eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرسش اعضا🌸🌸🌸👇👇👇 سلام عیدتون مبارک دختر من امسال سن تکلیف رسیده نسبت به نماز خواندن خیلی بی تفاوت هست لطفاً راهنمایی بفرمایید 🌷🌷پاسخ توسط کارشناس دینی وسیاسی، استاد حلقه های معرفت ومشاورتخصصی سیاسی در حرم امام رضا علیه السلام ومبلغ دانشگاه حجه الاسلام اکبرزاده🔶️🔶️ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
داستان ازدواج حجت الاسلام محسن قرائتی🍃👆👆👆 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاک_پنهان #قسمت109 #فاطمه_امیری_زاده ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت رو
🌹 همه دور هم جمع شده بودند و در هوا خنک چایی می نوشیدند،کمیل مشغول صحبت با محمد و محسن بود،سمانه با بچه ها کنار حوض نشسته بود،و به حرف هایشان گوش می داد،کمیل که نگاه خیره آرش را بر روی سمانه دید،رد نگاهش را گرفت با دیدن سمانه که با لبخند مشغول بچه ها بود،لبخند بر لبانش رنگ گرفت،اما صدای بلند تیراندازی لبخند را از لبان همه پاڪ کرد. صدای جیغ طاها و زینب و همهمه بلند شد،سمانه ناخوداگاه نگاهش به دنبال کمیل بود، صدای محمود آقا بلند شد: ــ همتون برید تو ،صدا نزدیکه حتما سرکوچه تیراندازی شده عزیز زیر لب ذکر میگفت وهمراه بقیه به طرف ساختمان می رفت،محسن و یاسین بعد از اینکه بچه ها را داخل بردند همراه محمدو آقا محمود به خیابان رفتند،کمیل کفش هایش را پوشید و سریع به طرف در حیاط رفت که سمانه سریع دستانش را گرفت،کمیل از سردی دستان سمانه شوکه شد. برگشت و دستانش سمانه را محکم در دست گرفت. ــ کمیل کجا داری میری ? ــ آروم باش سمانه،میرم ببینم چی شده برمیگردم سمانه به بازویش چنگ زد و گفت: ــ نه توروخدا،کمیل نرو جان من نرو با صدای دوباره ی تیراندازی،کمیل سریع مادرش را صدا کرد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه صدا تیراندازی نزدیکه ،زود برو داخل،تا برنگشتم از اونجابیرون نمیای فهمیدی؟ سمیه خانم سریع به سمتشان آمد و نگران به هردو نگاه کرد: ــ جانم مادر ــ مامان سمانه رو ببر داخل سمیه خانم بازوی سمانه را گرفت و گفت: ــ بیا بریم عزیزم،رنگ صورتت پریده بیا بریم تو ــ نه خاله نمیام،کمیل نرو بخدا دلم شور میزنه حس میکنم یه اتفاق بدی قرار بیفته توروخدا نرو کمیل گفت: ــ صلوات بفرست،چیزی نیست خانمی و بدون اینکه فرصت اعتراضی به سمانه بدهد سریع به طرف در حیاط رفت. سمیه خانم با چشمان اشکی ونگران عروسش را در بغل گرفت و زمزمه کرد : ــ آروم بگیر عزیزم،برمیگرده چیزی نیست یه چندتا تیر هوایی بوده حتما ،الان همشون برمیگردن. *** همه ی خانم ها در پذیرایی نشسته بودند،نگران بودند اما لبخند میزدند و با هم حرف میزدند تا نگرانیشان را فراموش کنند، اما مگر می شد؟ صدای زنگ خانه پشت سرهم به صدا درآمد،همه وحشت زده نگاهشان به سمت در چرخید. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 زهره خانم بلند آرش را صدا زد: ــ آرش بیا درو باز کن مادر صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید: ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزار تازه آروم شدن،آجی سمانه درو باز کن سمانه باشه ای گفت و با پاهای لرزان از جایش بلند شد ،ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند،نگاهی به آن ها انداخت و گفت: ــ شما براچی بلند شدید؟؟ همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت: ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده سمیه خانم هم تایید کرد. عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت: ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم همه ترسیده بودند،خودشان هم دلیلش را نمی دانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند،سمیه خانم دستش را گرفت: ــ مادر بزار من درو باز کنم ــ لازم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن به سمت در رفت،زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند،نبود مردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود. سمانه چادرش را مرتب کرد و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود،وحشت زده قدمی به عقب برگشت،اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد،با صدای فریاد آرش که میگفت: ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم صدای جیغ ها بلند شد،سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود و از شدت ضربه گیج شده بود،همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند و ضجه میزدند،اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید. صدای اسید ارش در گوشش میپچید،احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند. آرش بیخیال بچه ها شد و سریع از خانه خارج شد و به طرف خیابان اصلی دوید ،همه ی راه را نفس نفس می زد،زیر لب میگفت: ــ غلط کردم غلط کردم کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد: ــ کمیل کمیل کمیل با شنیدن فریاد کسی که او را صدا می زند،برگشت بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت: ــ سمانه،سمانه نفس نفس می زد و نمیتوانست درست صحبت کند،با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد: ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش ــ روی صورت سمانه اسید ریختند و بدون خجالت بلند گریه کرد،صدای یا حسین همه بلند شد و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 کمیل با شتاب در را باز کرد و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود رفت،صغری را کنار زد و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد و روی صورتش می زد. ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی جوابمو بده سمانه رد خون بر روی پیشانی اش را که دید دیوانه شد ،نمی دانست چه کاری بکند تا قلبش آرام بگیرد،پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد و خدا را قسم می داد که اتفاقی برای او نیفتد. صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید به او نزدیک شد و گفت: ــ جانم ،بگو سمانه سمانه با درد و مقطع گفت: ــ درد دارم کمیل ــ کجا قربونت برم کجات درد میکنه؟ ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل کمیل دستی به صورت سمانه کشید به شدت داغ بود و سرخ بود می دانست اسید نیست اما همین هم او را نگران کرده بود،صدای لرزان سمانه او را نابود کرد دوست داشت از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند. ــ کمیل صورتم میسوزه، آرام از درد گریه کرد ،کمیل سرش را در آغوش فشرد و بدون اهمیت به اطراف پیشانی اش را بر سرش گذاشت و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،همسرت با این حال ،ترسیده و پر درد ، بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟ **** دکتر لبخندی زد و گفت: ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیای هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه،و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن ،سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت ــ سرش چی؟ ــ زخم شده ،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام کمیل با او دست داد وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد،کمیل دستش را گرفت و آرام بوسید،کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد. ــ گریه کردی کمیل؟ ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟ کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و موژه های خیسش کرد و گفت: ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم ــ خدانکنه ــ لعنت به من که تورو به این حال انداختم ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟ ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
بانو دستانت بوی نجابت میگیرد وقتی در انبوه نگاه نامحرمان مرتب میکنی چادرت را❤️🌸 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
چیزی که از #فمینیسم دیدیم اینه: «مرد باش تا زن خوبی شوی!» یعنی باز هم مرد بودن، ویژگی برتر تلقی شده و این یعنی تحقیر مدرنِ زن؛ و نوع پیشرفته مردسالاری! حالا باید گفت فمینیسم یا مردسالاری؟! #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
از من دلیل میخواهے براے این عشق؟؟💚 چادر مادرم(س) کافے نیست! #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
توصیف حیاش صد غزل میخواهد😇 سی برنامه ماه عسل میخواهد😉 باشعر نمیشود به معشوق رسید برخیز که اقدام وعمل میخواهد😊❤️ #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مد‼️‼️😐 استاد راعفی پور🌸 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا