•-🕊⃝⃡♡-•
همچۅن
ڪــ🕊ـبوترانحَرَمدۅرگنبدیم
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
【انتخـاب⤎مـا⤏
بـاید قـوێ،دࢪسـٺ و عـمومۍبـاشد🌿】
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
【انتخـاب⤎مـا⤏ بـاید قـوێ،دࢪسـٺ و عـمومۍبـاشد🌿】
↬❥(:⚘
تایید فرد ⇦فاقدصلاحیـت⇨
ضـد "حـقالـنـاس" اسـت
(مقـاممعظمࢪهبـرے)🌱
#انتـخابات|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_نه با کمی تعلل گفت: - گل پسرمون كه چيزيش نيست! تازه اگه چيزي هم بود ماش
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_شصت
-باشه برو.
همونطور كه روي شكمم خم بودم به سمت ايستگاه پرستاري رفتم. به پرستار شيفت
گفتم كه بره پيش آقاي دكتر و روي صندلي افتادم.
فاطمه: مبينا چي شدي؟
- ميشه لطفاً كيفم رو برام بياري؟
- آره.
فاطمه كيفم رو به دستم داد. زيپ كيف رو باز كردم و قرص مسكن رو بيرون آوردم
و با آب پايين دادم. يادم رفته بود كه اون قرصم رو بخورم، واسه همين دلم درد
گرفته بود. فوري جعبه رو از داخل كيف بيرون آوردم و يه دونه از قرص رو با آب
خوردم!
- بهتر شديد خانم رفيعي؟
سرم رو بالا آوردم و به چشم هاي كهربايي ش نگاه كردم.
- بله ممنون.نگاهي به جعبه ي داخل دستم انداخت. ليست بيمارها رو گذاشت و رفت.
سرم گيج
ميرفت. دنيا جلوي چشم هام تار بود. بايد بعد از بيمارستان يه سر مطب خانم دكتر
ميزدم.
سرم رو روي ميز داخل ايستگاه پرستاري گذاشتم. چشم هام گرم شده بود كه صداي
سوپروايزرمون اومد:
- كلي كار داريم. اونوقت راحت گرفته خوابيده؟
فاطمه: بذاريد يه كم استراحت كنه. حالش اصلاً خوب نبود.
- اگه حالش خوب نبوده چرا اصلاً اومده بيمارستان؟ مگه اينجا خوابگاهه؟!
سرم رو بالا آوردم و بهش زل زدم.
- مشكلي هست خانم عسگري؟
پوزخندي سمتم زد و گفت:
- مشكل؟ چرا خوابيدي؟!
- بايد به شما توضيح بدم؟! من همه ي كارام رو انجام دادم. فكر نميكنم كار ديگه اي باشه.
از حرص چشم هاش قرمز شده بود. به زور جلوي خودش رو گرفته بود.
- فعلاً برو اتاق آقاي معنوي. بعداً به خدمتت ميرسم.
اين رو گفت و دور شد.
به فاطمه نگاه كردم كه با چشم هاي درشت شده و دهاني باز داشت من رو نگاه
ميكرد. حق داشت! من تابه حال با هيچكس بد صحبت نكرده بودم. چه برسه به
سوپروايزرمون كه مطمئناً به خونم تشنه ست.
- متوجهي كه چي گفتي؟!
- فاطمه! تو رو خدا دست از سرم بردار.
از روي صندلي بلند شدم كه مچ دستم رو گرفت.
- ميتونه اخراجت كنه ديوونه!
- باهاش صحبت ميكنم.بعيد ميدونم با صحبت درست بشه. خيلي باهاش بد حرف زدي!
شونهاي بالا انداختم. فضاي بيمارستان برام خفه بود. نميتونستم درست نفس بكشم.
خودم رو داخل محوطهي بيمارستان انداختم و هواي تازه رو به ريه هام فرستادم.
نویسنده:فاطمهعبداللهزاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
୫♥୫
⸤ بُگذار ابرسَرنۅشټ
هرچہمےخواهَدبِبارَد ماچَترِمانخُداسٺ...ˇˇ ⸣
#بیو
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
چقـدرحاضرۍبراۍشُـھَـداوقتبزاری؟!!!
حاضرۍ#خـادم_شُـھـدا بشۍ؟!!!
فڪرڪردننداره・ᴗ・
اگـهدلـتمیـخواد#خـادم_شُـھـدا بشی
بـهآیدۍزیـرپیـامبـده👇🏿
⇨@shahidhadi_delha
#ویـژه_بـانـوان🧕🏻
•-🕊⃝⃡♡-•
⤎پـروانـھ⤏
بـھ یـڪ سـوختـن آزادشـدازشــ🕯ــمع
بیـچـارهدݪمـاست
ڪھدر سـوزوگـدازاسـت🥀
#شهیدانھ... |#پاسـڊارانبۍپلاڪ
●پیامبر گࢪامیاسـلام:
همـانگونـھ ڪھ فـرزنـد نبـاید بـھ والـدینخـودبـیاحتـرامۍڪند☝️🏻
والدیـن نیزنبـایدبـھ او بیاحترامـیڪنند🌱
#حدیـث|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
●پیامبر گࢪامیاسـلام: همـانگونـھ ڪھ فـرزنـد نبـاید بـھ والـدینخـودبـیاحتـرامۍڪند☝️🏻 والدیـن نیز
°.• ❥ ⃟✨⠀
【احتـرام زیادی بـھ پدرومادرش میگذاشت..
وقـتۍوارد خـانھ میشـد
اوݪدسـتپـدرشࢪامۍبـوسیـد🧡】
(شهیـدفـرامࢪزعسڪریـاڹ)🌿
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_شصت -باشه برو. همونطور كه روي شكمم خم بودم به سمت ايستگاه پرستاري رفتم. به پرس
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_یک
خودم رو داخل محوطهي بيمارستان انداختم و هواي تازه رو به ريههام فرستادم. روي
نيمكت كنار محوطه نشستم. به آسمون آبي كه امروز عجيب زيبا شده بود خيره
شدم. نور آفتاب چشمم رو اذيت ميكرد؛ اما نميتونستم از ديدن آبي آسمون
لـ*ـذت نبرم. بغض توي گلوم نشسته بود. دليلش رو خودم هم نميدونستم. قلبم
درد گرفته بود. اشكم روي گونهم نشست. ديگه بيشتر از اين تحمل قورتدادن
بغضم رو نداشتم. چقدر ضعيف بودم كه به اين زودي اشكم درمياومد؛ اما اين تنها
سلاحم در برابر غم سنگين نشسته توي دلم بود.
- خانم پرستار داري گريه ميكني؟!
به چشمهاي مشكي براقش نگاه كردم.
- چرا از روي تختت بلند شدي؟ هنوز پات خوب نشده.
- اون اتاق داشت حالم رو به هم ميزد. عادت ندارم اينهمه وقت يه جا بخوابم.
قانوناً بايد همون روزي كه پاش رو گچ گرفتن و دستش رو آتل بستن مرخص
ميشد؛ اما آقاي دكتر بهانه آورد و اجازه مرخصي نداد. به قول خودش ميخواست
مطمئن بشه كه خطري تهديدش نميكنه. به نظرم چيز مشكوكي نبود. برادرش هم كه هر روز بهش سر ميزد و مراقبش بود.
اشاره كردم و ازش خواستم كه كنارم بشينه.
كمكش كردم و كنار خودم نشوندمش.
- ميشه بپرسم چرا گريه ميكردي؟
- دلم گرفته بود.
- پس تو هم وقتي كه دلت ميگيره گريه ميكني؟ آخه من هم وقتي دلم ميگيره
ميرم توي زير زمين خونهمون. اونجا عكساي قديميمون رو نگه ميداريم. من عكس
مامان و بابام رو بغـ*ـل ميكنم و گريه ميكنم. آخه مطمئنم كه حرفام رو ميشنون.
- مگه اونا كجان؟
- بچه كه بودم بهم ميگفتن رفتن پيش خدا؛ اما من كه ميدونستم اونا مردن. خودم
ديدم كه گذاشتنشون توي قبر.
خداي من! يه بچهي هفت ساله چطور ميتونه غم بيپناهي رو بكشه؟
دستش رو گرفتم. به چشمهاي مشكيش زل زدم.آدماي خوب وقتي ميميرين ميرن پيش خدا.
- اونا خيلي خوب بودن؛ اما سعيد خوب نبود.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ