مثلا بری بین الحرمین ؛
چشمات اینجوری ببینه=))))))
#دلتنگِخسته
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
درجوارِحرمشهرکهدعاگوستبگوید؛
جای"مادر"وسطصحنفقطگریهکند .🕊 .
#دلتنگِخسته
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
نظر کردم که اگر کرببلا قسمت شد!🥲💔اربعینـ جایـ رقیهـ (ع) به زیارتـ برومـ:(( #دلی #اربعینـ #درفراقـ🥲♥
اینـ روزها کمیـ اهستهـ تر از کربلا رفتنتونـ... 🚶🏻♀بگویید.!شاید کسیـ جامانده است:((🥲💔
#کربلا
#اربعینـ
#درفراقـ🥲♥️
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
خدایا
من رو رحمتت
خیلی حساب کردم
نشدنیهای زندگیمون
رو شدنی کن ♥️🎸
· · · • • • • • ✦ • • • • • · ·
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چجوری دکتر شدی؟
_پوست ما کنده شد😪
· · · • • • • • ✦ • • • • • · ·
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اکثر کسایی که اربعین امسال اومدن....🥲
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+خودت پوشیه ببند😉
· · · • • • • • ✦ • • • • • · ·
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا بسه😂...
· · · • • • • • ✦ • • • • • · ·
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
قلبی..)))
⁴روز مانده تا اربعین❤️🩹
· · · • • • • • ✦ • • • • • · ·
⁵صلوات تقدیم حضرت آقا؛
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
واقعا بسه😂... · · · • • • • • ✦ • • • • • · · 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313 』
تابستون تموم بشه درس و کتاب و مدرسه شروع میشِ😐🤝
- هنوزم میخای پاییز بیاد؟🫡😂
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
تابستون تموم بشه درس و کتاب و مدرسه شروع میشِ😐🤝 - هنوزم میخای پاییز بیاد؟🫡😂
حاضرم درس بخونم ولی این گرمایِ لعنتی نباشه😂🤌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولیاربابماعشقمیکنیمباتو❤️🩹
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ولیاربابماعشقمیکنیمباتو❤️🩹 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313 』
ولی جدی خوش به حال چشمی که الان در حال تماشای شماست:)))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نرفتیامنرفتیا..
رقیهامتوخرابههاجاموند💔:)
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
نرفتیامنرفتیا.. رقیهامتوخرابههاجاموند💔:) 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313 』
آخ خانوم..
ماخیلیوقتهگمشدیم
سرِمنگرمِگناهاست..
-سرمدادبزن!💔
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولیقولبدهسالدیگهدعوتمکنی..
دخیلكیاعباس💔
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ولیقولبدهسالدیگهدعوتمکنی.. دخیلكیاعباس💔 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313 』
ايها القلب لا تحزن، انَّ كَفيلَك العباس..
اى قلب ناراحت نباش
چرا كه كفيل و عهدهدارِ تو عباس است!
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو نخواستی
وگرنهمیومدمروبروتمیشستمبهتمیگفتم،
اینروزاچقدردارهبهمسختمیگذره..❤️🩹
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١٩
امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره...
توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد
از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم... هی تازه ماه رمضونم هست و ببشتر وقتم رو مسجدم...
ولی.... نشد.... بخدا نشد... نتها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده...
دلم براش تنگ شده.... یعنی اون اصلا منو یادش هست
صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد😢
شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم
_الو بفرمایید
ناشناس: خانم زمانی؟
_بله بفرمایید امرتون
ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ
_وا الووووو الووووو
تماس قطع شد وا این دیوونه دیگه کی بوددختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود
از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم
*خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود
این دیگه کیه
راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره) علی به طرفم اومد و کنارم نشست
علی: آبجی گلی خوبی؟
_از احوال پرسیای شما
علی: متلک میگی آبجی خانوم😑
_متلک نیست عزیزم حقیقه مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید
علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته
_عه جان من به به بریم😍(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم)
علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم
_چیوووو
علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم رو روز تو قم
_خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش
علی: وا چرا همچین میکنی نه فقط بعد عید فطر با خانودش میان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم
جاااااانمآخ قلبم خدایا دمت گرم
با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر...
_یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٢٠
ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد
و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم.😊
امروز عید فطره و من و خانواده بعد نماز عید اومدیم مصلی امام علی(مصلی کرمان) ب
عد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم
چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره....
فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم
علی: آره عزیزدلم بریم خانومی
فاطی: تو نمیای فائز؟
_نه برید خوش بگذره
مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟!
_اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم
مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر😁
_باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من
بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه
چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم.
علی و فاطیم اومده بودن
باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا☺️
خیلی استرس داشتم...
خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم....
شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت
نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم...
بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم....
خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن.... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی....
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٢١
سرانجام روز موعود فرا رسیددددد
امشب شام خونمون دعوتن
آخ جوووون
از ۱بح زود که بلند شدم کل خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم...
حتی نمیخوام کسی کمکم بده... خودم میخوام خونه رو آب و جارو کنم که محمدجوادم روش قدم بزاره...
خدایا... چقدر این پسر دوس داشتنیه... چقدر معصوم و پاکه نگاهش... چقدر خاصه...
خدایا این پسرو بده بهم بقیه دنیا مال تو... فقط اونو بده من...
باعشق همه کارای خونه رو کردم...
زره زره قلبمو قاطی گوجه و خیار واسش سالاد درس کردم(این اوج جمله عاشقانم بود دیگه از من بیشتر از این توقع نمیره)
این قدر کار کردم که صدای
مامانمم در اومده بود
مامان: فائزه مامان خودتی؟چقدر کارکن شدی ها
_بله مامان جون خودمم مگه من دلم میاد مامانم تنهایی زحمت بکشه همه کارارو انجام بده
فاطی: خدا از ته دلت بشنوه به حق امام جواد
_بیشعور
حالا همه چیز آمادس برای ورود محمدجوادم
حالا نوبت خودمه...
یه مانتو کالباسی با روسری ساتن با ترکیب رنگای کالباسی و خاکستری و زرد و صورتی پوشیدم . خودمونیم ها خوشگل شدم
ساعت هشت بود که زنگ در به صدا در اومد... قلبم تاپ تاپ میزد آخ قلبم اومد تو دهنم
سریع چادر رنگی مو پوشیدم و با خانواده به استقبالشون رفتیم
اول حاج خونام بعد حاجی جون اومدن تو... وای چرا درو بستن... پس محمدجواد کوش....
علی: عه حاج خانوم جواد کارش درست نشد؟
حاج خانوم: نه پسر گلم گفت ان شالله دفه بعد مزاحمتون میشه...
دیگه هیچی
از مکان و زمان نمیفهمیدم... چشمام تار شد و دنیا پیش روم سیاه....
فقط یادمه به دست فاطمه چنگ زدم که نیوفتم....
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٢٢
با احساس چکیدن آب روی صورتپ چشمامو باز کردم... نور چشمامو اذیت میکرد... دوباره بستمشون...
مامان: وای چشماشو باز کرد بچم
فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید
حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم.
مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پزیرایی
چشمامو باز نکردم تا لحظه ای رفتن بیرون از اتاقم فقط فاطمه موند
فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم
با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه... چشمام اذیت میشه...
فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست...
فاطی: فائزه... آبجی... خودتو داری داغون میکنی
_محمدجواد کجاست... چرا نیومده
فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی...
_لعنتی... لعنتیییی.... خیلی نامردی
زدم زیر گریه و هق هق میزدم... فاطمه منو تو بغلش گرفت....
فاطی: فائزه...
_چیه
فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی... پاشو بریم بیرون
_باشه
با فاطمه رفتیم بیرون بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا...
ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود... احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره...
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٢٣
اون شب با اون همه نگاه مخلف آخرش تموم شد...
نگاه خسته من...😔 نگاه نگران مامان...😰 نگاه مشکوک علی...😒
نگاه مهربون فاطمه...😊
نگاه دلگرم کننده بابا...
نگاه ناراحت حاج خانوم.... و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا....
وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آحر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخوا دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی...
و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم....
فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم...
در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفنم
خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو
خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن
گوشیمو برداشتم.... فقط صدای حامد میتونست آرومم کنه... چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده....
شهر باران رو پلی کردم...
آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم...
دیگه به هیچ چیز امید ندارم... دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم...
خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری...
این همه انتظار...
این همه اشتیاق...
همه نابود شد...
به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد...
آهنگ حامد درباره جهادگرا...
خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده...
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°