eitaa logo
پلاک خاکی
2.6هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
42 فایل
به محفل رهروان شهدا خوش آمدید❤️🌷 شهدا اگر به دادم نرسید از دست رفته ام... کانال های دیگر ما متفاوت و ناب حتما عضو شوید👇 @saharshahriary @ghonooteghalam
مشاهده در ایتا
دانلود
انگشت وسط نشان دادن بازیکن ضد انقلاب نساجی به مهدی ترابی اخلاق مدار شاید از چشمان داور معلوم الحال پنهان بماند اما انشالله از چشمان کمیته انضباطی و قوه محترم قضائیه پوشیده نخواهد ماند. پی نوشت: در بازی امروز بازیکن کم تربیت نساجی ضمن گفتن کلماتی که لایق خودش بود انگشت وسط را به نشانه فحاشی به مهدی ترابی نشان داد و داوری که در قضایای اخیر استوری های متمایل به ضد انقلاب می‌گذاشت ترابی را از زمین اخراج کرد./ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ،فدا ' 📎🇮🇷 دعوتید به پلاک خاکے👇👇🌷🕊 @pelakkhakii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍... امروز دارم به یک انگشتر زیبا فکر می‌کنم به یک نگین خوش‌رنگ فیروزه‌ای که روی رکاب خوش تراش نقره‌ای، داخل انگشت های ظریف زنانه جلوه پیدا میکند، نه روی دست زمخت مردانه که یا آدم را متعجب می‌کند یا متنفر، که ای بابا مگر مرد هم انگشتر زنانه در دست می‌کند؟!!! این نگین زیبا با این رکاب دلبرانه، فقط برازنده یک زن خوش سلیقه است. دارم فکر میکنم، به این نقشِ فیروزه‌ای خوش‌رنگ، به این مقام خوش تراش، که فقط به جنس زن می‌آید... و نباید هیچ جوره از دستش بدهد... به نقش عزتمندی که اگر دست کم نگیریمش، فاطمه وار ما را انتخاب می‌کند، که زنانه پای امام زمانمان بایستیم مثل یک مدافع قدرتمند... یا ام البنین وار فرمانده لشکر تربیت کنیم برای عصر ظهور.... اما این وسط ها گاهی این انگشتر زیبا دست به دست می‌شود... کسانی دلشان میخواهد سر به تن این دلبر سبزآبی نباشد... میخواهند زن خیلی چیزها باشد... به خیلی جاها برسد... اما فقط این انگشتر دستش نباشد... زن نباشد... که اگر باشد...که اگر ارزشش را بداند... دنیا را به قدرت زنانه اش دگرگون میکند... حیف که گاهی صاحب این انگشتر زیبا، بین هجوم تبلیغات پوشالی این جماعت به‌ظاهر مدافع حقوق زنان، و مثلا تئوریسین اندیشه‌های به گِل نشسته دنیای غرب، که زن را جنس مشابه و کپی دست دوم مرد میخواهند، حس خودتحقیری پیدا می‌کند و باورش نمی‌شود آن‌ها به نام امتیاز گرفتن از مردان، و با کلاه بزرگی به نام آزادی، او را برده‌ی مدرن جسمی و جنسی عصر ارتباطات می‌کنند... همان ها که میخواهند روشنای پاک نگاه دخترانه و لطافت مادرانه را از زنان ما بگیرند تا به‌جای مؤثر بودن، جلوه‌گر باشند... به‌جای مفید بودن، مهم باشند... به جای اندیشمند بودن، در چشم باشند... و انقدر از حس خوب فیروزه‌ای زلال آن انگشتر دور شوند که به آرمان‌های بزرگی که میتواند ماندگارشان کند فکر نکنند، به اینکه زن در مکتب فاطمه‌ها و ام البنین ‌ها و زینب ها یک نقش مهم پنهان دارد یک قدرت عجیب یک عظمت ماورایی که میتواند بدون جلوه گری بهترین نقش های اجتماعی را داشته باشد... اما زن باشد... مادر باشد... نسخه اصل... صاحب آن دلبر فیروزه‌ای... و من در بین هجوم این همه بدلیجات تقلبی دارم به نگین انگشتر ام البنین ها فکر میکنم... به مادرانی که هر روز در دعای بعد از نماز سر سجاده‌هایشان آدم مهم شدن فرزندانشان را نخواستند... مؤثر بودنشان را... نقش آفرینی‌شان را... عباس شدن شان را خواسته اند... و تمام تلاش‌شان را کرده‌اند که تمام آرزوی اولادشان رسیدن به خیمه ظهور باشد نه دو دوتا چارتای دنیا... به مادرانی که دست فرزندشان را میگیرند که در ازدحام رنگ ها و فریب‌ها از دست اولاد زهرا جدا نشود، و از ترنم شکوه مادری‌شان، و از کنج خانه‌های گرم به نور ایمان‌شان، که پر از رایحه‌ی گلاب ناب است، قاسم‌‌ها، محسن‌ها، ابراهیم‌ها و ابالفضل‌ها خداحافظی کنند و میدان بیایند... امروز دارم به انگشتر فیروزه‌ای زنانی فکر میکنم که می‌خواهند با نقش اصیل زنانه پای رسیدن و رساندن آدم‌ها به عصر ظهور بایستند... 👇🌱 http://eitaa.com/joinchat/2498166786C7d2f4c5d56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 فرا رسیدن سالروز وفات مادر علمدار کربلا، بانوی فداکار اسلام حضرت ام البنین سلام الله علیها را تسلیت می‌گوییم. ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ،فدا ' 📎🇮🇷 دعوتید به پلاک خاکے👇👇🌷🕊 @pelakkhakii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اعتصاب پزشکان و پرستاران در سراسر فرانسه که در پی بدتر شدن شرایط کاری در بخش بهداشت و درمان فرانسه،پزشکان و پرستاران این کشور در اقدامی با گذاشتن تجهیزات پزشکی خود در یک مکان،اعتراض خود را به نمایش گذاشتند..... پ ن : تا همین دیروز رئیس جمهور فرانسه برای مردم ایران ، نسخه ی اغتشاش می نوشت ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ،فدا ' 📎🇮🇷 دعوتید به پلاک خاکے👇👇🌷🕊 @pelakkhakii
✨﷽✨ 🌼پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. ✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا