eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
9هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍•• ابراهیم‌مۍگفت : مطمئن‌باش‌هیچ‌چیزۍمثل برخوردِخوب‌روۍآدم‌هاتأثیرندارد .. 'شھیدابراهیم‌هادۍ' 🕊🥀
💠 کفش های پاره 🔸 یک جفت کفش پاره پوشیده بود. وقتی با آن وضع دیدم پرسیدم: آقای اخلاقی، کفش هایت را چه کار کردی؟ خندید و گفت:«توی راه یک نفر رو دیدم که کفش هایش خیلی پاره بود. کفش های خودم را به اودادم وکفش های پاره اش را برای خودم برداشتم.» ☀️ 🕊🥀
اعتبار آدمها به حضورشان نیست،به دلهره ای است که در نبودشان احساس می شود،بعضی از نبودنها را هیچ بودنی پر نمی کند. 🕊🥀✨ 🌷
کلام شهید... 💌 ‏اگه تو هر کاری حکمت خدا رو در نظر بگیریم. دیگه ناراحت نمیشیم...☺️🌱 🕊 🕊🥀
14.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواهر شهید ابراهیم هادی🌹 به احتمال زیاد آقا ابراهیم همینجا خاک هستن😭😭 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ حتما این کلیپ رو تا اخر ببینید و با انتشارش در تمام گروه هاتون، در ثوابش شریک بشید✨🌷 اجرتون با داداش ابراهیم جهت تعجیل در فرج آقا و شادی روح شهدا 🥀 🕊🥀
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی روایت 🌷شهید حاج قاسم سلیمانی از 🌷شهید شوشتری ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀
آقاابراهیم‌میگفت: آدم هرکاری که می‌تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصا این مردم خوبی که ما داریم. هرکاری که از ما ساخته است، باید برایشان انجام دهیم. 🕊🥀
🟢شهید مدافع‌حرم 💝همسر شهید نقل می‌کند: عروسی‌مون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچه‌اش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونه‌ای باشه. 💝خونه‌ی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمون‌ها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون‌ بیاد. آخه سَروصدای مهمون‌ها همسایه‌ها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراه‌مون آمدند؛ خیلی بی‌سروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند. 💝از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راه‌پله‌ها به آرومی قدم برداریم و ...! به این شکل علیرضا سعی می‌کرد که حق‌ّالنّاسی بر گردنش نماند. 🕊🥀
📝خاڪریز خاطرات ۱ مرخصی داشتم قرار شد با حاج حسین بریم اصفهان حاجی گفت: بیا با اتوبوس بریم بهش گفتم: حاجی! هوا خیلی گرمه حاجی گفت: گرمه؟!!!! پس بسیجی ها توی گرما چیکار میکنن؟ با همون اتوبوس میریم تا کمی حالمون جا بیاد... 🕊🥀