چفیه تو.... چادر من
برادر شهیدم .......!!
اگر تو چفیه داشتی،
من چادر دارم........!!!
اگر تو با چفیه ات علی وار می جنگیدی،
من با چادرم زهرا وار زندگی میکنم.......!!
اگر تو در برابر بمب های شیمیایی چفیه ات را می بستی،
من در برابر نگاه های هرزه چادرم را سر میکنم.......!!
من همه ی افتخارم این است،
که سرخی خونت را به سیاهی چادرم سپرده ای......!!!!!
خونت پایمال نمیشود برادر شهیدم......
#یادشهداصلوات ☘
#یازهراس
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313
- میدونی من ..
وقتی چشمامو میبندم، تو رو میبینم !
وقتی لبام میخندن، قبلش تو رو دیدم !
وقتی اشکام بند میاد که تو یادم بیای !
وقتی حالم خوبه که تو رو ببینم !
اصلا زمان به کنار ..
تو هر زمان، هر مکان و هر جایی که بودی ..
من حالم خوب بوده پس بازم کنارم باش :)🩵
#رفیق...
『 @pezeshk313
زمین بدون ماه و خورشید زمین نیست ؛
ساحل بدون صدف ساحل نیست ؛
کهکشان بدون ستاره کهکشان نیست ؛
قلب بدون شادی قلب نیست ؛
کلاس درس بدون معلم کلاس نیست ؛
و من . . بدون تو من نیستم ؛️
#رفیق...
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313
از پشت گوشی باهم حرف میزنیم
از پشت گوشی باهم دردودل میکنیم
از پشت گوشی باهم میخندیم
از پشت گوشی باهم گریه می کنیم
از پشت گوشی از همیشه به هم نزدیک تریم و تو بهترین رفیق منی:
#دلی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313
-آروم و با صدای لرزون گفتم: -مامان چی شد؟؟
-آقا رو باش...اینجوری از زیر پتو میخوای زن بگیری ؟
-مامان بگو دیگه قلبم اومد تو دهنم
-هیچی...مثل اینکه قضیه با اونا جدیه و حتی حلقه نشون هم خریدن ...خالت گفت چرا زودتر نگفتین به ما....
-یعنی همه چی تمومه؟
-نه...خالت گفت امشب با مینا حرف میزنه و فردا بهم میگه مزه ی دهنش چیه..بالاخره باید علاقه دو طرفه باشه دیگه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان #دست_و_پاچلفتی
قسمت11
دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم...
سرم داشت گیج میرفت.
رفتم تو اتاقم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم...
نه صبحانه خوردم و نه ناهار...
فقط دوست داشتم بخوابم و بیدارشم و ببینم اینا همه یه خواب بوده..
اروم میرفتم زیر پتو و گریه میکردم که صدام بیرون نره و مامان اینا نشنون
ای کاش میخوابیدم و دیگه بیدار نمیشدم
مامان نگران شد و چند بار اومد تو اتاقم و حالم پرسید ولی گفتم چیزی نیست و خوبم
چند روز وضعیتم همین بود...
روزا میخوابیدم و شبا هم تا صبح انواع و اقسام دعاها رو میخوندم و از خدا میخواستم یه جوری بهم بخوره و مینا اصن خوشش نیاد از پسره
میگفتم ای کاش پسره یه مشکلی داشته باشه و ردش کنن گذشت تا روز چهارشنبه که صبح کلاس داشتم و نرفتم
مامان دیگه واقعا نگرانم شده بود..
اومد تو اتاق و پیش تختم نشست...
چشامو بستم و رفتم زیر پتو
مامانم اروم پتو رو کنار زد و گفت نبینم مجید کوچولوم ناراحت باشه ها...چی شده مجید؟
-هیچی مامان
-چرا... یه چیزی شده حتما...به مامانت نمیگی؟
-دوباره رفتم زیر پتو و چیزی نگفتم و صدای پای مامانم رو شنیدم که داشت بیرون میرفت
همونجا تصمیمم رو گرفتم...
باید میگفتم
سرم رو اوردم بیرون و با صدای لرزون به مامانم که دیگه اروم داشت در اتاقم رو میبست گفتم حالا پسره چیکارست؟ چند سالشه؟
-مامانم برگشت و من رو نگاه کرد و گفت: پسره کیه؟
-چیزی نگفتم ولی بغض راه گلومو گرفته بود
-آهاااا...خواستگار مینا رو میگی؟
-اروم سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم زیر پتو تا مامان اشکام رو نبینه
-پس حدسم درست بود...مجید کوچولوم عاشق شده
تا این حرف مامانم رو شنیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و زار زار زدم زیر گریه
مامانم پتو رو کنار زد و بغلم کرد و سرم رو نوازش کرد و گفت : حالا که چیزی نشده...خواستگار عادیه برای یه دختر تو سن و سال مینا...نگران نباش ولی اینم بدون که دختر مثل مینا زیاده اگرم نشد تو نباید ناراحت بشی
-این حرف مامانم یعنی همه چیز تموم شده
با همون حالت گریه گفتم مامان تورو خدا یه کاری کن...من مینا رو دوست..
نتونستم بقیش رو بگم
-قربون پسر خجالتیم برم
خب عزیزم زودتر میگفتی
چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم
حالا پاشو اشکاتو پاک کن و یه چی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم جه خبره.
-راست میگی مامان
-اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...
کی اصن بهتر از تو
پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه.
خب عزیزم زودتر میگفتی...
چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم
حالا پاشو اشکاتو پاک یه چیزی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم چه خبره...
-راست میگی مامان
-اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی بهتر از تو
پاشو پسرم...
پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه...
از بچگی هر وقت مامانم قولی میداد میدونستم عملی میشه و با گفتن این حرفش یهو ته دلم قرص شد..
لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه ولی تا غروب که کلاسا تموم بشه همه فکرم به این بود که یعنی خاله اینا چی میگن به مامان
حال عجیبی داشتم
از یه طرف ناراحت بودم از یه طرف خوشحال از اینکه حرفمو گفتم...
احتمال میدادم که قبول میکنن و دیگه کم کم باید فکر محرم شدن و عروسی باشم و تو این رویاها سیر میکردم مطمئن بودم حداقل مینا من رو از یه غریبه بیشتر دوست داره غروب رفتم خونه و دیدم بابا رو مبل نشسته و داره فوتبال نگاه میکنه...اروم سلام کردم و منتظر جواب نشدم و رفتم تو اتاق...
راستش از بابام خجالت میکشیدم
رفتم رو تختم و خدا خدا میکردم مامان بیاد و بگه که چی شده
زیر پتو بودم و تند تند صلوات میزدم و دعا میکردم همه چیز ختم بخیر شده باشه
صدای باز شدن دستگیره در اتاقم رو شنیدم و فک کردم مامانمه و اروم از زیر پتو نگاه کردم ولی دیدم بابامه که اومد تو و پشت سرش مامانم اومد
داشتم سکته میکردم
قلبم تند تند میزد
از گرمای زیر پتو خیس عرق شده بودم و نفس کشیدن سخت شده بود
بابام اومد کنار تختم نشست و بدون مقدمه شروع کرد:
-مامانت هم محلیمون بود...هم سن و سال تو بودم که حس کردم عاشقش شدم...به خاطر مامانت قید خیلی چیزها رو زدم و رفتم سر کار و سربازی تا بهش برسم.
امروز خیلی خوشحال شدم که شنیدم پسرم به فکر ایندشه و مرد شده
اما اینو بدون پسرم ازدواج لباس نیست که خوشت نیومد عوضش کنیا
کفش نیست که پاتو زد بندازی کنارا
صحبت یک عمر زندگیه
فکراتو بکن..
بعد گفتند اینا بابام پاشد و رفت و منم اروم سرم رو اوردم بیرون و با چهره ی مامانم رو به رو شدم که یه لبخند رو لبشه و بهم نگاه میکنه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان #دست_و_پاچلفتی
قسمت12
...از زبان مینا...
قرار بود فردا خواستگارا بیان و من نگران و افسرده بودم. نمیدونستم قراره چی بر سر آیندم بیاد حوصله هیچ کس رو نداشتم و فقط با شیوا چت میکردم و براش درد و دل میکردم و گریه میکردم و ازش کمک میخواستم. اونم نمیدونست چی باید بگه و دلداریم میداد و میگفت فردا به خود پسره بگو که نمیخوای اونو.
ولی میدونستم که اگه بیان به من اجازه صحبت نمیدن و خودشون میبرن و میدوزن . با دیدن عکسهای محسن تو گروه داغ دلم تازه تر میشد و گریم میگرفت
میخواستم دلم رو بزنم به دریا و بهش بگم تا اون کاری کنه ولی شیوا جلوم رو گرفت و گفت با این کار فقط اون رو از خودم دور میکنم . داشتم دیوونه میشدم... سر ناهار مامان گفت بعد از ظهر خاله اینا میخوان بیان اینجا ولی من خودم رو به نشنیدن زدم و رفتم تو اتاقم و تو همون حالت قهرم موندم میدونستم حتما برا فوضولی میخواستن بیان که ببینن خواستگار کیه و خوابم برد و بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صدای صحبت خاله میاد...چون اتاقم نزدیک پذیرایی بود صداشون کامل میومد...
خاله داشت به مامان میگفت:
-راستش غرض از مزاحمت آقا مجید ما یه چیزیش اینجا جا مونده
-چی جا گذاشته؟؟ دسته کلیدشو؟؟
-نه خواهر یه چیز مهم تر
-چرا بیست سوالی میپرسی.بگو برم بیارم دیگه
-نه به این راحتیا نیست اوردنش آخه دلش جا مونده اینجا
-دلش؟؟؟ یعنی چی؟؟
-یعنی اینکه عاشق مینا خانم شما شده اونم نه یک دل بلکه هزار دل
-چییی؟؟ مجید؟؟ شوخی میکنی
-شوخی چیه...از اونروز شنیده که برا خانم خانما خواستگار میخواد بیاد نه غذا میخوره نه دانشگاه میره بچم
-خب چرا زودتر نگفت آخه؟؟
-خجالت میکشید بچم
-خودمینا هم خبر داره؟؟
-نمیدونم والا
-اخه اینا فردا دارن میان با حلقه هم دارن میان و اصن میان قرار عقد رو مشخص کنن
-حالا خودت یه کاری بکن دیگه خواهر
-ای کاش زودتر میگفت.هم من هم بابای مینا مجید رو خیلی دوست داریم...مخصوصا آقا همش مجیدرو به عنوان یه جوان سالم مثال میزنه ولی بازم نمیدونم.حالا شب با مینا حرف میزنم ببینم چی میگه.الان که قهر کرده..شایدم به خاطر اقا مجید شما قهر کرده
این حرفها رو که میشنیدم عصبانیتم بیشتر میشد...
میخواستم برم بیرون داد و بیداد کنم و بگم چی از جون اینده من میخواید
قضیه رو به شیوا گفتم و گفت:
-جدی میگی مینا؟ یعنی اقا مجید دلو به دریا زد
-آره اینم شد قوز بالا قوز
-خب مبارکه
-اصن حوصله شوخی ندارما شیوا عهههه
-خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه
-شیواااا
-مینا مینا یه فکری به ذهنم زد
-چی؟
اصن حوصله شوخی ندارما شیواعهههه
-خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه
-شیوااااااا
-مینا....مینا یه فکری به ذهنم زد...
-چی شده؟؟
-فک کنم خدا جواب دعاهاتو داد
-میگی یا نه؟؟ جون به لب شدم
-مگه نگفتی این مجیده هم سن توهه...
-اره..خب؟
-خب هنوز سنش به عنوان یه پسر برا ازدواج کمه. درسته؟
-خب که چی؟وایسم بزرگ بشه
-نه خله به خانوادت بگو به مجید علاقه داری
-وااااااا....که چی بشه؟
-بگو علاقه داری ولی باید بمونین حد اقل بیست سالتون بشه که هم اون بزرگ تر بشه و ثابت کنه عشقش از رو هوس نیست هم تو بتونی فکر کنی..
-خب برای چی؟؟ من صد سالم فکر کنم باز دوسش ندارم
-برای اینکه به این بهونه این خواستگار فردا رو کنسل کنی از اونورم این دوسال هی فرت فرت خواستگار نیاد برات از اینورم کلی وقت داریم برای نزدیک کردنت به محسن
-واییی راست میگیا...اما گناه داره مجیدنمیخوام دلبسته تر بشه
-خب تو اینو به خانواده ها میگی عوضش ازونور باز باهاش سردی کن و جوابش رو دیر به دیر بده و یه جوری که ازت دل بکنه
فقط بگو خانوادت به این مجیده هیچ قولی ندن و بگن فاصلتوگ مثل قدیما باید حفظ بشه و زیاد خودشو بهت نزدیک نکنه...
مجبور بودم پیشنهاد شیوا رو قبول کنم چون تنها راهی بود که برای بیرون رفتن از این گرفتاری داشتم..
شب مامان اومد پیشم و من همچنان با خالت قهر سر سنگین بودم باهاش...
قضیه مجید رو تعریف کرد و کاملا ساکت بودم...آخرش پرسید: مینا؟ تو به مجید علاقه داری؟
به نفس عمیق کشیدم و گفتم:
بالاخره از هر پسری مجید رو بیشتر میشناسم و با خصوصیاتش آشنا ترم...
-اااااا؟؟ پس تو هم بهش علاقه داری ناقلا
-هیچی نگفتم و سرم رو پایین انداختم...نه میخواستم دروغ بگم نه میخواستم نقشمون خراب بشه
-قربون اون حیا و خجالتت برم...
-مامان حالا قضیه خواستگاری فردا چی میشه؟؟
-قضیه مجید رو بابات که شنید با اینکه خیلی جلوی رییسش رودروایسی داره ولی گفت با توجه به شناختی که از هردوتا داره مجید گزینه بهتریه و آقا تره...حداقل سطح فرهنگ و خونوادش مثل ماست...
-با شنیدن این حرف از خوشحالی تو دلم قند داشت آب میشد ولی نمیخواستم مامان بفهمه...
-خب مینا؟؟ الان به خالت چی بگم؟ فردا منتظر جوابه...بگه بیان خواستگاری؟
-نه مامان...چه خواستگاری ما که هم مجید رو میشناسیم هم میدونیم خانوادش کیه...غریبه نیست که...الانم که فعلا مجید مستقل نیست و فک نکنم امادگی ازدواج داشته باشه..یه یکی دوسالی صبر کنیم تا هم عشقش ثابت بشه هم بزرگتر بشه....