یه سری کلمات وجود دارن که هر آدمی ممکنه با شنیدش حس بدی بهش دست بده یا با یادآوری چیزهایی که مدت هاست پشت دیواری داخل ذهنش اونو به فراموشی سپرده کاری کنه به سرعت اون دیوار ریخته بشه و به یاد بیاره از چی فرار میکرده.
بعضی از آدما یکاری باهات میکنن که دیگه نمیتونی دوسشون داشته باشی ولی دلت برای وقتایی که دوسشون داشتی تنگ میشه.
-وقتی این مِه از بین بره، با پاهای خیس شده به سمتت میدوام؛
پس اون موقع منو در آغوش بگیر.
من خودمم نمیدونم تو تناسخهای بعدی قراره چی بشم، ولی شاید همون حسرتی باشم که به دل میمونه، شکوفهای که قبل شکفتن از سرما میمیره، رودی که هیچوقت به دریا نمیرسه، ... شایدم باز یکی بشم که دوستت داره ولی نمیتونه داشته باشدت.
وقتی تونستم تَمایز ظریفی که مثل هالهٔ طلایی آدمایِ با درک رو از موجودات بی درک جدا میکرد ببینم، به این یقین پیدا کردم که هیچ عِدالتی توی این کُره خاکی وجود نداره. همونجا که دیدم یه موجود بی درک شب ها راحت سرشو روی بالشت میذاره درست بعد از اینکه زندگی یکی رو خراب کرده دلیل کافی ای بود تا از این زندگی روی برگردونم. یه بار یکی ازم پرسید، چرا اِنقدر آدم ها بی درک شدن؟ و من در جواب باید بهش می گفتم که عزیزم، آدم ها بی درک نمیشن، آدم ها بی درک زاده میشن، همونطور که آدم های با درک، به طور معجزه آسایی با درک نمیشن، بلکه این شکلی متولد میشن. وقتی اون موجودات پست توی راحتی دست و پا میزنن و از اینکه هیچ چیز رو نمیفهمن و نمیتونن درک کنن خرسند و خوشحالن، آدم هایی توی خلوت خودشون و تنهایی که مثل خوره افتاده به جونشون درد تمام هستی رو به دوش میکشن، چون بیشتر از ظَرفیت صِرفا یک انسان بودنشون میفهمن، میدونن و اون احساسات رو با پوست و گوشتشون لمس میکنن، انگار که از اولش هم تمام اون عَواطف تو اِنسان بودنشون جمع شده.