eitaa logo
پایگاه بسیج ریحانه الرسول شلمزار 🇮🇷
81 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
ادمین 💢@Razahra313💢
مشاهده در ایتا
دانلود
امیرالمؤمنین علیه السلام: شفاى دردهاى خود را از قرآن بجوييد و در سختیها و گرفتاری‌هايتان، از آن كمك بخواهيد؛ چرا كه در آن، درمان بزرگ‏ترين دردهاست و آن، درد كفر و نفاق و انحراف و گم‏راهى است... هر كس كه قرآن در روز قيامت، برايش شفاعت كند، شفاعت می‌شود و هر كس كه قرآن در روز قيامت، از او شكايت كند، محكوم می‌گردد 📕 ۱۷۶ ⚜نهج البلاغه در زندگی @paygah_reyhane
👌 بجنبید تا دیر نشده 💠 امیرالمومنین علی علیه السلام: 🔺اى بندگان خدا! پيش از آنكه سنجيده شويد خويشتن را بسنجيد 🔺و پيش از آنكه به حسابتان رسيدگى شود حساب خود را تسويه كنيد، 🔺پيش از آنكه گلويتان بسته شود و نفس به شماره افتد تنفس كنيد 🔺و قبل از آنكه شما را به زور برانند خود، به راه افتيد. 📕 ۸۹ ⚜نهج البلاغه در زندگی @paygah_reyhane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 سرو قامتان 🌸 وصیت‌نامه شهید محمدرضا علیخانی در دوران دفاع مقدس که در سال 1363 نوشته شده است: بسم الله الرحمن الرحیم «ولاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» گمان مکنید کسانی که در راه خداکشته شده اند مرده اند، بلکه آنها زنده اند و نزدپروردگارشان روزی داده می‌شوند. با سلام و درود بر حضرت ولی عصر صاحب الزمان مهدی موعود و نائب بر حق او حضرت امام خمینی و سلام و درود بر تمام شهدا و مجروحین و معلولین وصیت نامه خود را می‌نویسم: اینجانب محمدرضا علیخانی با توجه به این موقعیت که تمام کفار با ما به جنگ آمده‌اند، فرمان امام را از جان و دل پذیرفتم و به سوی جبهه‌های نبرد شتافتم، چون بنده حقیر یک مسلمانم و نمی‌توانم نسبت به مسائل اسلام بی‌تفاوت باشم. کشور ما یک کشور اسلامی است و دفاع از آن به گفته‌ی امام عزیز از اهم واجبات الهی است. وصیت من به تمامی برادران عزیز این است که اگر واقعا پیرو امام هستند، به سوی جبهه های حق روانه بشوند و خود را در صف جهاد با کافران قرار بدهند و آن‌هایی هم که قدرت رزمی ندارند جای آنهایی را که به جبهه می‌آیند پرکنند و کارهای پشت جبهه را انجام بدهند. دیگر وصیت من این است که قدر این امام بزرگوار را بدانید و او را بهتر بشناسید، چون او کسی است که همه‌ی ما را که داشتیم به سوی بدترین کارهای زمان طاغوت می‌رفتیم نجات داد و ما را راهنمایی کرد. وصیت من به آن آدم‌های نادانی که تهمت میزنند می‌گویند بچه های ایرانی به خاطر چیزهای مادی به جبهه‌ها می روند این است که به راه خدا بیایید و قدرت و حالت این بچه‌ها را در نظر بگیرید که فقط واقعاً به خاطر خداوند و دفاع از اسلام به جبهه‌ها می‌آیند و به خاطر اهداف شخصی نمی آیند، بلکه آنها عاشق خدا شدند و عاشق دیدار و زیارت قبر اباعبدالله الحسین(ع) *** گزیده‌ای از وصیت‌نامه شهید محمدرضا علیخانی در دوران حضور در جبهه مقاومت که در سال 1394 نوشته شده است: من از هر کس که به ولایت امام خامنه‌ای (مد ظله العالی) بدبین باشد، برای همیشه دلگیر و ناراحت هستم. در سال شصت و یک هجری حضرت عباس(ع) برای دفاع از خیمه حضرت زینب (س) دو دست و چشمانش را از دست داد، اکنون نوبت من است که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س)دست و چشمانم را از دست بدهم. 🍃 @paygah_reyhane 🌸 🍃
سلسله نشست های برخط (تبیین مولفه های کشف واستعداد یابی تبلیغی بانوان طلبه) ۴شنبه ۹۹/۱۰/۲ ساعت ۱۰-۱۱ ⬅️هر طلبه ی عزیزی شرکت کرد حتما اطلاع بده😊 لینک ورود Live.whc.ir
🌸 ردی از خاطرات 🌸 «زمانی که به اسارت درآمدم، معاون لشکر بودم، عراقی‌ها در به در می‌گشتند تا از بین اسرا فرماندهان را پیدا کنند، یکبار تصویری آوردند و از اسرا خواستند تا افراد داخل عکس را شناسایی کنند، اتفاقا من هم در آن عکس بودم، بچه‌ها حرفی نزدند و این ماجرا گذشت تا اینکه بعد از مدتی یکی از اسرا نتوانست مقاومت کند و من را لو داد. بعدها وقتی آزاد شدیم و به ایران بازگشتیم شرایط برای اسیری که من را لو داده بود سخت شد، همه او را به نام فردی که مرا فروخته می‌شناختند. این اتفاق آنقدر برای او سخت تمام شد که ماجرا را به حاج قاسم سلیمانی گفت. حاجی فرمانده من بود، یک روز صدایم کرد و گفت یک جلسه می‌گیرم و کل آزاده‌های استان را به سپاه دعوت می‌کنیم، هم جلسه دورهمی باشد و هم اواخر مجلس این بنده خدا را داخل می‌فرستم تو بلند شو و او را در آغوش بگیر و ببوس مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است.» بعد هم پنج انگشتش را بالا آورد، گفت: «هیچ کدام از انگشت‌های دست یکی نیستند، از هر انگشتی یک توقع می‌رود، این آدم هم همینکه به فرمان امام به جبهه آمده باید نوکری‌اش را کنیم و ممنونش باشیم، از او بگذر.» 🍃 @paygah_reyhane 🌸 🍃
📚یک جرعه کتاب📚 🦋کودکی🦋 ...بیرون دویدم و دیدم احمد و علی و محمد و سلمان لباس های عیدشان را پوشیده اند و با آقا عازم جایی هستند. همسایه رو به آقا کرد و گفت: مشدی عجله کن بچه ها منتظرند، به گرما نخوریم . دسته گل را انداختم توی دامن مادرم و گریه کردم که مرا هم با خودشان ببرند. اما این بار مثل همیشه نبود که آقا اول از همه مرا صدا می زد و راه می انداخت و می‌گفت: »این دختر تو جیبی باباشه «. دعوام کرد و نهیب زد. وقتی رفت توی کوچه، دیدم ماشین خبر کرده‌اند و همه ی پسرها را هم میخواهند ببرند. صدای فریادم بالاتر رفت اما فایده ای نداشت. هیچکس به من توجهی نداشت. تند و تند بچه ها را سوار کردند و بی اعتنا به دست و پا زدن من ماشین دیزلی را راه انداختند و رفتند. من هم از سر لج دو تا سنگ برداشتم و با همه‌ی بغض به طرف شیشه‌ی ماشین پرتاب کردم. اگرچه دل میخواست شیشه بشکند اما زورم نرسید. مادرم همه‌ی گلها را دسته کرده بود و از راز و رمز گلها و عطر آنها برایم می‌گفت. اما من هر چند لحظه یکبار یاد بچه‌ها می‌افتادم و از مادرم می‌پرسیدم: اینها همه با همکجا رفتند؟من هم دلم میخواست لباس عیدم را بپوشم و سوار ماشین شوم. از آنجا که خانه ی ما پُر از پسر بود، من و فاطمه، اجازه نداشتیم دامن بپوشیم وهمیشه لباسمان بلوز و شلوار بود. مادرم برای اینکه مرا آرام کند اجازه داد بلوز و شلوار عیدم را بپوشم . من هم لباس هایم را به سرعت پوشیدم وبرای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم ، رفتم و کنار در چمباتمه زدم و چشم به راه دوختم . با شنیدن صدای هر ماشینی گردن می کشیدم تا برگشتن آنها را ببینم . پاهایم خسته شده بود ولی از ترس کثیی شدن شلوارم، جرأت نمیکردم روی زمین بنشینم . پیش خودم فکر می کردم شاید بخواهند گروه گروه بچه ها را به میهمانی ببرند و مرا نوبت بعد می‌برند. برای همین باعجله به سمت خانه ی زری دویدم. او هم لباس های عیدش را پوشیده بود. خوشحال شدم و پیش خودم گفت : چه خوب همه با هم میرویم. آبجی فاطمه دسته گلی را که چیده و به گوشه ای پرتاب کرده بودم به دستم داد. مادرم گفت: هروقت ماشین رو دیدی و بچه‌ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می‌آمدند. چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم . مادرم را کالفه کرده بودم بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟ بالاخره انتظار سر آمد و ماشین و آقا و پدر زری و پددرهای دیگر و بچه ها آمدند. به قدری خوشحال شده بودم که فراموش کردم دسته گل را با خودم ببرم. پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش کردم سوار ماشین شوم. اما چهره ی همه‌ی بچه ها در هم رفته و چشم ها قرمز و خیس بود. علی که از همه کوچکتر بود و بیشتر از دو سال نداشت، توی بغل آقا بود و از گریه ی زیاد هق هق می زد. از سوار شدن به ماشین، صرف نظرکردم و عقب عقب رفتم تا سواره ها پیاده شوند. راننده یکی یکی بچه ها را بغل می کرد و پایین می گذاشت اما همه ی بچه ها شلوارهای عیدشان توی دستشان بود وبه جای آن،دامن قرمز پوشیده بودند.همه ی همسایه‌ها با هلهله و گل و شیرینی و سلام و صلوات بچه ها را به خانه خاله توران بردند و چند دقیقه بعد صدای ساز و دهل در تمام محله پیچید. من که همپای علی گریه میکردم، نمیدانستم این شیرینی و ساز و دهل برای چیست؟ بچه ها را ردیف کنار هپ خوابانده بودند و برایشان ساز و نقاره میزدند. کاغذها و بادکنکهای رنگی تمام خانه را پر کرده بود. خانه پر از میهمان شده بود و دقیقه به دقیقه شلوغ تر می شد. بین میهمان ها سینی شربت پخش میکردند. من هنوز با صدای بلند گریه میکردم و مادرم که نمیدانست مرا ساکت کند یا علی را با تشر به من گفت: علی درد داره، تو چرا گریه میکنی؟ گفتم : من دامن قرمز میخوام. به هر ضرب و زوری بود توانستم یک دامن سرخابی بپوشم و کنار احمد و علی بنشینم . جشن ختنه سوران هفت شبانه روز ادامه داشت و تا آن زمان، پسرها دامن های قرمزشان را به تن داشتند. بعد از آن من تا مدتها فکر می کردم این دامنها دامن جشن و سرور است و به این خاطر هر وقت جایی مراسمی بود، انتظار داشتم همه دامن قرمز بپوشدند. توی آن هفت روز از گوشت و جگر گوسفندی که قربانی شده بود پسرها را تقویت می کردند ولی آنها نمیتوانستند مثل گذشته بازی و شیطنت کنند. دامنهای قرمز تنگ، مانع از جست وخیزشان میشد و آنها را خانه نشین کرده بود. به هر تقدیر پاداا این خانه نشینی در بخش پایانی جشن و سرور مسلمانی و مردانگی، این بودکه یک عصر بهاری که هوای آبادان هنوز دم بهاری داشت، آقا بچه ها را ِداخل میدان بزرگ جلوی محله جمع کرد تا معرکه ناصر پهلوان را تماشاکنند. 🌱🌱🌱🌱
🌱کلام_شهید🌱 : در زندگی،آدمی موفق تر است که دربرابر عصبانیت دیگران صبور باشد و کار بی منطق انجام ندهد... 🦋