🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۱۱🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 پشت خط،،دختری احساساتش به قلیان افتاده بود.. او
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۲🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
هر دو مات و مبهوت به یکدیگر نگاه میکردند.
+«زینب صداشو در نیار...باشه؟»
-«باشه»
شانه به شانهٔ هم قدم برداشتند و به سمت پدر و مادرشان رفتند.
قرار شد که پدر و مادر و زینب به خانه بروند و مهدیا آنشب در کنار امیرحیدر بماند.
همانطور که روی صندلی نشسته بود،چشمان امیر باز شد.
مهدیا خنده ای کرد و گفت:
+«سلام داداشی..»
حیدر دیدش واضح نبود ولی با صدای نرم و مهربان مهدیا،،متوجه حضور خواهرش شد..
کمکم همه چی برای او هم بهتر شد.
پرستاری به بالای سرش آمد و گفت که فردا میتوانند حیدر را به خانه ببرند.
بعد از آن اتفاقات،،مهدیا غمگین بود اما قبولانده بود به خودش که دیگر این ریسهٔ پاره شده،،بهم وصل نمیشود.
+«بهتری داداش؟»
-«الحمد»
+«خوب خدا رو شکر!مراقب خودت باش خان داداش.ما که یدونه امیر حیدر بیشتر نداریم..»
لبخندی زد.
اما امیر حیدر همانطور به مهدیا نگاه میکرد..
+«حیدر چیزی میخوری برات بیارم؟»
-«نه..میل ندارم»
و سپس سرش را به سمت چپ متمایل کرد.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۴🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
با نوازش دستی،،چشمانش را باز کرد.
مادرش را دید.
لبخند ملیح روی صورتش،،دل دخترش را شاد کرد.
+«پاشو مهدیا خانوم..پاشو.»
-«وای ساعت چنده مامان؟»
نگاهی به ساعتی که روی دیوار نمازخانه نصب شده بود،کرد.
عقربهٔ کوچک روی هشت صبح،نشسته بود.
+«اینقدر خسته بودم که اصلا متوجه نشدم سه ساعت خوابم!»
-«بابات رفته کارای ترخیص حیدر رو انجام بده..بلند شو تا بریم.»
با دستانم،چشم های عسلی رنگم را مالش دادم.
بلند شدم و چادرم را روی ابرو هایم تنظیم کردم.
امیر را به خانه بردیم.
حالش بهتر شده بود.
از آن اتفاقات هیچ سخنی نمیگفت..
به هر حال کنار آمدن با آن شرایط،،خیلی برایش سخت بود.خیلی خیلی برایش سخت بود.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
آن اتفاقات،،شرحی نداشت.
بانگ الله اکبر،،همه جا را فراگرفته و به گوش همه میرسید.
دست آخر مهدیا در وضوخانه،،وضویش را گرفت و سپس به نماز خانه رفت و الله اکبرش را گفت.
در قنوتش زمزمه میکرد:
+«اَلْلهُم کُلْ لِوَلیکَ اَلْحُجَتْ اِبْن اَلْحَسن…»
چه زیباست در همهی موقعیت ها به یاد صاحب امرت باشی...
او همیشه پشتیبانش را مهدی صاحب زمان علیه السلام میدید و امیدش به خدایش بود.
حتی در آن لحظات هم خدا را شکر میکرد که این اتفاقات را رقم زده.
خدا هیچوقت بد بنده اش را نمیخواهد.
نمازش را تمام کرد.
تسبیح را بهدست گرفت و ذکر صلوات را قرائت کرد..
چشمانش خواب آلود بود..
دیشب تا صبح بیدار بود..
کمی دراز کشید تا خستگی اش به در بشود که چشمانش گرم شد و خوابش برد.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۵🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
دو روزی از آن اتفاقات میگذشت.
در حال مطالعه کتاب هایش بود که زینب در اتاق را زد و وارد شد:
+«تلفن کارت داره مهدیا»
مهدیا دستش را دراز کرد و گوشی را گرفت.نگاهی به صفحهاش کرد.شماره ناشناس بود.
همانطور که زینب از دور خواهرش را تماشا میکرد و خنده میکرد،،مهدیا لب گشود:
+«بله؟!»
صدای پشت گوشی،،چشمان مهدیا را تا آخرین حد ممکن باز کرد.
ندا بود!
دختر پر شیطنت و مهربانِ دوران کودکی و نوجوانی اش.
نام او در دفتر بهترین رفیق های،زندگیش نوشته شده بود.
-«سلام..رفیق نیمه راه.شوهر کردی ما رو فراموش کردی!»
خوشهٔ موهای بور و فرفریاش را پشت گوشش انداخت:
+«نه بخدا.مشغله ها و دغدغه ها باعث شد تا یه مدتی ازت بیخبر بشم.
مهدیا با لحنی شوخی گویانه گفت:
+«باشه حالا!میبخشمت.
صدای خنده های ندا به گوش مهدیا میرسید..از اینکه خوشحال بود،مهدیا نیز خوشحال شد.
همان لحظه از صمیم قلبش برایش آرزو کرد که دنیا جوری بچرخد که همیشه صدای قهقهه هایش،گوش آسمان را کر کند…
ادامه داد:
+«چه خبر حاجی؟»
-«سلامتی..دیگه ما هم تو حوزه بدون تو میگذرونیم اما با یه دوست جدید!»
+«با کی اونوقت؟!»
حسادت بچهگانه اش را دوست داشتنی بود:
-«زهرا سادات»
+«که اینطور حاجی»
-«همش میگی حاجی..دختر بزار برم حج،اونوقت.»
مهدیا لبخندی زد
ندا ادامه داد:
+«میری انشالله...»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
انشالله که راضی باشیددد🥰✨
به جای این چند روزی که در ارسال پارت،،خلل ایجاد شده بود؛⁴پارت رو تقدیم کردیم به شما عزیزانم💕🤍
@montazeبصصصصصصص
👆🏻
جهت نقد و نظر❤️🩹
خوشحال میشم مشارکت کنین جانا🦋💙
منتظرتونم💕
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۱۴🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 با نوازش دستی،،چشمانش را باز کرد. مادرش را دید.
پارت ۱۳و۱۴ جا به جا شدن.
محض اطلاع😁🎈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
همسایه که نه ، ولی زیرِ سایهی امام رضام! 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313 』
میگفت...
هر وقت کارد به استخوانت رسید
امام رضا رو به امام جواد قسم بده:)
10.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دسرشکلاتی درست کنیم؟🙈🙌
#آشپزی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اموزش ژله مغزدار👀
#آشپزی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』