eitaa logo
پلاک خاکی
2.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.6هزار ویدیو
39 فایل
به محفل رهروان شهدا خوش آمدید❤️🌷 شهدا اگر به دادم نرسید از دست رفته ام... کانال های دیگر ما متفاوت و ناب حتما عضو شوید👇 @saharshahriary @ghonooteghalam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌خاطره ای فوق العاده از مادر شهیدهمت |همت چرا همت شد| 🔹️دکتر بعد از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم» ... 🔹️اینها را حاجیه خانم می‌گوید؛ نصرت همت. بانویی که ۳۰ شهریور ۹۹ یعنی درست یک روز مانده به چله‌ی جنگ، رفت تا شاید بعد از ۳۷ سال، پسرش را یک بار دیگر در آغوش بگیرد؛ پسری که ماجرای تولدش را اینگونه روایت می‌کند: 🔹️ «پاییز سال ۱۳۳۳ بود که با همسرم و جمعی از دوستان، قصد زیارت امام حسین (ع) را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم. خیلی‌ها مرا از این سفر منع می‌کردند اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله (ع) راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقت‌فرسایی بود، با جاده‌های خاکی و ماشین‌های قراضه. صبح روز بعد، مأموران مرزی عراق اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دست‌انداز. از طرفی گرد و غباری که داخل ماشین می‌پیچید، کم‌کم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش از مغرب به کربلا رسیدیم. 🔹️چشم‌هایم سیاهی می‌رفت و حالم به کلی بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم». حرف‌های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل‌شکسته شده بودم. علی‌اکبر (همسرم) خانه‌ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من ۱۵ روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمی‌زدم. 🔹️پیش خودم گفتم: «این همه راه اومدی تا اینجا که امام حسین (ع) رو زیارت کنی، حالا اگه قرار باشه بچه رو هم از دست بدی، مردن یا موندن چه اهمیتی داره؟» به علی‌اکبر گفتم که می‌خواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد و گفت: «حال تو مساعد نیست، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی». هرچه او اصرار کرد، فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندن نداشتم. 🔹️بالاخره علی‌اکبر مرا به حرم برد. تا نیمه‌های شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین (ع) درد دل کردم و به او گفتم: «آقا، من شفامو از شما می‌خوام. به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم. حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم». بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم. حسابی سبک شدم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می‌کرد. آن خانم بلندبالا که بچه‌ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: «این بچه رو بذار لای چادرت و به هیچکس هم نده. برش دار و برو». من آن بچه را توی چادرم پنهان کردم و آمدم. همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار می‌زدم. خواب را که برای مادر علی‌اکبر تعریف کردم، گفت: «این خواب یه نشونه‌ست». بعد گفت: «خیالتون راحت باشه که بچه سالمه. فقط نیت کن اگه بچه پسر بود، اسمشو بذاری محمد ابراهیم». از روز بعد دیگر اصلاً درد و ناراحتی نداشتم. 🔹️هیچکس باور نمی‌کرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: «امکان نداره؛ حتماً معجزه‌ای شده!» ما عربی بلد نبودیم و حرف‌های دکتر را یکی از دوستانمان برایمان ترجمه می‌کرد. دکتر پرسید: «شما کجا رفتین دوا درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه، هر دو از بین رفته باشن، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چیکار کردین؟» علی‌اکبر گفت: «ما رفتیم پیش دکتر اصلی». دکتر وقتی شنید که عنایت آقا امام حسین (ع) است، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: «خیلی مواظب خودتون باشین». 🔹️وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است، از علی‌اکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا، رسیدیم به شهرضا. دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ پسرمان به دنیا آمد.» 🔹️ بتازگی این مادر بزرگوار میهمان فرزند شهیدش حاج محمد ابراهیم شد/روحش شاد @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 رقیه خاتون با آن دست های کوچکت برای ما دعا کن. @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
🔰مداحی شهید بابائی از ساختمان عملیات که آمدیم بیرون، راننده اش را فرستاد تا بقیه را برساند. وقتی دسته عزاداری را از دور دید که متشکل از کادر و پرسنل نیروی هوائی بودند، نشست زمین. پوتین هایش را در آورده، آنها را به هم گره زد و به گردنش انداخت. آن روز حُرّی شده بود برای خودش. صدای نوحه اش که از میان جمعیت بلند شد، دسته عزاداری حرکت کرد به سمت مسجد پایگاه. 🗣راوی: سرهنگ خلبان فضل الله نیا @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
🌱از امام صادق علیه‌السلام پرسیدند بهترین دیدنی در بهشت چیست؟ امام صادق علیه‌السلام فرمودند: تماشا کردن ما لذت بخش‌ترین دیدنیِ بهشت اسـت. @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
✍از نیروهای حشدالشعبی بود. شعر سروده ی خودش را که برای شهید سلیمانی خواند، از او پرسیدم: حاج قاسم را در یک جمله تعریف کن... با صدای بلند فریاد زد: حاج قاسم، عباس العراق... 🌷 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
می‌خواهد ...! می‌خواهد ...! می‌خواهد ...! و راز و نیاز می‌خواهد ...! را می‌خواهد ...! تا به نامت کند گمنامی را ...! عده ای به دنبالش رفتند و به دستش آوردند و آن را بر روی لوح خود حک کردند ...! ام آرزوست...🌷 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
شب جمعه همه، در حسرتِ زوارِ توایم...😔 صلی الله علیک یا سیدالشهـداء💔 @pelakkhakii 👈🌷🕊
هدایت شده از پلاک خاکی
يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ. شب جمعه است.. بیا حال مرا بهتر کن،، فکرِ دلواپسیِ قلب منه مضطر کن...💔 ... @pelakkhakii 👈👈🌹
هدایت شده از پلاک خاکی
🔰اوقاتی که اتفاق غم انگیزی میفتاد چه تو کشور و چه تو خانواده و دوستاش، یهو غیبش میزد. 🔰تو هر رنج و بغضی که داشت به شهدا پناه مببرد و استغاثه میکرد، دعای فرج میخوند و بلند بلند اشک میریخت. بعد سبک میشد و برمیگشت. 🔰میگفت ازین شهدا کارهایی برمیاد که فکرشم نمیشه کرد. 🌷 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
هدایت شده از پلاک خاکی
💔 برای زندگی تان اینجوری برنامه ریزی کنید☝️ خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول (ص) دور هم جمع بودند. از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند. همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به جهاد مغنیه... جهاد فقط گفت: "طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!"☝️ همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است! وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید. درست یک هفته بعد، دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند! طرح جهاد، شهادت بود! ✍راوی: مادربزرگ شهید @pelakkhakii 👈👈🌷🕊