´این فقط خون نیست که از دست و پاهای کمجونِ من میچکه و این بوی دیوونهکننده، از خونِ رقیق و سرخ رنگِ من نیست.
این بو، بوی خونِ نفرتی هست که سالها در قلبم نگه داشته بودم و حالا با هربار چکه کردنِ قطره های سرخِ خون، ترشحاتِ کهنهی نفرت روی سیم ها سُر میخورند و عطر تلخی از خود بجای میزارند. این ترشحات روی سیمخاردار هایی سُر میخورند که تمام وجودم رو در برگرفتن و با اندکی فشار، درد و نفرت رو از وجودم تخلیه میکنند.
حالا من و تمام وجهههای تاریکی که سالها سعی در پنهان کردنشون داشتم، با لبریز شدن صبرم از خوابی که به گمان ابدی میومد، بیدار شدند و من در مهار تمام احساساتی که به ذهن و قلبم هجوم آوردند، بطور همزمان احساس قدرت و ناتوانی را تجربه میکنم.`
مشکلی نیست اگه جای اعتماد کردنات درد میکنه ..من دستامو میزارم روش و مرهمشون میشم.
من تنهایی بزرگ شدم، تنهایی پای همه چی وایسادم، تنهایی زخمامو بستم و تنهایی دردامو تحمل کردم. اینا رو میگم که بدونی نه میشه منو تنها گذاشت و نه میشه از این تنها تر کرد.