پلاک ۱۳
عکس خواهرزادهٔ دلبندم را برایم فرستاد؛ ماهپارهای که موهای خرماییاش چند سالی میشود دلم را برده است. گفتم منتظرم بزرگتر شود که مفهوم شعرها را بداند، تا آنوقت برای پیچ موهایش، برای سیب گونههایش و برق چشمانش، غزل بخوانم ❤️
لابد عجیب است. آری، این را خیلی شنیدهام. حتی شاید همین کلمههای نصفهشبی هم عجیب باشد... میدانم. 🙃
راستش نگفتن خیلی از حرفها برایم سخت نیست. مثلاً وقتی همه در مورد موضوعی نظر میدهند، سکوت در آن موضوع اغلب برایم سخت نیست. یا وقتی کسی غمگینم میکند، یا وقتی باید بدون قضاوت فقط گوش بدهم، و خیلی از موارد دیگر... ولی آنجا که مجبورم لب از «دوستداشتن» ببندم، آنجا سکوت واقعاً سخت است.
از این موارد خیلی تخطّی کردهام، اما همچنان شاکیام. چرا ابراز عشق کردن به خیلی از نزدیکان عجیب است؟ چرا تا حدی که نه عقل و نه شرع هیچ منعی نگذاشتهاند، نمیتوان پیش رفت، آن هم فقط به دستور عرف...؟ در مواجهه با تقریباً همه، فقط باید تعدادی کلمهٔ تکراریِ قدیمیِ رسمیِ نچسب را به کار ببری، یا نهایتاً در همان چارچوب خشک، کمی سلیقه و نوآوری به خرج بدهی... غیر از این باشد دیگر مبادی آداب نیستی، یا بیش از حد احساساتی شدهای، یا شاید اصلاً غرض خاصی داری... .
دقیق نمیدانم به جاست که دلم بگیرد یا نه. شاید آنقدر ها هم مهم نباشد، اما فکر کن اگر خیلی چیزها به این شکل نبود، چقدر حال دلمان بهتر بود. به هر حال من منتظر روزیام که برایت غزل بخوانم، عزیز دلم! ❤️
+ چه بارانی میبارد ... :)
@pelak13
فَمَنْ يكون أَسْوَء حالاً مِنّيِ؟
إِنْ اَنا نُقِلْتُ عَلى مِثْلِ حَاليِ إِلَى قَبْرِي...
لَمْ أُمَهِّدْهُ لِرَقْدَتيِ
وَ لَمْ أَفْرُشْهُ بِالْعَمَلِ الصَّالِحِ لِضَجْعَتيِ...
فما لي لا أبکي؟
و لا أدري إلی ما یکونُ مصیري...
پس از من بدحالتر و تيرهروزتر کيست؟
اگر با اين حال به سوی قبرم روانه شوم...
که آن را محل آرامش و آسايش خود نساختهام
و در آن عمل صالح نگستراندهام.
پس چرا گریه نکنم؟
در حالی که نمیدانم عاقبتم کجا خواهد بود...
#دعایابوحمزهثمالی
@pelak13
خانهای را نشان میدهد.
نگاه میکنم، نکتهاش را متوجه نمیشوم.
به پلاکش اشاره میکند: «پلاک ۱۳» ...
در دلم هزار پروانه پر میزند... 🦋🤍
چه راحت میتوان به دنیا رنگ پاشید 🌱
#بماند_به_یادگار 🤍
@pelak13
پلاک ۱۳
زمستونی که گذشت، زمستون متفاوتی بود. تجربههای ترش و شیرین جدید، و خیلی خیلی شلوغ...
بدون اینکه غذام تغییری بکنه لاغر شدم، و اینو وقتی متوجه شدم که یه دوست بهم گفت. یه دوست دیگه هم ازم پرسید چرا زیر چشمات گود افتاده؟
خب، حقیقت اینه که جُدا از همه چیز، استرسی که طی این مدت داشتم هم واقعاً بیسابقه بود (نه حتی کمسابقه)...
حالا هرچند همچنان کلی کارِ به تعویق افتاده مونده و استرسهاشون هم هست؛ اما حس میکنم باید کاری کنم که روانم بتونه کمی تنفس کنه... در غیر اینصورت از پا در میام! پس کتاب تمرین خط رو برداشتم.
اول این کتاب نوشته: «نام و نام خانوادگی/ کلاس/ مدرسه» 😂 یعنی شاید این سن شروع کردن سرمشق نوشتن، خندهدار باشه. اما خب من سعی میکنم به بُعد پرستیژ نداشتن قضیه فکر نکنم. و ضمناً به این فکر نکنم که کاش فرصتش بود برم اصلاً کلاس خط. و به این هم فکر نکنم که معلوم نیست تا کجا ادامهش بدم... اینا همه میشن دهنکجی به کمالگرایی 😐❤️😅
به هر حال، وقتی لابهلای همهٔ کارهای به تعویقافتاده و استرسزا، دقایقی رو برای تمرین خط اختصاص میدم، حالم به اندازهٔ ۱۰ تا مدیتیشن خوب میشه. چون کاریه که از ته دل دوستش دارم ✨💛 و انگار روانم بهم میگه «عه، چه جالب، به منم توجه شد» 😅
همین دیگه. گفتمش چون گفتن حسهای خوب، خودش حس خوبی داره ❤️
@pelak13