چقـدرحاضرۍبراۍشُـھَـداوقتبزاری؟!!!
حاضرۍ#خـادم_شُـھـدا بشۍ؟!!!
فڪرڪردننداره・ᴗ・
اگـهدلـتمیـخواد#خـادم_شُـھـدا بشی
بـهآیدۍزیـرپیـامبـده👇🏿
⇨@shahidhadi_delha
#ویـژه_بـانـوان🧕🏻
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_دو خيالم راحت شد. نفسم رو با فوت بيرون دادم! گردنم رو با دست ماساژ دادم. ف
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_سه
نه دقيقه و چهل ثانيه ست! كجا تشريف ميبريد آقاي ايراني؟
برگشتم و بهش زل زدم! طبق معمول چادرش رو سر كرده بود. مقنعه ي مشكي رنگي
سرش بود و ساق دست فيروزه اي رنگي پوشيده بود. كيف مشكي رنگش رو روي
دستش انداخته بود و به جز رژ كمرنگي كه روي لبهاش كشيده بود آرايشي روي
صورتش نداشت. خداروشكر كه حداقل شبيه دخترهاي ديگه نيست كه خودشون رو
توي آرايش غرق ميكنن.
- چرا اينجوري نگام ميكني؟
- يه چادر سر كردن كه اينهمه معطلي نداشت!
گوشيش رو داخل كيفش گذاشت و كنارم ايستاد.
- اگه سخنراني تون تموم شد بريم! من ديرم شده.
سري تكون دادم و به سمت پاركينگ رفتم.
هردو سوار ماشين شديم. استارتي به ماشين زدم و صداي ضبط ماشين رو تا آخر بالا
دادم.
صداي آهنگ توي ماشين پيچيد و من دوباره به يادش افتادم؛ به ياد چشمهاي قهوه ايش، به ياد صورت زيباش، به ياد احسان گفتن هاش! آه خدايا! اي كاش يه
درصد از حسي رو كه بهش داشتم درك ميكرد! ايكاش ميفهميد كه چقدر دوستش
دارم! ايكاش!
ميدونستم كه براي اين ايكاش ها خيلي دير شده؛ اما من هنوز هم مثل قبل دوستش
داشتم. نميتونستم فراموشش كنم؛ يعني نميخواستم. هر روز به اميد ديدنش مثل
قبل شركت ميرم و هنوز نميخوام باور كنم كه اون ازدواج كرده و كنار مرد ديگه ايه.
نه! من نميتونم اين رو باور كنم! مرد زندگي اون منم! فقط من!
روبه روي بيمارستان ايستادم. مبينا از ماشين پياده شد. حتي صداي تشكرش رو هم
نشنيدم. فقط ميخواستم خودم رو زودتر به شركت برسونم.
***
•مبينا•
چادرم رو تا كردم و داخل كمدم گذاشتم. مانتوي فيروزه ايم رو با روپوش سفيدرنگم
عوض كردم. گوشيم رو داخل جيب روپوش گذاشتم و به سمت ايستگاه پرستاري
رفتم. فاطمه و هانيه توي ايستگاه پرستاري بودند. سلام دادم.
فاطمه: اِوا! تو چرا اينجايي؟!
براش چشم و ابرو اومدم كه يعني جلوي هانيه چيزي نگو.
لبخند كش داري زدم و گفتم:
- مگه قرار بود كجا باشم عزيزم؟
- خونه تون ديگه. آخه ناسلامتي ديشب...
نذاشتم بيشتر از اين ماجرا رو بشكافه. نميدونستم چرا ولي نميخواستم توي
بيمارستان كسي از ازدواجم خبر داشته باشه.
- خب اين يه هفته كه نبودم چه خبر از بيمارستان؟
- شنيدم مسافرت بودي. خوش گذشت؟
- ممنون. جاي شما خالي!
- مگه خبراي جديد رو نشنيدي؟
- چي؟
فاطمه: اي بابا تو هم كه از دنيا عقبي دختر!هانيه سرش رو جلو آورد و آروم گفت:
- آقاي دكتر معنوي اومده.
- آره خب به جاي استاد اومدن؛ خب؟
فاطمه: فقط همين نيست!
- پس چيه؟
هانيه حالت لوسي به خودش گرفت.
- واي نميدوني چه عشقيه!
ابروهام رو به معناي اين چي ميگه رو به فاطمه بالا بردم كه گفت
- اين رو ولش كن! فكر كن يه دكتر جوون و خوشتيپ، خوش استايل، تازه
باشخصيت و خيلي عجيب غريب!
- يعني چي؟منشيش ميگفت همه ي كاراش رو روال و برنامه ست. روزاي فرد كت وشلوار رنگ
تيره ميپوشه و روزاي زوج با تيپ رنگ روشن مياد بيمارستان. سر ساعت هفت تو
بيمارستانه و دقيقاً رأس ساعت هفت و نيم يه ليوان شيرعسل ميخوره. تازه خيلي هم
مقيده و نمازاش رو سر موقع ميخونه.
هانيه: واي من كه عاشقش شدم! يعني ميشه ازم خواستگاري كنه؟!
فاطمه: بابا خودت رو جمع كن! اون اصلاً انقدر با كادر بيمارستان جدي برخورد
ميكنه! اصلاً اجازه نميده كسي بهش لبخند بزنه. هميشه با اخم مياد سمت ايستگاه
پرستاري؛ ولي وقتي ميره پيش مريضا كلي باهاشون شوخي ميكنه.
پوزخندي به حركاتشون زدم و چارت بيمار اتاق ١٢٠ رو برداشتم.
- خب حالا اين آقاي دكتر معروف كجا هستن؟
صداي رسا و جذابي گفت:
- چارت بيمار اتاق ١٢٠ لطفاً!
به سمت صدا برگشتم. نسبت به تعريف هايي كه آقاي دكتر گفته بود و اينكه دكتر
كاربلديه، انتظار مرد سن داري رو داشتم؛ اما با مردي سي و دو-سه ساله روبه رو شدم.
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
ازدر درآمدےۅ
مَنازخۅد بہدَرشدم
گویےڪَز اینجَہانبہجَہاندِگرشُدم...
"سعدۍ"
#عاشقانهمذهبی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
@pelak_shohada .mp3
6.05M
°𖦹 ⃟💔°
بـبـینمیتـوانـۍبـمانـۍ...🥀
⇦بـمـاݩ⇨
عزیزمتوخیـلۍجوانۍ...🥀
⇦بـمـاݩ⇨
🎙حـاجمحمودڪریمۍ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_سه نه دقيقه و چهل ثانيه ست! كجا تشريف ميبريد آقاي ايراني؟ برگشتم و بهش ز
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_چهار
موهاي مشكي و لَختي داشت و اونها رو سمت بالا حالت داده بود؛ اما چند تار مشكي روي پيشونيش ريخته بود. ديگه نتونستم بيشتر از اين بهش نگاه كنم و
فوري سرم رو پايين انداختم و از اينكه بهش زل زده بودم از خودم خجالت كشيدم.
فاطمه: نيست كه!
- دست منه!
دكتر: شما؟
- سلام. عذر ميحوام معرفي نكردم. رفيعي هستم، پرستار بيمارستان.
سري به نشونهي تأييد تكون داد و گفت:
- همراهم بيايد.
پشت سرش راه ميرفتم.
- اين يه هفته كجا بوديد خانم رفيعي؟
- مرخصي بودم آقاي دكتر.
- با مرخصي رفتن كادر بيمارستان زياد موافق نيستم. نبود كادر و بيانضباطي
عصبانيم ميكنه! سعي كنيد ديگه مرخصي نگيريد.
ايش واقعاً فكر كرده كيه؟! حالا شايد يكي داشت ميمرد! اين چه قانون مزخرفيه!
- سعي ميكنم.
- داريد طرحتون رو ميگذرونيد؟
- بله.
وارد اتاق بيمار شد. دختربچهي هفتسالهاي روي تخت خوابيده بود. دكتر بهش
نزديك شد.
- بهبه! خانم پرستار ببين چه دخترخانم خ.شگلي اينجاست.
لبخندي به صورت زيباش زدم؛ اما همچنان سرش رو سمت پنجره چرخونده بود و
بيرون رو نگاه ميكرد.
- خانم پرستار به نظرتون اين خانم كوچولو اسمش چيه؟
روي چارت رو نگاه كردم «نگار عبدويي»نميدونم آقاي دكتر؛ اما به نظرم به چهره خوشگلش مياد كه اسمش نگارخانم
باشه.
سرش رو سمتم چرخوند، توي چهرهاش اخم بود.
- اسم من رو از كجا ميدوني؟
لبخندي بهش زدم.
- گفتم كه به چهرهي خوشگلت مياد اسمت نگار باشه.
- دروغگو! حتماً از روي اون تابلوي بالاي سرم ديدي.
ابروهام بالا رفت! اين روزا ديگه نميشه بچهها رو گول زد!
آقاي دكتر خندهش گرفته بود؛ ولي بهزور جلوي خودش رو ميگرفت كه لبخندش
كشدار نشه.
- خب نگارخانم خوبي؟
- بايد خوب باشم؟ نگاه كن پام رو نميتونم تكون بدم. دستم هم خيلي درد ميكنه.آقاي دكتر نزديكش رفت.
- اجازه دارم معاينهت كنم؟
دوباره اخم كرد.
آقاي دكتر پتو رو از روي پاهاش كنار زد و گفت:
- هرجايي رو كه دست ميذارم و دردت اومد بهم بگو.
سرش رو تكون داد و آقاي دكتر مچ پاش رو فشار داد كه صداي آخش بلند شد.
آقاي دكتر پاش رو كمي تكون داد كه چشمهاش رو از درد روي هم فشار داد.
همراه دختر كه پسر تقريباً سيسالهاي بود وارد اتاق شد و گفت:
- نگار چي شده؟
با ديدن آقاي دكتر سلام داد و كنار نگار ايستاد.
آقاي دكتر: چطوري پاش ضربه ديده؟
پسر: خورده زمين.
چطوري؟ آخه دستش هم ضرب ديده!
- از پلهها افتاده پايين.
نگار با اخم به پسر نگاه ميكرد.
آقاي دكتر: شما چه نسبتي باهاش داريد؟
- برادرشم.
- بسيار خب! پاش شكسته، بايد گچ گرفته بشه! دستش رو هم بايد آتل ببنديم.
به من اشاره كرد و گفت كه يادداشت كنم! من هم سري تكون دادم و يادداشت
كردم.
آقاي دكتر: مسكن توي سرمش تزريق بشه.
- چشم دكتر.
آقاي دكتر به نگار نگاه كرد و لبخند زد.
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹
♦️هـرشبجمعہ راسساعت ۲۱ در ڪانال #ابراهیم_نوید_دلها هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•-🕊⃝⃡♡-•
⤎آنـاڹ⤏ همہاز تباࢪ
باࢪان بـودندࢪفتنــد⇣
وݪۍ ادامـھ داࢪندهنــوز...🥀
#زیارت_نیابتـۍ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
『باڪنایہمِصرعےمیگۅیَم
ۅ رد مےشۅم :
دَستحِیدَر(؏)،دَستزینب(س)
دَستاینغواصها...』
⇦زیارٺنیابتیشہرقم
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
33.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❥• ⃟🖤
امام زَمانعج تۅ روضہ↯
بخــ♡ـــۅان...
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
❥• ⃟🖤 امام زَمانعج تۅ روضہ↯ بخــ♡ـــۅان...
↬❥(:⚘
جمعہهادلگـــیرنیسٺ⇩
شایددلمان
پیشڪسےهستکہنیسٺ...💔
#امام_زمان
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
یـڪ عـمرچـوشمـــ🕯ــع بـسوزیم ڪـماسـت
دݪسـوخـتھ عـمࢪڪمفـاطـمھایـم🥀
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°𖦹 ⃟💔°
مـابۍخیـاݪغـربـت⤎مـادر⤏نمۍشویـم🥀
هـرگـزجـدا ازدامـن⤎حـیدر⤏نمۍشویـم🥀
#فاطمیھ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_چهار موهاي مشكي و لَختي داشت و اونها رو سمت بالا حالت داده بود؛ اما چند ت
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_پنج
بيشتر مراقب خودت باش نگارخانم.
نگار همچنان روي صورتش اخم بود. همراه آقاي دكتر از اتاق بيرون اومديم.
آقاي دكتر: به نظر يه چيزي رو دروغ ميگن! شكستگي پا و ضربهي واردشده به
دستش هم جوريه كه انگار از پله افتاده؛ اما نه به قصد خودش! انگار كسي هلش
داده!
- چطور ممكنه؟!
- بايد بفهمم! حواستون رو جمع كنيد. بيشتر مراقبش باشيد.
- چشم.
نگاهي بهم انداخت و گفت:
- پس خانم رفيعي شماييد!
با تعجب نگاهش كردم كه گفت:
- آقاي دكتر خيلي تعريفتون رو ميكردن. اميدوارم همون اندازه كه تعريفتون رو
شنيدم آدم مسئوليت پذيري باشيد.
آقاي دكتر نسبت به من خيلي لطف دارن. اونقدرا هم تعريفي نيستم.
سري تكون داد و دور شد. بهسمت ايستگاه پرستاري رفتم و چارت بيمار رو سر
جاش گذاشتم و روي صندلي نشستم.
- نظرت چي بود؟
به فاطمه نگاه كردم كه بالاي سرم ايستاده بود.
- راجع به چي؟
- دكتر ديگه!
- نظري ندارم.
- واه! شوخي نكن تو رو خدا! درسته تو الان شوهر داري؛ ولي اين صورت جذاب و
اين پرستيژ بايد برات جذاب بوده باشه ديگه!
- من حتي نتونستم بهش نگاه كنم.
- يعني اون چشماي كهرباييش رو نديدي؟
حرفا ميزنيا! مگه من زل زدم ببينم چشماش چه رنگيه؟!
كلافه سري تكون داد و روي صندلي كنارم نشست.
- چاي ميخوري؟
- آره.
ليوان چاي رو همراه با دو حبه قند به سمتم گرفت.
- واي! چقدر حـ*ـلقهت خوشگله!
- ممنون.
به حـ*ـلقهي طلايي داخل دستم خيره شدم! زيبا بود. وارد اولين مغازه ي طلافروشي
كه ديديم شديم و بلافاصله چشمم گرفتش و خريديمش.
چايم رو سر كشيدم و از روي صندلي بلند شدم. بايد مريض ها رو چك ميكردم.
- مبينا؟
بله؟!
- حـ*ـلقه ت افتاده.
به دستم نگاه كردم كه حـ*ـلقه توش نبود و بعد هم به حـ*ـلقه ي افتاده روي زمين.
- گشاده بيرون مياد.
حـ*ـلقه رو از روي زمين برداشتم.
- بذارش يه جايي كه گم نشه.
باشه اي گفتم و گذاشتمش داخل جيب روپوشم تا بعد از اينكه سرم خلوت شد ببرم
طلافروشي برام درستش كنن.
***
•احسان•
سردرگم شده بودم. هرجايي كه ميرفتم به بن بست ميخوردم. بايد ذهنم رو متمركز
ميكردم روي وكيلي كه زن برادر و بچه هاي برادر آقاي صالحي رو فراري داده بود.
بايد ميفهميدم كه كي بوده و چه ربطي بهشون داشته. از اون طريق ميتونستم يه سر
نخي پيدا كنم.
اما هيچ ردي ازش نبود. فقط يه اسم و يه فاميل كه شبيهش صدتا فقط توي تهران
وجود داره!
با يادآوريش مثل برق از روي صندلي بلند شدم و تلفن رو برداشتم و زنگ زدم. چند
تا بوق خورد و رفت روي پيغامگير.
- سلام احمد! احسانم. هر وقت تونستي يه زنگ بهم بزن، كار واجبي دارم.
تلفن رو قطع كردم و دوباره به پروندههاي روبه روم خيره شدم. صداي در زدن اومد.
- بفرماييد.
خانم قدبلندي كه مانتوي قرمز و مشكي پوشيده بود و تاري از موهاي رنگ كرده ش
رو بيرون گذاشته بود داخل اتاق شد.
- سلام.
از روي صندلي بلند شدم.
- سلام. شما؟
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
Mehdi Rasooli - Khasteh Shodam-128.mp3
9.58M
🕊⁐𝄞
ۅقتےدلماز زمۅنہخستہمیشہ↯
میامتۅگلزارمیشینم...♡
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🕊⁐𝄞 ۅقتےدلماز زمۅنہخستہمیشہ↯ میامتۅگلزارمیشینم...♡
°.• ❥ ⃟✨⠀
⤎اےشہـــ🥀ــیدبایدبہتۅ
زنجیرڪنم
بنددلمࢪا...💔
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
بَرحاشیہ
برگشقـــ🥀ــایقبنۅیسید...
#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°𖦹 ⃟💔°
نمـیخـواهمبࢪنـجانـمدلـترابـۍسبـبامـا..🥀
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
رفتی و بچـھ ها ز ⇦غَـمَـت⇨
گـریھ مـۍڪنند🥀
هـرشـب بھ یـاد ⇦قـدخَـمَـت⇨
گـریھ مـۍڪنند🥀
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_پنج بيشتر مراقب خودت باش نگارخانم. نگار همچنان روي صورتش اخم بود. همراه
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_شش
دستش رو به سمتم دراز كرد.
- محمدي هستم. منشيتون.
يه تاي ابروم بالا رفت و با دقت براندازش كردم. دستش همچنان توي هوا مونده بود.
با عشـ*ـوه نگاهي بهم كرد. دستش رو گرفتم و سريع ول كردم و داخل جيب
شلوارم كردم. با دست خودم رو به ميز تكيه دادم.
- به جناب صالحي گفته بودم كه منشي نياز ندارم.
- ايشون گفتن كه به خاطر پرونده ي جديدي كه داريد حتماً به كمك نياز پيدا
ميكنين.
- بسيار خب. تشريف بياريد پشت ميزتون. وظايفتون رو خدمتتون عرض ميكنم.
تار جلوي چشمش رو پشت گوشش گذاشت و لبخند كشداري روي چهره ش
نشوند.
- چشم.
سري تكون دادم و به سمت ميز منشي رفتم. يه سري از كارها رو براش توضيح دادم كه مطمئنم هيچكدوم رو متوجه نميشد و فقط بهم زل زده بود. حال و حوصله ي
عشـ*ـوه گري هاش رو نداشتم. چون اين تريپ از دخترها رو خوب ميشناختم. الان
مطمئناً تا بچه دار شدنمون رو هم خيال كرده! اخمي روي چهره م نشوندم و سعي
كردم كه جدي توضيح بدم. با ديدن اخمم يه كم مؤدب تر نشست و بيشتر گوش ميداد.
- ضمناً قراراي كاريم روي نظم و روال باشه. هر كاري رو هم كه ميگم سر موقع
انجام بشه. از بيبرنامگي خوشم نمياد. ساعت هشت صبح داخل شركت حاضر بشيد
تا ساعت يك هم سر كار هستيد.
سري تكون داد و گفت:
- متوجه شدم.
از ميزش فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم. به پرونده ها خيره شدم كه گوشيم زنگ
خورد. جواب دادم.
- سلام داداش.
- سلام احمدآقا. خوبي؟ چه ميكني با زحمتاي ما؟
- اختيار داري. شما رحمتي.
-شرمنده مزاحمت هم شدم.
- نه داداش اين حرفا رو نزن. در خدمتم.
- راستش يه سؤالي داشتم. من بايد يه نفر رو پيدا كنم؛ يعني يه جورايي خيلي حياتيه.
جريان رو بعداً برات تعريف ميكنم؛ ولي فقط ازش يه اسم و فاميل دارم و يه
سابقه ي كاري خيلي مختصر. راهي هست كه بشه آدرسي چيزي ازش پيدا كرد؟!
- راستش خودت كه بهتر ميدوني. بايد روال قانونيش رو طي كني.
- كه حدوداً يه سالي دستم بنده. خيلي ضروريه. بايد توي همين يكي-دو ماه پيداش
كنم.
- باشه يه كاريش ميكنم.
- چاكريم داداش.
- اختيار داري. فقط هر چي رو كه ازش ميدوني برام بفرست.
- باشه الان اسناد رو برات ايميل ميكنم.بسيار خب.
- خيلي لطف كردي. انشاءاالله كه بتونم جبران كنم.
- نزن اين حرف رو.
- قربونت برم. امري نيست با من؟
- لطف داري. خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشي رو قطع كردم و داخل جيب كتم سر دادم. اسناد رو براش ايميل زدم و خدا رو
شكر كردم كه حداقل يه اميدي پيدا كردم.
***
•مبينا•
خسته تر از هر روز بودم. امروز بيمارستان خيلي شلوغ بود، مجبور شدم كه دو شيفت
توي بيمارستان كار كنم؛ حتي ظهر هم خونه نيومدم. فقط موقع ناهار به احسان پيام
دادم كه «غذا توي يخچال هست» و اون هم جواب داد كه «ترجيح ميدم برم رستوران» من گفتم «نوش جونت.»
كليد رو توي در چرخوندم. خونه كاملاً تاريك بود. يعني تا الان احسان خونه نيومده؟!
كليد برق كنار در رو زدم و لامپ روشن شد. كيفم رو روي مبل انداختم. مقنعه م رو از
سرم درآوردم. دكمه ي مانتوم رو باز كردم. از بس كه امروز گرمم بود چيزي زير
مانتوم نپوشيده بودم. توي بيمارستان هم روپوش نپوشيدم.
سمت يخچال رفتم. بطري آب رو از داخل يخچال برداشتم. حوصله نداشتم تو ليوان
بريزم و همونطور بطري رو سر كشيدم.
با شنيدن صدايي آب توي گلوم پريد و به سرفه افتادم. تموم تنم از ترس ميلرزيد.
با وحشت به پشت سرم نگاه كردم.
- با بطري آب ميخوري؟
با ديدنش نميدونستم خوشحال باشم كه دزدي چيزي نبوده يا اينكه به خاطر
ترسوندنم سرش جيغ بكشم؟!
نفسم رو با صدا بيرون دادم.
- قلبم ايستاد! تو خونه بودي؟
نویسنده:فاطمهعبداللهزاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
Shab2Fatemieh2-1392[05].mp3
3.06M
اشڪمـانذرِروضـہزهࢪاست🖤
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
اشڪمـانذرِروضـہزهࢪاست🖤
🕊⁐𝄞
مـابـاشـھیدانعشـق❥
پیـمانخـۅنبسـتہایـم
عـھـدخـودنشکستہایـم
|°•اَلْحَـمْـــدُالله•°|
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
﴿اَینَالطّالِبُبِدَمِالزَهـرا﴾
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°𖦹 ⃟💔°
انگاࢪنہانگاࢪ
دیࢪوزهمینجایکےخۅردبـهدیواࢪ🖤
انگاࢪنہانگاࢪ
دیࢪوزیـهزنࢪوزدنبیـنانظاࢪ🖤
#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ