May 11
May 11
.
مقصر خودمانیم !
که آدم شدن را ...!
#وعده_داده_ایم ...
از رجب به شعبان ...
از شعبان به رمضان
از رمضان به محرم ...
از محرم به فاطمیه
و...
.
.
کسی از لحظه ی دیگر خبر دارد؟!
.
#آدم_شویم
(در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!)
.
.
خوب شدن و خوب ماندن را
وعده به فردا ندهیم ... امروز را دریابیم...!
.
🌷 @pelakkhakii
هدایت شده از هوالشهید🇵🇸🇮🇷
سلام نام اوست
نام حضرت دوست...
بنام او که سلام است
و
امان است
و
مومن است
و
شهید است...
هوالسلام...هوالشهید
••((••🌹
#صفای_نگاهتان
@saharshahriary
هدایت شده از هیئت موکب الزهرا(س)
پلاک خاکی
به محفل رهروان شهدا خوش آمدید❤️🌷
شهدا اگر به دادم نرسید از دست رفته ام
https://eitaa.com/pelakkhakii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وداع #شهید_محسن_حججی با کودک خردسالش پیش از آخرین اعزام...
بابا داره میره ها😭💔
بخدا سخته دیدن این لحظات😔
🔶 @pelakkhakii
#مبارزه_با_راحت_طلبی
🔷 در زمان دفاع مقدس، رزمندگانی که گاهی به مرخصی می اومدن، شب ها نمیتونستن روی تشک بخوابند؛
نه اینکه بخوان صرفاً یاد سنگرهای نورانی جبهه رو زنده کرده باشن بلکه حرفشون بیشتر این بود که: وقتی راحت تر هستم دلم میگیره!😢
🔹مادرش میگفت بذار برات تشک پهن کنم؛ میگفت نه نمیخوام. همینجوری راحت ترم...
💢 رزمندگان میفهمیدن که بیکاری و راحت طلبی یه کار زشت هست و ازش متنفر بودن
⭕️ و برای همین با وجود این که تمرینات صبحگاهی داشتن اما وقتای آزاد خودشون رو به بهترین شکل استفاده میکردن
و تمرینات سخت تری برای خودشون فراهم میکردن.
@pelakkhakii 🌹🌹
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#بدون_چشمداشت
پرستار بیمارستان، مردی با لباس خاكي بسيج و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان بسيجي را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و بسيجي دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
پرستار یک صندلی برایش آورد و جوان توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن بسيجي کنار تخت نشسته بود و در حالی که نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت و هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود.
در آخر، پیرمرد مرد و جوان دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به مرد تسلیت و دلداری دادن، ولی او حرف او را قطع کرد و پرسید: «این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد: «پدرتون!»
بسيجي گفت: «نه اون پدر من نیست، من تا به حال او را ندیده بودم.
پرستار گفت: «پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
گفت: «می دونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم.
در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای محمدي را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «آقای محمدي...»
⚜دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
دعوتید به پلاک خاکی👇👇
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌷 @pelakkhakii 🌷
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺