پلاک ۱۳
و پیرمرد در آغوش صبح نیشابور
هزار غصه ناگفته را بغل کرده
شروع کرد و به من گفت از خدا که خدا
بدون واسطه او را کجا بغل کرده
شکست شاخه ی گردو و من نیفتادم
خدا همیشه مرا بی هوا بغل کرده
درخت بید که افتاده و نمی افتد
فرشته اش به دو دست دعا بغل کرده
خدا توکل آبادی است اگر هنوز
قنات گل شده را روستا بغل کرده
درست آن طرف تپه ی سلام کسی است
که هرکسی که زمین خورده را بغل کرده 💙
با پای خود رفتیم و هی گفتیم تقدیر
در گِل نشستیم و به خود بستیم زنجیر
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
یک عمر در پرواز خود کردیم تاخیر...
هوای ماه آبان رو از همه ماه های سال بیشتر دوست دارم ❤️
انگار پاییز تر از مهر و آذره... معمولا آبان بیشتر از مهر بارون میاد... و برگ درخت ها هم هنوز کامل نریخته 🧡🍁
مهر طولانی ای بود... الحمدلله علی کل حال 💛 سلام به آبان خوش عطر و رنگ ❤️ بهترین روزها رو براتون آرزو میکنم رفقا :) 🧡
پلاک ۱۳
یک گوشه نشستم و قرآن خواندم. مجلس ختم یکی از فامیلهایمان است، روحش شاد.
گوشهای نشستهام و به این فکر میکنم که چند مجلس ختم تاکنون شرکت کردهام؟ چند مجلس ختم دیگر باید بگذرد تا باور کنم من نیز پایانی دارم؟ فراموشکاریم؛ دمی به یاد این پایان میافتیم و سپس باز رقابتها، حسادتها، حسرتها...
با خودم گفتم حالا که مجلس ختم است، ای کاش حزب قرآنی که میخوانم، راجع به بهشت و جهنم باشد، راجع به مرگ، پایان... اما حزب قرآنم در مورد داستان حضرت موسی علیهالسلام بود! مانده بودم کجای ماجرا را به مجلس ختم ربط بدهم. با خودم گفتم حالا حتماً نباید ارتباط مستقیم داشته باشد، قرآن قرآن است، بخوانم...
ماجرا، ماجرای ساحران فرعون بود. آنها که آمده بودند با حضرت موسی علیهالسلام مقابله کنند، با این امید که به فرعون نزدیکتر شوند. جزو مقرّبان درگاه فرعون باشند! آنها که با این انگیزه وارد شدند و پس از روبهرو شدن با حضرت موسی علیهالسلام، آنچنان یقین محکمی یافتند که شکنجهی همان فرعون برایشان قابل تحمل شد.
خب، یک بُعد این قضیه همان شکنجهای است که فرعون خواست بعد از ایمان ساحران، به آنها برساند. بُعد جسمی. بزرگ است اما برای من، بزرگتر از این، بُعد قلبی آن است. این ساحران چقدر آزاده بودند که به محض دریافت حق، قلبشان توانست از کسی که تقرّبش را میخواستند، روی برگرداند. هرکس کمی به احوالات خودش توجه کرده باشد میداند که قلب اینچنین ساده از چیزی/کسی نمیبُرّد. این آزادگی چقدر ستودنیست.
ربط ماجرا با مجلس ختم را فهمیدم. این بانو که درگذشت نیز، آزاده بود. ربطش را با خودم هم فهمیدم: برو تمرین کن و آزاده باش...