— رهگذران خیابونِ 𝟥𝟦 اُمِ لندن هم شب هارو میپرستیدن ، گویی قدم زدن بر زیرِ آسمون مشکی پوشِ شب که حال ماه همانند چشم هایش به آدم ها مینگریست ، دنیای کوچک خیابان را به نفس کشیدن وا میداشت.
قدم زدن کنار آن ها تفاوت هایشان را کم و بیش آشکار میساخت ، همانند همان پیر مردی که نونِ کروسان گرم میان دست هایش روح کلاسیکش را به نمایش میگذاشت؛
مردمِ اینجا میونه شون با کلمات خوبه ، هرشب لابلای صحبت هاشون با کلماتِ آبی رنگِ رویاهایشان بازی میکنند و همانند افسانه ای فراموش گشته برای همدیگر بازگو میکنند ، آنها هیچ گاه اینجارا فراموش نخواهند کرد
. . . .
ولی تو که انتظار نداری تمام بلاهایی که سرم آوردیو فراموش کنم؟ داری؟
خیلی یهویی میگم، چطور میتونید همزمان با دو سه نفر باشید یسری ها ؟ قلبه ، لامصب کلاب نیست که انقدر شلوغه.