— اینجا؛ حوالی رود سن، هنوز با دستهای یخزدهام، فراموشم نکنهای خشکیده را در آب میاندازم. من که نه، اما قلبم هنوز متقاعد نشده که فراموشم نکنها دیگر کارساز نیستند. همان شبی که باران مرثیهی مُردن را خواند، تمامِ فراموشم نکنهای آبیِ در دستانم، بیروح شدند. تنها من ماندم و دستهای یخ زدهام و شانزلیزهای که تمامِ سایهها را در انتهایش حبس میکرد. رود سن کجا تمام خواهد شد؟ شاید آنجا شاخههای تازه روییده، انتظارت را بکشَند.
︐ میخوای من برات بنویسم؟ مطمئن نیستم اینو بخوای. بگو تو هم مثل من نمیتونی گذشته رو از ذهنت بیرون کنی. سعی کردم احساساتم رو مخفی کنم ولی فکر کنم زیادي واضح بودن. حس میکنم مجازات شدم. کارایی که برای نزدیک شدن به تو انجام دادم بیشتر شبیه ساختن یه دیوار بین خودمون بود. حتي نمیدونم که باید کدوممون رو مقصر بدونم. تلاش برای شکستن دیواری که بینمونه فقط باعث بیشتر شکسته شدن قلبم میشه.ما براي هم تبدیل به خاطره ای شدیم که نمیشه پاکش کرد. سناریوی عشقی که ما ساختیم حالا خاموش و تاریک شده و اگه صحفه ی آخرش رو ورق بزنی، دیواره های داستانمون برای همیشه فرو میریزه.
ʬʬ 𝖯𝖧𝖮𝖤-𝖭𝗅𝖷
هی ماھ حالم بد نیست ها ولی هست یعنی خوب خوب هم نیست، اصلا نمیدونم خنثی حسابم کن ولی اگه یکی بود ک
هی ماھ حالا راجبت به کی بگمُ راجب کی باتو صحبت کنم؟
︐ احسـاس میکنم در برههاي از زمان گیر افتادهام که به آن تعـلق ندارم، زمان میرود و من مانده ام. من ميروم و او از همان دریچهي کوچکـش برایم دست تـکان ميدهد. به گذشـته ام که نگاه میکنم، رنگِ غريبي تمامِ خاطراتم را به تیره ترین شکل ممکن در هم آمیخته است. با تمام این حرف ها، فراموشـي تنها یک واژهي بي استفاده نیست؛ میشود همه چیز را از یاد برد و خود را در گورستاني بي قبر چال کرد. از نظر من، مردنِ هیچ کس شبیه به ديگري نیست؛ کسي در خواب، کسي در بيداري و ديگري در تمام طول عمرش. اما با این حال ميخواهم با همین حافـظهيِ دردناکم زنده بمانم. فقط کمي دیگر منتظـر بمان؛ فریادهاي استخوانهایم که به انتها رسد، دردهايِ ذهن خستـهام که فروکش کند، بر ميخیزم و به سمتت ميآیم. مي آیم تا دوباره دوستـت داشته باشم. مي آیم تا دوباره از نو شکـسته شوم.
فقط کمي دیگر منتظـر بمان،