eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
💠رمان 💠 قسمت مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود. هوا تاریڪ شده بود... و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد.... مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد. _سید...سید...شهاب!! گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود. با حرص اشک هایش را پاک کرد. _نرجس! کسی اینجا نیست؟! به هق هق کردن افتاده بود. با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود. فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد. هوا سرد بود... و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و نه می توانست جایی برود. می ترسید... میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. با صدای بلند داد زد: _شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...! در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند. از ترس سر جایش ایستاد؛ و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید. نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد. با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد. با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛... مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد. طرف راستش یک تپه بود. با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد... صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود. چشمانش را با درد باز کرد! سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید. دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود... زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد. اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند. گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت. پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود! شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد. آن منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام اهل بیت را صدا می زد و به آن ها متوسل می شد. دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند. فاصله ی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. در را زد. _خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟! اما صدایی نشنید... از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد: _خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟! بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد... _چیکار کنم خدا! چیکار کنم! شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت. احتمال داد که شاید برای مهیا باشند... ادامه دارد... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
💠رمان 💠 قسمت به سمت همان مسیر دوید.... و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد. یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت. اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود.... نمی دانست باید چکار کند. حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند... دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید. سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند... با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد. شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛ نمی توانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد... _مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد زد: _مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت. سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود. نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود. با ناامید با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت.. شهاب صدای هق هق دختری را شنید. _مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت: _سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... _از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین... شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. _حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد! _توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی را زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت. _آخ... آخ... _چیزی شده؟! _دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. _آروم آروم از جاتون بلند بشید. شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد. _اینوبگیرید کمکتون کنه... با هزار دردسر از آنجا خارج شدند... شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد. مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: _مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید... مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: _سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی! شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد. مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود. شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند. _معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟! مهیا فقط سرش را تکان داد. _چطوری دستتون آسیب دید؟! _از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت. _سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم. _ _خونه ما؟! _ _باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان! _ _نه چیزی نشده! _ _خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی را قطع کرد... اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد... _پیاده بشید. رسیدیم... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
💠رمان 💠 قسمت _آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. _تموم شد. مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. _کارتون تموم شد؟! _آره! _خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت.... بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. *** مهیا سوار ماشین شد. شهاب هم پشت فرمان نشست. _سید... _بله؟! _مامان و بابام فهمیدند؟! شهاب ماشین را روشن کرد. _بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند... _وای خدای من! *** _مریم مادر، زود آب قند رو بیار... شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت. _مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده... مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد. _پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید. مریم، لیوان را به دست مادرش داد. و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد. _دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر! شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند. احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد. مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست. از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود. با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت. با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد: _اومدند! اما با دیدن مهیا شل شد... همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند. مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت. با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند. _مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟! به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست . شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت: _خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید. مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد. _یا حسین! دستت چرا شکسته؟! دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید. _این زخم ها برا چیه؟! با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد. _مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه. مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند.... احمد آقا جلوی دخترش ایستاد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت. _شرمنده حاجی! _نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه! با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. محمد آقا به سمت احمد آقا آمد. _احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟! محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
این دوپارت هم هدیه امشب به اعضای محترم🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراهان عزیز اعضای محترم کانال از لاک جیغ تا خدا برای حمایت از «ایتـــا» لطفا عکس پروفایل تون در «تلگرام» و «سروش» رو به لوگوی ایتا تبدیل کنید تا بقیه هم تشویق شوند به ایتا کوچ کنند. این هشتگ کمپین سراسری کانال های ایتاست: #حامی_ایتا لطفا دست به دست ♻️کنید یه موج 🌊راه بیاندازیم
💫 در عجبم از جماعتی که مشکی را رنگ عشق می دانند ولی چادری نیستند !! من شهادت می دهم مشکی رنگ عشق است؛ به خصوص وقتی #چادر باشد... 💫 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
🔻واکنش آیت‌الله‌العظمی مکارم به سخنان رئیس‌جمهور: ⭕️ سخنان رئیس‌جمهور درباره #حجاب و #فضای_مجازی زننده بود ⭕️ شما رئیس جمهوری اسلامی هستید؛ نه رئیس جمهوری دموکراتیک #سکولار ➖مسئله #حجاب جزو #مسائل_ضروری است، رئیس جمهوری که قسم خورده است که ارزش های اسلامی را حفظ کند، باید به #قسم خود #پایبند باشد؛ ما اگر این همه شهید دادیم، برای ارزش های اسلامی بوده است. ➖اگر به قول غربیها در منطقه اولین قدرت هستیم، آن هم بر اثر اسلام است؛ این را باید حفظ کرد، شما رئیس جمهوری اسلامی هستید؛ نه رئیس جمهور کشور دموکراتیک سکولار. ➖ کسی نمیگوید فضای مجازی را حذف کنید؛ بلکه باید این فضا را اصلاح کرد؛ رئیس جمهور در سخنان خود می گوید: «وقتی مردم همه چیز را خواستند، نباید جلوی خواست آنان را گرفت» که در پاسخ باید گفت: اگر مردم همه چیز را می فهمند، پس درب دادگستری و تعزیرات را هم ببندید؛ یقینا یک عده خطاکار در کشور وجود دارند که باید جلوی آنان را گرفت. ➖رئیس جمهور باید اشتباهات خود را اصلاح کند، یکی از اصول سیاست این است که اگر در یک جا مسئله بغرنجی پیدا کردید، به سراغ مسائل #حاشیه‌ای بروید؛ حالا هم که این مشکلات اقتصادی وجود دارد، مسئولان سراغ مباحث حاشیه‌ای می‌روند؛ سرگرم کردن مردم با این مسائل کار درستی نیست. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
دختران سرزمین من احساس میکنم این روزها معنی زیبایی را گم کرده اید👆👆 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃چرا خوب ها، وقتی بد می شوند، خیلی بد می شوند؟؟؟ «استاد پناهیان» @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
💠رمان 💠 قسمت احمد آقا روبه مهیا گفت: _اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی! مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت. محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.... محمد آقا روبه مریم گفت: _دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه... مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت. مهیا روی تخت نشست. مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت: _خوبی؟! همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت... و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد... شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد. به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد... مهیا از آغوش مریم بیرون آمد. دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت: _من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟! مریم خندید! _نگاه کن صداش رو! _همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم! _اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!! مریم شرمنده گفت و ادامه داد: _میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده... _آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!! _از کجا؟! _بابا خره... این به داداشت علاقه داره!! _نرجس؟!؟نه بابا!!! _برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن! _خواهرم! درمورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها! _صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟ _نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم! _آها! حالا درست شد. مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند... همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند. مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود. مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️