وضعیت جوریه که هر روز یه آدم جدید به لیست؛
هرچه زودتر این باید از زندگیم حذف بشه اضافه میشه.
حس میکنم درونم چند نفر وجود داره
یه نفر بلند میخنده ، اون یکی تلخ اشک میریزه و سومی به هیچ چیزی اهمیت نمیده.
وقتی فهمیدم آدما بر اساس سطح درک خودشون همه چیز رو میبینن از توضیح دادن دست کشیدم.
´این فقط خون نیست که از دست و پاهای کمجونِ من میچکه و این بوی دیوونهکننده، از خونِ رقیق و سرخ رنگِ من نیست.
این بو، بوی خونِ نفرتی هست که سالها در قلبم نگه داشته بودم و حالا با هربار چکه کردنِ قطره های سرخِ خون، ترشحاتِ کهنهی نفرت روی سیم ها سُر میخورند و عطر تلخی از خود بجای میزارند. این ترشحات روی سیمخاردار هایی سُر میخورند که تمام وجودم رو در برگرفتن و با اندکی فشار، درد و نفرت رو از وجودم تخلیه میکنند.
حالا من و تمام وجهههای تاریکی که سالها سعی در پنهان کردنشون داشتم، با لبریز شدن صبرم از خوابی که به گمان ابدی میومد، بیدار شدند و من در مهار تمام احساساتی که به ذهن و قلبم هجوم آوردند، بطور همزمان احساس قدرت و ناتوانی را تجربه میکنم.`