eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
یہ‌آدمایے‌هستن‌توے‌این‌دنیا...♡
↬❥(:⚘ ماشَہادٺ‌را بَراےچَشم‌ڪۅر دُشمَنان زندھ‌ میداریم‌ۅ جُزاین‌عاشِــــقےفتۅانَبود... !
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• همچۅن‌ ڪــ🕊ـبوتران‌حَرَم‌دۅر‌گنبدیم
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
【انتخـاب‌⤎مـا⤏ بـاید قـوێ،دࢪسـٺ و عـمومۍ‌بـاشد🌿】
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_نه با کمی تعلل گفت: - گل پسرمون كه چيزيش نيست! تازه اگه چيزي هم بود ماش
♥هوالمحبوب♥ -باشه برو. همونطور كه روي شكمم خم بودم به سمت ايستگاه پرستاري رفتم. به پرستار شيفت گفتم كه بره پيش آقاي دكتر و روي صندلي افتادم. فاطمه: مبينا چي شدي؟ - ميشه لطفاً كيفم رو برام بياري؟ - آره. فاطمه كيفم رو به دستم داد. زيپ كيف رو باز كردم و قرص مسكن رو بيرون آوردم و با آب پايين دادم. يادم رفته بود كه اون قرصم رو بخورم، واسه همين دلم درد گرفته بود. فوري جعبه رو از داخل كيف بيرون آوردم و يه دونه از قرص رو با آب خوردم! - بهتر شديد خانم رفيعي؟ سرم رو بالا آوردم و به چشم هاي كهربايي ش نگاه كردم. - بله ممنون.نگاهي به جعبه ي داخل دستم انداخت. ليست بيمارها رو گذاشت و رفت. سرم گيج ميرفت. دنيا جلوي چشم هام تار بود. بايد بعد از بيمارستان يه سر مطب خانم دكتر ميزدم. سرم رو روي ميز داخل ايستگاه پرستاري گذاشتم. چشم هام گرم شده بود كه صداي سوپروايزرمون اومد: - كلي كار داريم. اونوقت راحت گرفته خوابيده؟ فاطمه: بذاريد يه كم استراحت كنه. حالش اصلاً خوب نبود. - اگه حالش خوب نبوده چرا اصلاً اومده بيمارستان؟ مگه اينجا خوابگاهه؟! سرم رو بالا آوردم و بهش زل زدم. - مشكلي هست خانم عسگري؟ پوزخندي سمتم زد و گفت: - مشكل؟ چرا خوابيدي؟! - بايد به شما توضيح بدم؟! من همه ي كارام رو انجام دادم. فكر نميكنم كار ديگه اي باشه. از حرص چشم هاش قرمز شده بود. به زور جلوي خودش رو گرفته بود. - فعلاً برو اتاق آقاي معنوي. بعداً به خدمتت ميرسم. اين رو گفت و دور شد. به فاطمه نگاه كردم كه با چشم هاي درشت شده و دهاني باز داشت من رو نگاه ميكرد. حق داشت! من تابه حال با هيچكس بد صحبت نكرده بودم. چه برسه به سوپروايزرمون كه مطمئناً به خونم تشنه ست. - متوجهي كه چي گفتي؟! - فاطمه! تو رو خدا دست از سرم بردار. از روي صندلي بلند شدم كه مچ دستم رو گرفت. - ميتونه اخراجت كنه ديوونه! - باهاش صحبت ميكنم.بعيد ميدونم با صحبت درست بشه. خيلي باهاش بد حرف زدي! شونهاي بالا انداختم. فضاي بيمارستان برام خفه بود. نميتونستم درست نفس بكشم. خودم رو داخل محوطهي بيمارستان انداختم و هواي تازه رو به ريه هام فرستادم. نویسنده:فاطمه‌عبدالله‌زاده
خداۅندا‌ مَرا‌‌ آن‌دِھ‌ڪہ‌آن‌بِھ♡
୫♥୫ ⸤ بُگذار ابرسَرنۅشټ‌ هرچہ‌مےخواهَدبِبارَد ماچَترِمان‌خُداسٺ...ˇˇ ⸣ ‌
چقـدرحاضرۍبراۍشُـھَـداوقت‌بزاری؟!!! حاضرۍ‌ بشۍ؟!!! فڪرڪردن‌نداره・ᴗ・ اگـه‌دلـت‌میـخواد‌ بشی بـه‌آیدۍ‌زیـرپیـام‌بـده‌‌👇🏿 ⇨@shahidhadi_delha 🧕🏻
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• ⤎پـروانـھ⤏ بـھ یـڪ سـوختـن‌ آزاد‌شـد‌از‌شــ🕯ــمع بیـچـاره‌دݪ‌مـاست‌ ڪھ‌در‌ سـوز‌وگـداز‌اسـت🥀 ... |
●پیامبر گࢪامی‌اسـلام: همـانگونـھ ڪھ فـرزنـد نبـاید بـھ والـدین‌خـود‌بـی‌احتـرامۍ‌ڪند☝️🏻 والدیـن نیز‌نبـایدبـھ‌ او بی‌احترامـی‌ڪنند🌱 |
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
●پیامبر گࢪامی‌اسـلام: همـانگونـھ ڪھ فـرزنـد نبـاید بـھ والـدین‌خـود‌بـی‌احتـرامۍ‌ڪند☝️🏻 والدیـن نیز
°.• ❥ ⃟✨⠀ 【احتـرام زیادی بـھ پدرومادرش میگذاشت.. وقـتۍ‌وارد خـانھ‌ میشـد اوݪ‌دسـت‌پـدرش‌ࢪا‌مۍ‌بـوسیـد🧡】 (شهیـد‌فـرامࢪز‌عسڪریـاڹ)🌿