را به تصویر کشیده نقاشی
کرده است. شانزده خانه، شانزده خانواده ی محله ی پیروزآباد. کوچه ی
بیست و سه، پلاک یک. یک خانه صد متری سر نبش کوچه که اصطلاحا
به آن میگفتیم کواترها
، و همه ی سهم ما از دنیا همین صد متر بود. آن
روزها فکر میکردم دنیا همین آبادان و محله ی خودمان است. همه چیز در
همین خانه خالصه میشد. خانه ی ما آبادانیها، کوچک اما شلوغ بود. من و
دو خواهر و هشت برادرم؛ کریم ، فاطمه، رحیم ، رحمان، محمد، سلمان،
احمد، علی، حمید و مریم . فاصله ی سنی ما حدودا یک سال و سه ماه بود،
سبزینه هایی بودیم که از دامن پرمهر مادر بر دیوارهای این خانه ی کوچک
قد کشیده بودیم . به این گُردان کوچک عبدالله هم اضافه شده بود. عبدالله
دوست و هم کلاس برادرم کریم بود که به دلیل دور بودن مدرسه از
خانه شان با ما زندگی میکرد.
همهی خانه ها دو در داشتند؛ یکی در ورودی که از کوچه وارد آن
میشدی و دیگری در پشتی که مشرف به باغ بود. باغها روبه روی شانزده
خانه ی دیگر قرار داشتند که کوچه ی بعدی را شکل میدادند. داخل هر
خانه دو باغ بود؛ یکی داخل حیاط که هر کسی به فراخور سلیقه در آن
درخت و گل و چمن می کاشت. دیگری باغ پشتی بود که بعد از طارمه
شروع میشد؛ خانه ها با دیوارهای کوتاه از هم جدا شده بود و این
دیوارهای کوتاه مرز همسایگی را به فامیلی و خویشاوندی تبدیل کرده بود.
☘🌿ادامه دارد☘🌿
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت_1
🍃 @paygah_reyhane
🌸 🍃
📚..یک جرعه کتاب📚
🦋کودکی🦋
مردهای همسایه همه عمو و زنهای همسایه همه خاله بودند. وقتی پیر میشدی میفهمیدی که این همه عمو و خاله، واقعی نیستند. بین باغها دیواری نبود. خانه ها را درختان شمشاد با گلهای سفید ریز همیشه بهار از هم جدا
میکردند. اگر به این گلها دست میزدی، دستت مثل زهرمار تلخ میشد.
توی این باغها درختی پرگل به نام خرزهره
بود با گل هایی بی اندازه
تلخ. مادرم میگفت: گول قشنگی کسی یا چیزی را نخورید. بعضی ها مثل
گل خرزهره قشنگ هستند اما با ده من عسل هم نمیشود آنها را بخوری.
درخت دیگری هم بود با گلهای قرمز و درشت مخملی که از وسط آن یک پرچم بلند مثل زبان آدمیزاد آویزان بود. نمیدانم چرا این درخت و
گل زیبا را زبان مادر شوهر می گفتند. خالصه ی کلام، ما توی این کوچه باغها به دنیا آمدیم ، پا گرفتیم و قد کشیدیم . همه چیز توی مرحله
تعریف شده بود؛ از مسجد و منبر و مدرسه گرفته تا مغازه و سینما و باشگاه.
خانه ما نزدیک مسجد مهدی موعود بود و از در خانه، گلدسته های مسجد را می شد دید و از همه مهم تر در همسایگی آرامگاه سیدعباس بودیم .
هر خانه سه اتاق داشت. در هر اتاق یک فرش شش متری و توی اتاق بزرگتر یعنی در مهمانخانه که نظم و انضباط مخصوص به خودرا
داشت یک فرش دوازده متری پهن بود.
در این خانه های کوچک و محقر چهارده آدم قد و نیم قد زندگی می کردند . همهی خانوادهها عیالوار بودند. اصلا هر که عیالوارتر بود اسم و رسم بهتر و بیشتری داشت. خیلی وقتها فامیل های پدری ام ازهندیجان و ماهشهر برای ادامه تحصیل یا درمان به منزل ما میآمدند.
آن روزها در آبادان مادران را ننه و پدران را آقا صدا می کردند. البته ننه تنها نه. در واقع مادر به اسم پسر بزرگتر شناخته می شد. مثال مادر من
ننه کریم بود. آن روزگار، روزگار ننه ها بود. بعضی هایشان صاحب علم و معرفت بودند و داروی عطاری تجویز میکردند و شفا می دادند. مثال به بیچاره ننه ماهرخ بعد از هفت بچه میگفتند "عاقر شده و دیگر دامنش سبزنمیشود" و او را به عرق سُنبلطیب می بستند تا بتواند هشتمین فرزندرا به دنیا بیاورد و ننه "مه بس" که دخترزا بود، دوای دردش زنجبیل بود ، تا شاید زنجبیل افاقه کند و به جای شهگل و مهگل، حسن و حسین بیاورد.
از هر خانه ده، دوازده بچه ی قد و نیم قد بیرون میزد. هرکس همبازی
هم سن و سال خودا را پیدا میکرد. از حیاط خودمان دوست زری را که
صدا میزدم با لکنت زبانی که داشت بریده بریده بله را به من میرساند.
همیشه یکی از همسایه ها یا زاییده بود یا شیر میداد و این موضوع باعث
شده بود مادرهایی که به اندازهی کافی شیر نداشتند یا مریض بودند، بچه ها
را به خانه ی آن یکی همسایه بسپارند تا چند روزی شیر بخورند. با این
حساب همیشه تعدادی خواهر و برادر رضاعی هم داشتیم . مثال برادرم علی
که دنیا آمد مادرم مریض بود. من علی را قنداقپیچ میبردم پیش ننه مجید تا با دخترش فاطمه که هم سن او بود شیر بخورد.
مادرم الهه ی مهر و سنبل صبر و استقامت بود . او به تمام معناابهت و جذبه ی مادرانه داشت و با خشم و عشق مادری می کرد . او از طایفه ی
سربداران باشتین سبزوار و زنی مدبر بود اما سن و سال بچه ها را با تقویم به یاد نمی آورد. تقویم آن روزها تقویم طبیعی بود. تولدها، مرگ ها،
زندگی ها و همه چیز هماهنگ و همراه با طبیعت بود. معلوم نبود چه روزی از
ماه به دنیا آمده ای . از یک تا سفقط اعداد بی اعتبار ی بودند . اما وقتی
تاریخ تولد ما با تغییرات طبیعت هماهنگ می شد عمر ما هم برکت پیدا
میکرد. مادر سن همهی ما را بر اساس وقت رویش خرما و خارک و دیری میشمرد و مزه مزه میکرد.مثال همه میدانستیم تولد من وقت خرماخوران بوده و تولد احمد خرما
بر درخت بوده و علی هنگامی که خارک می خورد یم و مریم هنگام خرماپزان به دنیا آمده. این تقویم کامل درست بود و ما حتی وقتی بزرگ
شده بودیم برای اینکه بدانیم کی متولد شده ایم نمیپرسیدیم تاریخ تولد من
کی است؟ فقط میپرسیدیم: موقع تولد من حال و روز و مزه خرما چطور بود؟
آفتاب سوزان و هوای شرجی و گرمای پنجاه درجه، همه ی ما را
یک شکل و یکرنگ کرده بود. همهی مردم محل، همهی خاله ها و عموها
و بچه هایشان یک شکل بودند. تنها پدرم رنگ دیگری داشت. بابا، بور و
سفید و چشم هایش رنگی بود. من هنوز فکر میکنم قشنگترین چشم های
دنیا چشمان بابای من بود که حتی آفتاب هم نتوانسته بود رنگ چشم هایش
را بگیرد. مادرم میگفت: وقتی نوبت ما رسدید، انگار استغفرالله خدا مداد
رنگیاش تموم شد و فقط قلم سیاهش به ما رسدیده بود ، اما این آفتاب و
گرما که برای کسی رنگ و رو نمیگذاشت.... 🌱
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت_2
🍃 @paygah_reyhane
🌸 🍃
📚..یک جرعه کتاب📚
🦋کودکی🦋
بر اساس قانونی که پدرم وضع کرده بود همه ی پسرها در یک اتاق و من، فاطمه، مادرم و بچه ی آخر تا دو سال که شیرخوار بود، در اتاق دیگر
میخوابیدم . با همهی فشردگی و بیجایی، بزرگترین اتاق ما مهمان خانه
بود که خالی و تمیز و اتوکشیده، اماده میهمان نوازی بود.
روزهای ما وقتی قشنگ تر بود که بی بی و آقاجون هم میهمان ما می شدند. به قدری ذوق زده می شدیم که از سر ظهر ، آب شط
را می انداختیم توی حیاط تا سوز آفتاب را بگیرد و شب همه دور بی بی حلقه
بزنیم و به قصههای او گوش بدهیم . بی بی مثل همه ی بی بی های دنیا با
عصاره ی عشق و محبتی که در صدایش بود برایمان قصه می گفت. قصههای بی بی شب های دراز را کوتاه و دنیای بیرنگ بزرگترها را برایم
زیبا و دیدنی می کرد.
وقتی بی بی قصه میگفت سروته دنیا به هم دوخته و کوچک می شد تا
دنیای به این بزرگی توی چشم های کوچک من جا بشه و خوابم ببره .
فاصلهی سنی آقاجون و بی بی خیلی زیاد بود. اوایل فکر میکردم آقاجون، آقاجون بی بی هم هست. چون او هم قصه گوی خوبی بود. به گمانم اصلا آقاجون به بی بی قصه یاد داده بود اما شور و حرارت بی بی در قصه گفتن خیلی بیشتر بود. قصه های آقا جون بیشتر به درد بزرگ ترها می خورد. قصه های او از نفت و جنگ و قحطی و گرسنگی و آب پمپوز
و ... بود اما قصه ی دلخواه من قصه ی دختر دریا بود؛ دختری که در یک بندر ، کنار
ساحل زندگی می کرد، دختری که اشک میریخت و اشک هایش تبدیل به مروارید می شد. مردم بندر با جم کردن دانه های مروارید و فروختن آنها زندگی میکردند، تا اینکه آن بندر با سرعتی باورنکردنی یکی از بندرهای بزرگ و آباد جهان شد. مردم شاد و خندان زندگی میکردند اما دخترک همیشه گریه می کرد و کسی نمی دانست چرا. دلم برای دخترک می سوخت. همیشه فکر میکردم چرا آن دختر باید گریه کند؟ شاید پدر و
مادرش را از دست داده یا شاید گم شده. از این فکر تنم میلرزید. چقدر از گم شدن دختر دریا دلم می سوخت اما به هرحال اگر او گم نمیشد وگریه نمی کرد مردم بندر خوشبخت نمیشدند و این قسمت خوب ماجرا بود که دخترک را قهرمان من و قصه اش را برایم دلخواه و خواستنی کرده بود.
داستانهای بی بی زیاد بود دخترشاه پریان و جن و پری، ماه پیشونی، هفت برادر، مرشد و خارکن، شاه و گدا، پنج انگشتی و بهترین قصه ی بی بی
دختر پرده رو بود. بعضی وقتها بی بی قبل از اینکه قصه اش را به آخر
برساند، وسط ماجرا خوابش میبرد و بین خواب و بیداری از قصه بیرون میرفت و از حلیم فردا صبح و زیرشلواری آقاجون و آب سقاخانه
که باید خنک و تازه باشد میگفت و من غشغش به حرف هایش می خندیدم و
در حالیکه تکانش میدادم میگفتم :
- بی بی جون بازم که گل و بلبل میگی😊
اما خدا وکیلی هیچوقت بین قصه ی دختر پرده رو خوابش نمیبرد.
برای اولین بار که قصه ی دختر پرده رو را تعریف کرد گفت:
- دخترما این قصه خیالبافی نیست. یک قصه ی واقعی است
ذوقی که من برای شنیدن داشتم ، شوق گفتن را در او صد چندان
میکرد، به خصوص وقتی گفت این قصه ی تولد دختری است به نام
معصومه. بی بی قصه را اینطور تعریف میکرد......🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت_3
🍃 @paygah_reyhane
🌸 🍃
📚یک جرعه کتاب📚
🦋کودکی🦋
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روزگاری نه چندان دور که پسر زاییدن، افتخار و پاداش درد زائو بود، مادری شش پسر داشت
و فقط یک دختر زاییده بود. خیلی دلش میخواست این دفعه که باردار
است شانسش به دختر بنشیند. در نیمه های یک شب که ماه شب چهارده تمام آسمان را روشن کرده بود، درد زایمان مادر شروع شد. زنگ توی
گوش اهل خانه به صدا درآمد و همه را بیدار کرد. مادر بی صدا دردهایش را قورت می داد و مثل همه ی زنها که آن وقت ها در خانه زایمان میکردند منتظر آمدن قابله بود. همهی اهل خانه بیدار شدند تا اتاق زائو آماده شود. پدر سراسیمه مامای حرفه ای شهر؛ سیده زهرا را که زن مؤمنه و باخدایی بود خبر کرد. همه میگفتند او دستش خیر و سبک است.
دست سیده زهرا که به زائو میخورد دیری نمیگذشت که نوزاد به دنیا میآمد. او زن خوش نمازی بود. هر جا که بود نمازش را سر وقت میخواند.
همه چیز سیده زهرا خوب بود، فقط نمی گذاشت از بستگان زائو کسی داخل اتاق بشه و گریه زاری کنه. همه را پشت در میکاشت.
بی بی جون با آب و تاب گفت: من هم سراسیمه رفتم دنبال دو تا از
زنهای همسایه که دوست نزدیک مادر بودند، آنها هم آمدند. سیده
زهرا کمکی داشت که بچه را میشست و قنداق میکرد. حالا دیگه همه ی پسرها بیرون توی یک اتاق شش متری که تودرتو با اتاق زائو بود جمع شده
و سر و صدا راه انداخته بودند و شرط بندی میکردند. بازیشان گرفته بود.
انگار میخواستند قلک پولشان را بشکنند. فاطمه که ده سال بیشتر نداشت هرچه به این پسرها تشر میزد، حرفش خریدار نداشت تا اینکه آقا همه راکرد زیر پتو و گفت: فقط باید صدای نفستون شنیده بشهسکو ت، تمام این اتاق شش متری را پر کرده بود. صدای ناله ی مادر
را میشنیدم اما طاقت توی اتاق ماندن را نداشتم . میخواستم آقا و فاطمه را
آرام کنم که دلواپس نباشند.درد مادر تمامی نداشت. کم کم ترس وجودم را گرفت. آدم ها در
لحظه ی ترس خیلی به خدا نزدیکتر میشوند. اصلا این ترس است که به یاد آدمها میآورد همه چیز دست خداست. اذان صبح نزدیک می شد.
وقتهایی که آدم میترسه تاریکی شب بیشتر آزارش میدهد. حس میکردم مادرت با مرگ فاصله ای نداره و فقط باید دعا کنم . نزدیک اذان بود.
سجاده ام را پهن کردم. به درگاه خدا التماس میکردم که دخترم زودتر از این درد خلاصی پیدا کنه و فارغ بشه . به حضرت معصومه خیلی اعتقاد داشتم . صدایش زدم، قسمش دادم. نذر کردم و گفتم : یا حضرت معصومه
دخترم زودتر فارغ بشه، اگر بچه دختر بود کنیز تو می شه و اسم تو رو روش میذارم تا تمام عمر صحن و حیاطتت رو جارو بزنه.
بچه ها خودشان را به خواب زده بودند. کریم سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با شوخطبعی گفت: بی بی خواهرمون هنوز نیومده جارو دستش دادی؟
رحمان که بانمکتر از همه و لبش پر از خنده بود، گفت: بی بی از خودت مایه بذار.
شوخیهای بچهها از دلواپسیهای من کم نمیکرد. باید مادر باشی تا بفهمی مادر یعنی چی؟ صدای نالههای مادر که بلندتر شد بچه ها دیگه
مزه نمیریختند و سربه سرهم نمیگذاشتند. سلمان دو ساله و مریم چهار سالهزار زار گریه میکردند. آقا همچنان دست به دعا بود و عرق می ریخت و هر لحظه رنگ به رنگ می شد و خیره به من نگاه می کرد و با اصرار میگفت: بی بی چرا نمیری سری بزنی، خبری بیاری، کاری کنی شاید نیاز
به کمک داشته باشد...
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت_4
🍃 @paygah_reyhane
🌸 🍃
📚یک جرعه کتاب📚
🦋کودکی🦋
دلواپسی پدر را می فهمیدم. او مرد خانه بود و با وجود غروری که داشت، تمام قلبش برای مادر و فرزندانش می تپیدد. در برابر شماها مثل یک بچه، مهربان و عاطفی بود. سعی میکردم او را آرام کنم : نه مشدی، اینها طبیعیه، باید صبر داشته باشی. یک آدم میخواد از یک آدم دیگه کنده
بشه. مگه نشنیدی میگن تنها دردی که شبیه جون کندن و جدا شدن روح از
بدنه درد زایمانه. بوی بهشت میآد، با این دردها خدا بهشت رو به مادرها هدیه میده. خالصه هرچه میدانست میگفتم و بچه ها را آرام میکردم. اما خودم بیتاب بودم. پدر شروع کرد به زیر لب قرآن خواندن. اشک توی
چشم هاش جمع شده بود و از اتاق بیرون رفت. چیزی نگذشت که صدای الله اکبر اذان و صدای نوزاد به هم گره خورد و عطری در اتاق پیچید. همه به هم نگاه میکردیم ، صدایی به صداها اضافه شده بود، موجودی که تا حالا
حضور داشت ولی دیده نمیشد؛ دیدنی شده بود. همه ی خوابیده ها بیدار
شدند. مثل اینکه همه فهمیده بودند یکی به ما اضافه شده. گریهها خنده شد
و چهره ها شکفته، حتی گنجشکهای پشت پنجره ی اتاق هم در شادی ما
شریک شده بودند. پریدم پشت در که بپرسم بچه دختره یا پسر، که صدای همهمه و پچ پچ و ذکر و صلوات و »سبحان الله « و »الحمدالله « با هم قاطی شد. هر چه در را هل دادم در باز نشد. ننه مجید دوست مادر که زن چاقوچله ای بود پشت در نشسته بود و تکان نمی خورد. دری که قفل و
بست نداشت حالا انگار هفت قفله شده بود. تمام زورم را توی مشتم جمعکردم و به در کوبیدم و گفتم : چرا جوابم را نمیدهید؟ حال مادرش
چطوره؟ حال بچه چطوره؟ چرا پچ پچ می کنید؟ ننه مجید تو رو خدا از پشت در بلند شو بذار در تکون بخوره بیام تو. مگه بچه چیزیش شده؟هرچه میگفتم هیچ جوابی نمی شنیدم. گوشم را به در چسبانده بودم. فقط میشنیدم که سیده زهرا میگفت: بعد از بیست سال قابلگی، خودم به چشم دیدم. قبلا شنیده بودم اما امروز دیدم.
مادر با ترس و نگرانی التماس میکرد: سیده زهرا، تو رو به جدت قسم ، بچه ام ناقصه؟ کجاش عیب داره؟ نشونم بدید.همه چیز مثل برق میگذشت. صدای ننه مجید را می شنیدم که مرتب می گفت »الحمد الله ، سبحان الله «. تمام این اتفاقات از »الله اکبر « تا
»حی علی الصلاه « اذان صبح طول کشید. کسی نمیپرسید دختره یا پسر. همه نگران سالمت بچه بودند. بالاخره بچه ها همه آمدند و زورمان را یکی کردیم و در را هُل دادیم . در به همراه ننه مجید از جا کنده شد و بچه ها از
ترس پا به فرار گذاشتند و پریدند توی حیاط.
تمام تنم خیس عرق شده بود. با چش های خیس و با التماس خواستم چیزی بگم اما زبانم بند آمده بود. نه میتونستم چیزی بگم نه چیزی بپرسم
اما یک بچه دیدم مثل برگ گل، تنش هنوز خیس بود، بند نافش را تازه قیچی زده بودند. هر چه نگاه کردم هیچ عیبی و نقصی ندیدم. دست هاش، پاهاش، صورتش، سرش، گوشهاش؛ همه جا را دست کشیدم. انگشتهاش
را دانه دانه شمردم و گفتم : سیده زهرا این که سالمه؟ گفت: پس میخواستی جاس باشه؟
همه خندیدند. بچه را تحویل مادرش دادم و گفتم : - نترس انگشتاشم شمردم هیچی کم نداره...🌿🌿🌿
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت_5
📚یک جرعه کتاب📚
🦋کودکی🦋
اما پچ پچ سیده زهرا و زنهای همسایه تمام نمیشد. مات و مبهوت به هم نگاه میکردند. میخواستم از نگاههای آنها چیزی بفهمم اما نمیشد. باز صدای هق هق مادرت و نوزاد توی هم رفت که سیده زهرا گفت: کلافه ام کردید، این بچه، پرده روبود. نقاب به صورتش داشت. نقاب رو برداشت و کنار گذاشتم که بهتون بدم. این نشونه است.
مادر پرسید: یعنی چشماش نمیبینه؟
سیده زهرا گفت: نه مش عزت ، از جنس پوست صورتشه. دختر و پسر
نداره، بعضی بچه ها با پرده به دنیا میآن، پرده رو برداشت و کنار گذاشدت .
این نقاب، نقاب برکت، شانس، شفا، امانت و ایمانه. این رو نگه دار. زیر
بالشش هم که چاقو و قیچی بذاری، جن ها ازش دور میشن. این نقاب برای
نذر و حاجت و شفای بیمارا ن و نیازمندان است. هرکس نذر این بچه کرد یه
تیکه از این نقاب رو بهش بدید.
دیگه همه چیز برایم روشن شده بود. از همه ی خیال و بافته هایم بیرون آمدم. به مادر ت گفتم اسمش را بگذار معصومه و نذر کن که کنیز
حضرت معصومه باشه و امانت دست تو. همینطور که بی بی، قصه ی دختر
پرده رورا میگفت، خواب از دور و برم دور میشد.
با کنجکاوی از او پرسیدم: بی بی حالا اون دختره کجاست؟ حالا اون نقاب کجاست؟ بی بی میخندید و میگفت: حاال اون دختره کنار بی بی ا ش دراز کشیده و دستهاش رو دور گردن بی بی حلقه زده تا خوابش ببره اما خوابش نمیره، نقابش هم پیش مادرش امانته.
قصه ی دخترپرده رو، قصه ی معصومه؛ اولین قصه ی زندگی من بود.
از یادم نمیرود هیچ وقت؛ اولین شبی که بی بی این قصه را برایم
تعریف کرد، خارش لثه های تهی شده از دندان های شیری و جوانه دندانهای تازه روییده مرا آنقدر به خود مشغول کرد که نفهمیددم چگونه
شب به صبح رسید....
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت_6
📚یک جرعه کتاب📚
🦋کودکی🦋
... او هم بساط پهلوانی ا ش را پهن کرد. تمام بچه ها از ریز و درشت و کوچک و بزرگ دور تا دوراو مینشستندو شش دانگ حواسشان را جمع
میکردند تا تردستیهای او شروع شود، زنجیر پاره کند و ماشین از روی سینه ی او رد شود. همه آرزو داشتند مثل ناصر پهلوان باشند.
من و احمد و علی یک سال تحصیلی با هم فاصله داشتیم . کتاب های
درسی آنقدر دست به دست می شد، که وقتی به علی میرسید کلما ت همه
رنگ و رو رفته بود. عموما بعدازظهری بودیم و با یک ناهار مختصر کیف به دست راهی مدرسه میشدیم . وقتی از تیرس نگاه اهل خانه و محل دور میشدیم احمد کیف ما دو تا را روی سرش می گذاشت و ادای زنان دورهگرد عرب را در میآورد.احمد کیف به سر مثل باد میدوید و ما به دنبال او تمام مسیر خانه تا مدرسه را بدون ترس از زمین خوردن میدویدم . طوری که وقتی به مدرسه میرسیدیم حدود ده دقیقه روی کیفمان میافتادیم و نفس نفس می زیدیم. اسم دبستان من مهستی بود و سر راه مدرسه ی آنهاقرارداشت. آنهدا کیف مرا همان دم در مدرسه پرت می کردند و می رفتند. اولیای مدرسه فکر میکردند من به شوق مدرسه میدوم. غافل از اینکه این شوق وقت خروج از مدرسه بیشتر بود. با این تفاوت که در مسیر بازگشت احمد کیف هایمان را سر کوچه به دستمان میداد و مثل بقیه بچه ها راهی خانه میشدیم. آقا ما را بدعادت کرده بود. همیشه موقعی که خسته از مدرسه
برمیگشتی او را میدیدی که جلوی در خانه ایستاده و با جیب هایی پر از
نخودچی کشمش منتظر ماست. از سر کوچه چشم از در خانه برنمی داشتیم .
با دیدن آقا دلگرم میشدیم و خستگی های مدرسه از یادمان می رفت. آقا میگفت: هرکدومتون میتونه از توی جیب هامفقط یک بار به اندازه ی
مشتهاش نخودچی کشمش برداره. به من میگفت: اول نوبت دختر توجیبی بابا ، بعد نوبت علی و بعداحمد.همهی آرزویم این بود که بزرگ شوم و قدّم به جیب آقا برسد چون همیشه کنار جیب هایش را از بس که حرص میزدیم پاره میکردیم. با این یک مشت نخودچی کشمش که هنوز مزه اش زیر زبانم مانده سرمان گرم بود تا خوردنی دیگری گیرمان بیاید.
آنقدر شرطی شده بودیم که اگر آقا را دم در نمیدیدیم بغض میکردیم . یک روز که من کلاس چهارم و احمد و علی کلاس دوم و سوم بودند، وقتی رسیدیم در خانه، آقا نبود. رفتیم داخل خانه، دیدیم داخل هم کسی نیست. حتی مادرم که عضو ثابت خانه بود ، هم حضور نداشت. داداش حمید را که هنوز شیرخوار بود سپرده بودند به خاله توران. بعد از چند دقیقه خاله توران که همسایه ی دیوار به دیوار ما بود داخل آمد و گفت: بچه ها بریم خونه ی ما چای شیرین بخورید . رفتیم چای شیرین
خوردیم اما سراغ هر کس را که می گرفتیم خاله توران می گفت: حالا میآن. جایی رفتن، کار داشتن. برید بازی کنید. نزدیک غروب شد و باز هم خبری نشد. بعداز غروب یواش یواش سروکله ی آبجی فاطمه و بچه ها پیدا شد، همهی قیافه ها هراسان و چشم ها سرخ و نمناک بود. اما باز هم از آقا و مادرم و کریم و رحیم خبری نبود.
آنها بی آنکه توضیحی بدهند میگفتند: حالا پیداشون میشه. حالا میآن.اما نمیگفتند آنها کجا رفتهاند. آخر ش همه آمدند جز آقا. باز کسی
نگفت چرا آقا نمیآید. آن شب مادرم تا صبح بیدار بود و پای سجاده اشک می ریخت و پیغمبر و امام ها را صدا می زد و قسم می داد و دخیل
می بست. صبح که بیدار شدیم همه رفته بودند و دوباره خاله توران بود و چای شیرین و ناهار دمپختک. خورده نخورده رفتیم مدرسه. احمد آن روز کیف هایمان را بر سر نگذاشت و هرسه آرام آرام به مدرسه رفتیم. همه ی لحظههای آن روز سنگین را که سخت میگذشت سپری کردیم به این امید که وقتی به خانه برگشتیم آقا با جیب های پر از نخودچی منتظرمان باشد و بگوید اول دختر توجیبی بابا.
اما باز هم وقت برگشتن از مدرسه دیدیم خبری از آقا نیست. باز هم خاله توران بود و چای شیرین او که به ناف ما بسته می شد. هر چه از او
میپرسیدیم میگفت: مردها که مال تو خونه نشستن نیستن، مال سرکارن.
بعد از اینکه چند شب به همین منوال گذشت، وقتی آبجی فاطمه آمد آنقدر به او اصرار کردیم و قول دادیم به کسی نگوییم و رازدار باشی تدا
بلاخره کوتاه آمد. آبجی فاطمه آهی کشید و در حالی که بغض کرده بود گفت: آقا تو بیمارستان بستریه و ما میریم ملاقاتی آقا.
بیشتر از این یک جمله چیز دیگری نگفت. اما همین مقدار هم برای گریه و زاری کردن ما کافی بود. اینکه میگفت آقا چند روز دیگه میاد، ما
را آرام نکرد...🍀🍀🍀🍀
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت-10
و خروس ها و مدرسه و مسجد و همسایه و گدا و... همه می دانستند که دیگر آقا نیست. یادم نمیآید بعد از این حادثه دوباره کی نخودچی کشمش خوردم اما میدانم
هرگز طعم نخودچی کشمشهای بابا را نداشت....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت-۱۱
📚یک جرعه کتاب📚
🦋کودکی🦋
کریم و رحیم که برادرهای بزرگ خانه بودند برای اینکه فضای مغموم
خانه را عوض کنند غروب که می شد توپ دوپوسته و بساط گل کوچیک
راه میانداختند و من هم دروازه بان می شدم. دروازه بان هر گروهی که
می شدم برنده ی حتمی همان تیم بود. با هیجان و شدت دنبال توپ
می دویدند اما وقتی توپ به دروازه نزدیک می شد، سرعتشان را کم
میکردند و توپ به آرامی در بغل من جا میگرفت و من هیجان زده مورد
تشویق قرار میگرفتم . اول فکر میکردم دروازه بان ماهری هستم اما بعدها
فهمیدم که نه، آنها میخواهند من شاد باشم و هورا بکشم .
بعضی وقتها با برادرها، خاله بازی میکردم. اگرچه روزها به رفت و
آمد بین خانه و بیمارستان میگذشت اما همه سعی میکردند فشار غیبت آقا
را به نوعی جبران کنند. رحمان کشتی گیر محله بود. همه ی زیراندازها را
تشک کشتی کرده بود. دائما زیرخم یکی از بچهها را می گرفت و به من
میگفت: مصی تو داور.من که حسابی خودم را باور کرده بودم با خودم فکر میکردم: مصی تو
که در کار دروازه بانی گل کردی حتما می تونی داور کُشتی هم باشی.
رحمان کشتی گیر بامرامی بود. میگفت همه چیز قاعده دارد، وزن و اندازه دارد. به همه فرصت و لذت پیروزی و قهرمان شدن را می چشاند. آنقدر با گوشهای شکستهاش زمین زد و زمین خورد تا در وزن پنجاه ودو کیلوی کشتی فرنگی، قهرمان خوزستان شد.
سال تحصیلی با همهی سنگینی و فشار و فراقی که داشت به پایان آمدو زمان گرفتن کارنامه رسید. کریم کارنامه همهی بچه ها را گرفت و ما را به خرج خودش برای بستنی خوردن به شکرچیان ادیبی دعوت کرد. فقط رحمان با ما نبود. او سرسختانه به کار نانوایی چسبیده بود. آن روز هرچه پرسیدم چرا رحمان نیامده، کسی چیزی نگفت. کریم نمی خواست طعم و
مزه ی بستنی در کام ما تلخ شود اما بعدها شنیدیم که باهاش دعوا کرده که: لامصب
این همه تجدیدی رو چطوری بار میکنی!فقط نقاشی و ورزش تجدید نشدی که اونم حتما در حقت ارفاق کردن. وقتی کارنامه را گرفتم ، حتی نمیشناختنت. منو با تو عوضی گرفتن، یه پس گردنی گرم خوردم و با لگد از مدرسه پرتم کردن بیرون. این پاداش برادر رحمان بودن
و برادر تنبل داشتن....🌿🌿🌿🌿
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت-۱۲
📚یک جرعه کتاب📚
🦋کودکی🦋
آن سال کریم و رحیم و آبجی فاطمه خیلی سعی کردند رحمان را پای درس و کتاب بنشانند تا به قول خودشان یک قطار تجدیدی را پشت سر
بگذارد اما اصلا گوشش بدهکار نبود. آقا خوب حساب کتاب های درسمان را داشت. بچه ها نمی خواستند در غیاب او کسی درجا بزند. اما رحمان لای هیچ کتابی را باز نکرد و شهریور هم از راه رسیده بود. او حتی نمیپرسیدالان چه ماه و روزی است و امتحان ها از کی شروع می شود.
کریم که احساس مسئولیت بیشتری داشت تصمیم گرفت همهی درس ها را جای رحمان امتحان بدهد ولی کسی در جریان این تصمیم نبود. فقط خودش و رحیم میدانستند و یک کمی هم من باخبر شده بودم. یک بار شنیدم که میگفت: »ما که به جاش چک و لگد رو خوردیم ، خودشهم
که اصلا آفتابی نشده که کسی بشناسدش، پس بسم ا... )
ش قبل کریم و رحیم رفتند سید عباس و به تعداد تجدید ی هایش هفت شمع روشن کردند و نذر کردند بعد از هر امتحان، تا اخر امتحانات
هر شب هفت شمع روشن کنند. همه چیز به خوبی پیش میرفت. کریم هر روز که میآمد خوشحال و سرحال میگفت عالی بود. رحمان هم شب ها
خسته و درمانده از نانوایی میآمد و میخوابید و صبح زود دوباره سر کار میرفت و تقویم زمان را گم کرده بود. در غیاب پدر، رحمان بیشتر از همه ی ما زیر بار مشکلات کمر خم کرده بود. رحمان مانده بود با مسئولیت خانه. از نظر عاطفی رحمان به پدر خیلی وابسته بود و ندیدن پدر برایش سخت. کریم هم می گفت: به روش
نیارین تا ببینم کی از رو میره و سراغ درس و کتاب رو میگیره. ما میخواهیم آقا ناراحت نشه.
همه چیز خوب پیش میرفت تا روز آخر که امتحان جغرافیا بود. کریم میگفت: در جلسه روی صندلی نشسته بودم و منتظر توزیع برگه های امتحان بودم که یه هو دیدم رحمان از دور میآد. دم در ورودی اسم و فامیلش رو پرسیدن و اونو به سمت صندلی خودش هدایت کردن . آقای رحمتی که مدیر بود و من روز گرفتن کارنامه، یه چک و اردنگی ازش خورده بودم، مثل اینکه با قیافه ی من آشناتر بود. با رحمان اومد بالای سرم، دید من روی صندلی نشستم . از رحمان پرسید: پسر اسمت چیه؟ جواب نداد. دوباره پرسید. مات و مبهوت به من نگاه کرد و بازم جواب نداد. از من
پرسید اسمت چیه؟ گفت : عبدالرحمان آباد. یک باره گوش رحمان ر و
گرفت و به بیرون پرت کرد. دست و پاش رو به میله ی وسط حیاط بستن. با ترکه ی نخل به دست و پاش میزدند و آقای رحمتی با صدای بلند میگفت: ای متقلب میخواستی به جای عبدالرحمان آباد وارد جلسه ی امتحان بشی؟
تا اونجا که کتفش باز میشد ترکه رو بلند می کرد و رو تن و بدن رحمان پایین میآورد.
بعد از کلی کتک کاری رحمان را به اداره ی آموزش و پرورش تحویل دادند. یکی از بستگان نزدیک ما آقای گنجه ای که از مسئولین آمدوزش و
پرورش بود و خانواده، کریم و رحمان را به خوبی می شناخت، وقتی موضوع را فهمید؛ چون می دانست کریم شاگرد زرنگ و درس خوان و
رحمان بازیگوش و اهل کار و معاش است ، برای رحمان به جرم اینکه می خواسته به جای کس دیگری وارد جلسه ی امتحان شود با یک فامیل
جعلی و ساختگی پرونده سازی میکند و بعد هم پرونده به فراموشی سپرده میشود. رحمان آن سال با تالاش های کریم با معدل بالا قبول شد اما سال بعد درجا زد.....🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت-۱۳
📚یک جرعه کتاب📚
🦋کودکی🦋
با آمدن پاییز، آقا از بیمارستان مرخص شد و مدتی در منزل تحت مراقبت بود و حال و هوای خانه دوباره رونق گرفت. تا مدتها ما میگفتیم
و او میشنید. بعضی وقتها ساکت می شد و در خودش فرو می رفت و بعضی وقتها میخندید. به همین راضی بدودیم . همین که آقا بود و او را میدیدم برایم کافی بود. دلم میخواست دوباره بلند میشد و می ایستاد تا دختر توجیبی بابا از جیبش نخودچی کشمش بردارد. دوست داشتم دوباره بین گلهای باغچه بایستد و گلها را هرس کند. اما آقا بعد از اینکه من واحمد و علی برای آخرین بار جیب شلوارش را پاره کردیم ، تا سال ها نتوانست سرپای خودش بایستد تا ما به جیب هاش حمله ور شویم . بعد از اینکه حالش بهتر و کمی رو به راه شد ازآنجا که با کارکنان بیمارستان ایاغ شده بود، دیگر از بیمارستان جدا نشد. بیمارستان محل کار و خانه ی دومش شده بود. انگار زمانی که در بیمارستان بود کارکنان بیمارستان برایش حکم
خانوادهاش را پیدا کرده بودند. گاهی صندلی اش را جلوی در ورودی بیمارستان میگذاشت و برای کارکنان شعرحافظ و مولانا می خواند و
گاهی هم مشغول کاشتن گل و آبیاری درختان و گیاهان بیمارستان بود. ما هم از کنار بیمارستان که رد میشدیم برایش دست تکان میدادیم .
آقا به بچه ها گفته بود وقت مدرسه کسی سر کار نرود اما تابستان هرکس میخواهد میتواند برود کار کند و خرج زمستانش را دربیاورد.
رحمان با آن همه تنبیه غیرمنصفانه مثل خروس جنگی شده بود و با همه
کشتی میگرفت. استعداد بینظیری در شعر و ادبیات داشت. بعد از سیکل (نهم دبیرستان) وارد رشته ی ادبیات شد. با هر نوع شعری آشنا بود. شعر نو، شعر قدیم و شعرهای مقبول خودش، بند تنبونی و نوحه. صدای خوبی هم داشت و حنجره طلایی فامیل و محله بود. همه نوع شعری میخواند. با هر سازی هم آواز بود. آنقدر صدایش گرم بود که گاهی در مراسم عدزا از
خودش شعر و قافیه در میآورد و همه را میگریاند. در جشنها مجلس دار میشد و همه را میخنداند. اصلا چشم هاش حس و حال خاصی داشت. در ایام عاشوراکه همیشه درخانه ی بی بی روضه ی امام حسین برپا بود.
یادم میآید یکی از شب های دهه ی عاشورا که نوحه خوان دیر کرده بود، مردم منتظر بودند و بی بی هم شدیدا کلافه شده بود و میکروفن بیکار یک گوشه افتاده بود، یکباره دیدیم رحمان پشت میکروفن دم گرفته و با سوز و گداز دشتی میخواند:ابن سعد لئیم ، افتاد تو حلیم یزید آمد درش آورد
نشاندش رو گلیم ....
مردم هم گرم و محکم به سینه می زدند و با او هم صدا شده بودند.هیچکس متوجه نشد رحمان شعر این ملودی سوزناک را فی البداهه از
خودش ساخته. تا مداح بیاید کلی مجلس را گرم کرده بود ولی آقا که متوجه نوحه ی پرت و پلای رحمان شد، به خاطر این مجلس گرمی و این
نوع نوحه سرایی به شدت با او برخورد کرد...
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت-۱۴
📚یک جرعه کتاب📚
🦋کودکی🦋
سال بعد، پس از تلخی هایی که آن سال برای خانواده ی ما داشت، عروسی فاطمه شور و شوق عجیبی در خانه ایجاد کرد. حال و هوای خانه
عوض شد و عبدالله همکلاسی و دوست کریم داماد خانواده ی ما شد.تا زمانی که آنها ازدواج نکرده بودندحس نمی کردم عبدالله برادرم نیست؛ چون همیشه با ما زندگی می کرد و در غم وشادی هایمان شریک بود.
فضای پر شور و نشاط عروسی توانست چهره های مغموم و درهم رفته ی خانواده را باز کند. اگرچه اختلاف سنی من و فاطمه ده سال بود اما به او انس داشتم و این عروسی برایم به معنای فراق و جدایی از فاطمه بود. بعد از عروسی آنها برای این فراق راه حلی یافتیم ؛ مدمن و احمد و علی هر روز ازراه مدرسه به منزل خواهرم میرفتیم و فاطمه با بیسکوییت و چای شیرین
مثل همیشه خستگی و تنهایی ما را میتکاند.
آقا برای حمید که دوسالش بود کالسکه خریده بود. هنوز بعضی مادرها شهرهایشان را در ننو میگذاشتند و خانوادهها آنقددر پرجمعیت بودند که مادرها نیازی به بردن شهرهایشان به بیرون از خانه نداشتند. همیشه کسی بود که از بچه نگهداری کند؛ تازه اگر در خانه هم کسی نبود آنقدر محله پر از خاله بود که هیچ نوزادی تنها نمیماند. به محض اینکه بچه نوپا میشد و راه میرفت دیگر نیازی به دایه نداشت. آن زمان کالسکه یک کالای مدرن بود که حالا وارد خانه ی ما شده بود؛ کالاسکه برای مادرردیف اسباب بازی ها قرار داشت. یک روز تصمیم گرفتیم حمید را توی کالاسکه بگذاریم و با احمد و علی، چهارنفری میهمان آبجی فاطمه شویم . روپوش مدرسه را عوض کردیم و لباس میهمانی پوشیدیم و کالاسکه را راه انداختیم . برای اینکه مدت بیشتری کالسکه دستمان باشد مسیرمان را عوض کردیم و از راه نخلستان رفتیم .
کالسکه را نوبتی میراندیم . بعضی وقتها دنده چهار می زدید و یادمان میرفت حمید داخل کالسکه است. ناگهان در حالی که احمد کالسکه را میراند؛ چند تا از بچههای نخلستان، پابرهنه، با چوب و چماق به ما حمله ور شدند. من و علی را از پشت گرفتند و سخت زدند. ما هم کتک میخوردیم و هم کتک میزدیم اما زور آنها بیشتر از ما بود. راستش بیشتر کتک خوردیم چون غافلگیر شده بودیم . احمد که فکر میکرد پشت یک کامیون نشسته، متوجه دعوا نشده بود و با سرعت کالسکه را میراند اما یکی از آنها یک سنگ برداشت و سر احمد را نشانه گرفت. یکباره احمد متوجه شد ما
دو تا خونین و مالین گوشه ای افتاده ایم و آنها هم به سمت خودش میدوند.
چند نفری افتادند به جان احمد و آخر کار کفش و کییف ما را هم به عنوان کالای تزئینی برداشتند و رفتند. من فیلم های گانگستری را دیدده بودم. اما آن صحنه از آن فیلم ها دیدنی تر بود. آن روز به چشم دیدم که چطورچندبچه میتوانند راهزن شوند. کاروان کوچک ما با تنها وسیله ی نقلیه مان که کالاسکه حمید بود مورد دستبرد واقع شد. یکی از آنها کالسکه را از دست احمد کشید و فرار کرد. حمید توی کالسکه بود و ما با همه ی درماندگی
میدویدیم تا او را پس بگیریم . گرچه خیلی از ما دور شده بودند و امیدی
نداشتیم که به آنها برسیم اما چیزی نگذشت که حمید را مثدل یک بقچه از کالسکه بلند کرده و روی زمین پر کردند و با کالسکه ای که سبک تر
شده بود با سرعت هرچه تمام تر دویدند و دور شدند. آنها کالسکه را می خواستند، حمید به دردشان نمی خورد. از اینکه حمید را رها کردند
خوشحال شدیم . او را در بغل گرفتم و با لباس های پاره و خاکی در حالی که از بینی و دهان علی خون میآمد و لب من هم شکافته بود به سمت خانه ی آبجی فاطمه دویدیم . فاطمه و عبدالله با دیدن قیافه ی ما چهارتا
وحشت زده شدند. عبدالله به سرعت ما را به بیمارستان رساند. سر احمدو لب من چند بخیه خورد و سه تا از دندانهای شیری علی هم افتاد. سر و صورتمان را شستوشو دادیم و به خانه برگشتیم .
با تلخی تأثیر این خاطره در روحم به استقبال مقطع دیگری از زندگی ام رفتم....
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت-۱۵
📚یک جرعه کتاب📚
⚘فصل دوم⚘
🦋نوجوانی🦋
بعد از اتمام دبستان، وارد دوره ی تازه ای از زندگی ام شده بودم. در آستانه ی ورود به دوران نشناختهای که باید آرام آرام با کودکی هایم
خداحافظی میکردم. مادرها زودتر از هر کسی تغییرات روحی و جسمی دخترانشان را میبینند و میفهمند و حس می کنند. ازاین رو ، مادرم برای
بزرگ شدن و قدکشیدن من تلاش میکرد تا زودتر مرا با الگوهای زنانه آشنا کند. اصرار داشت روزهای بلند تابستان به کاری و هنری مشغول باشم .به همین جهت من و زری و مادرم به آرایشگاه نغمه خانم رفتیم . او یکی
از اتاقهای خانه اش را به آرایشگاه تبدیل کرده بود. مادرم ما را به نغمه خانم سپرد و قرار شد آرایشگری را چنان یاد بگیریم که دیگر نیازی به ننه بندانداز نباشد. نغمه خانم میبایست در طول تابستان هفته ای سه روز و هر روز دو ساعت تمام فنون آرایشگری را به من و زری آموزش دهد.
جلسه ی اول کارآموزی من و زری با آموزش مقدماتی آرایشگری آغاز شد اما برای من و زری که وارد یک دنیای جدید شده بودیم همه شکلها و حرفها عجیب و جذاب بود. در آرایشگاه نغمه خانم کسی بیکار نبود. شاگردهای نغمه خانم هر کدام به کاری مشغول و مشتری ها نیز هر
کدام درگیر بزک کردن خودشان بودند. بعضیها سرشان زیر رنگ بود. بعضیها در حال بند انداختن بودند. یکی مو صاف میکرد، آن یکی مو فر میکرد. خالصه هیچکس زشت از در خانه ی نغمه خانم بیرون نمی رفت. مثل شعبده بازها که یک دستمال داخل کلاه میانداختند و یک خرگوش بیرون میآوردند، آدمهایی که وارد میشدند با یک رنگ و چهره میآمدند و موقع رفتن به یک شکل دیگر از خانه ی نغمه خانم خارج میشدند، همه قشنگ و راضی بیرون میرفتند. هنوز نیم ساعت به پایان
کلاس آرایشگری مانده بود که در آرایشگاه محکم کوبیده شد؛ طوری که نغمه خانم با ترس و عصبانیت از جا پرید و درحالیکه رنگ بر چهره اش نمانده بود گفت: اوه چه خبره، مگه سر آوردین؟ مگه این خونه صاحب نداره؟
درحالی که زیر لب غرولند میکرد برای بازکردن در به بیرون رفت. در که باز شد فریاد رحیم و رحمان و محمد را شنیدم که با داد و فریاد به نغمه خانم میگفتند: حالا هنر قحطه که هنوز پا نگرفته بیاد فوت و فن بزک کردنو یاد بگیره؟
با شنیدن صدای آنها، موهای تنم سیخ شد. دویدم بیرون ببینم چه خبر است که با دیدن من با عصبانیت گفتند: کی گفته پاتو اینجا بذاری؟
خواستم بگویم با زری آمده ام اما رحیم نگذاشت حرفم تمام شود و با غیظ گفت: صاحب زری کس دیگه ایه ولی زری هم بیخود کرده اومده اینجا.
در آن لحظه فکر کردم، عجب جایی آمده ایم . مگر اینجا کجاست که اینقدر زود خبرش پیچیده و برادرهایم را تا این حد عصبانی کرده و پشت در خانه ی نغمه خانم کشانده.
در همین فکر بودم که زری محکم به بازوی من کوبید و فهمیدم دیگر وقت رفتن است. با وجود تلاش نغمه خانم چیزی یاد نگرفته؛ بار و بندیلمان را جمع کردیم و از آرایشگاه بیرون رفتیم .وای، چه می دیدم!همه ی برادرهابیرون ایستاده بودند. فقط ترکه دستشان نبود. گویی گناه بزرگی مرتکب شده بودم.
پا را که داخل خانه گذاشتیم سر و صدا بالا گرفت: بگو ببینم چند تا دختر دوازده ساله و هم سن و سال شما اونجا بود؟ کی به تو گفته بری
آرایشگری یاد بگیری؟
مادر بیچاره ام که نمیدانست با بردن من به آرایشگاه چه آشوبی در خانه راه میافتد مات و مبهوت به پسرها نگاه می کرد. بنده ی خدا که فکر میکرد با این کارا میتواند از من یک خانم تمام عیار و هنرمند بسازد با قیافه ی حق به جانب گفت: دختر باید از هر انگشتش یه هنر بباره، بالاخره باید یه چیزی یاد بگیره که به درد در و همسایهها هم بخورها
رحمان گفت: بله، ولی قبل از اینکه دستش توی صورت تو و خاله توران و همسایهها بره اول توی صورت خودش میره...
رحیم با تعجب و عصبانیت گفت: ننه چشمون روشن، یعنی می خوای جای ننه بندانداز رو بگیره؟
بالاخره بعد از کلی جروبحث به مادرم قبولاندند که مرا برای یادگیری هنری دیگر به جایی دیگر بفرستد. قرار شد۸د از فردای آن روز به خانه ی
خانم دروانسیان بروم تا از او خیاطی یاد بگیرم...🌲🌲🌲🌲
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت-۱۶
📚یک جرعه کتاب📚
🦋نوجوانی🦋
از فردا باز هم ، من و زری هم مسیر بودیم اما با اختلاف دو تا خانه. او به آرایشگاه نغمه خانم میرفت و من کلاس خیاطی خانم دروانسیان میرفتم .
کلاس خیاطی هیجان و تازگی کلاس آرایشگری را نداشت و ساعت به ساعت یک مشتری با قیافه و اطوار عجیب و غریب وارد و خارج نمیشد.
برعکس مشتریهای نغمه خانم که همه جوان و زیبا بودند یا اگر هم زشت بودند زیبا می شدند، مشتری های خانم دروانسیان زنان میانسال و
خسته ای بودند که تحملشان در همان لحظه ی ورود سخت و ملال آور بود.
خانم دروانسیان با لهجه ی ارمنی تلاش میکرد شمرده شمرده خیاطی را به زبان فارسی به ما تفهیم کند. من و بقیه کارآموزها دور یک میز می نشستیم و هرکسی از دری سخن میگفت و بُرش می زد و می دوخت و تن پوشی
ابتدایی را ردیف میکرد و همه به به و چهچه میگفتند. این هنر هم دلپسندم نبود. حضوردر جمع بی قرارم می کرد. خانم دروانیسان که متوجه بیقراری و بیحوصلگی من شده بود بعد از کلاس مرا با بچه هایش آشنا کرد. دوتا بچه ی تمیز و اتوکشیده به ندام هنریک و هراچیک. هراچیک دختری زیبا با شکل و شمایلی سوای ما بود. با بچه هایی آشنا شدم که اسم هایی متفاوت از اسم هایی که میشناختم داشتند. ابتدا فکرمیکردم آنها خارجی هستند. هیچ وجه مشترکی به لحاظ زبانی، دینی و
فرهنگی بین ما نبود. اما تفاوت ها همیشه جذابند. تفاوت ها لزومأ باعث جدایی نیستند و گاهی باعث رشد میشوند.
ما در یک شهر زندگی میکردی اما سبک زندگی مان متفاوت بود .
فاصلهی خانه ی ما تا خانه ی دروانسیان آنقدر کم بود که من آن مسیر را
پیاده می رفتم . هراچیک با وجود فراهم بودن همه ی شرایط ، در درس ریاضی تجدید شده بود و این بهانه ی خوبی شد برای دوستی ما و فرار از کلا س مال آور خیاطی. هنریک هم از همان اول صبح با پدرش از منزل بیرون میرفت. آنها در کار نجاری استاد بودند.
حالا دیگر هر روز به عشق هراچیک به خانه آنها می رفتم و خانم با سبک و سلیقه ی خاصی از من پذیرایی می کرد. هر روز با کیک ها و شیرینیهای قشنگ و خوشمزه و میوههای چیده شده در طرفهای زیبا در ساعا ت مختلفی به سراغ ما می آمد و با نگاهی مهربان و لبخندی شیرین
میگفت:خدای من فسفر تمام کردید، به مغزتان فشار نیاورید ، لبخندی به لب های من و هراچیک هدیه میکرد.
من استادانه مفاهیم ریاضی را بدون هیچگونه فشار، بدون صرف هیچگونه انرژی اضافی از روزنه ای وارد مغز هراچیک میکردم که برایش
قابل درک باشد. هدف و شغل از شاگردی به معلمی تغییر پیدا کرده بود و این برای من بهترین فرصت بود. در ضمن هر روز باید با تکه پارچه هایی که مادرم میداد نمونه ی کار به خانه می بردم. خانم دروانسیان برای جبران تلاشی که در آموزش به هراچیک داشتم درس هر روزه ی خیاطی را سریع برایم توضیح می داد و از اینکه مغزم را تحت فشار قرار داده مر تب
عذرخواهی میکرد و برای جلوگیری از این فشار مضاعف، خودش الگوها را میکشید و روی پارچه اجرا میکرد و میدوخت و مادرم نیز مرا تشویق
میکرد که چقدر در این زمینه استعداد داشته ام. از نظر مادرم من که فقط دوخت شورت های عیالوار ی ننه دوز را بلد بودم حالادر فاصلهی کوتاهی ماشاءالله پیشرفت خوبی کرده بودم. بیچاره مادرم نمیدانست که اینها کار دست خانم دروانسیان است...
#بسیج_ریحانة_الرسول_شلمزار
#کتابخوانی
#من_زنده_ام
#قسمت۱۷