🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت14 نیک سرشت گفت: - خوب حالا شما انتخاب کن امشب و پیش کد
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت15
خیره بودم به سنگ مزار شهید احمد پلارک .
بازم داشتم خودمو باهاش مقایسه می کردم و بعد از پایان حرفای نیک سرشت گفتم:
- یه چیزی که خوب فهمیدم اینکه خیلی ساده زیست بودن و این ساده زیستی پیش خدا عزیزشون کرده یعنی وابسته به مادیات نبودن !
و اون که با دقت به حرفام گوش می داد ادامه داد:
- درسته این دنیا یه امتحان هست واقعی نیست ابدی نیست دنیای ابدی اون وره بعد از مرگ!
سری تکون دادم و نگاهی به اطراف انداختم .
اکثرا دختر و پسر دونفری نشسته بودن کنار مزار شهدا.
نیک سرشت پلاستیک و پاره کرد و پایین مزار پهن کرد و سامبوسه ها رو چید روش با سس و گفت:
- بفرمایید.
یکی برداشتم و گفتم:
- تاحالا نخوردم زیاد غذای ارزون قیمت نخوردم! بابام یه مدل زندگی اشرافی برای من ساخته من از تمام چیزایی که رنگ و بوی خدا می ده دور بودم.
گازی زدم و اونم خورد و گفت:
- نگران نباشید کم کم دارید نزدیک می شید .
با سوالی که توی ذهنم اومد گفتم:
- ولی من ۱۸ ساله گناه کردم چطور خدا می خواد ببخشه منو؟ اصلا می بخشه؟
با لحن خاصی که انگار خدا رو خیلی وقته می شناسه و یه رفیق صمیمی و قدیمیشه گفت:
- خدا خیلی بخشنده و بزرگه کافیه تو یه گام سمت ش بری تا اون ده قدم بیاد سمتت! خودش هم گفته هیچ وق..
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت15 خیره بودم به سنگ مزار شهید احمد پلارک . بازم داشتم خ
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت16
مهدی ادامه داد:
- و خود خدا هم گفته هیچ وقت برای بخشش و از بین گناهان دیر نیست! و اینکه شما ۹ سالگی به سن تکلیف می رسید تا اون ۹ سال گناه هاتون قبول نیست بلکه یعنی ۹ ساله گناه کردید باید این ۹ سال و جبران بکنید!
با چشایی که می درخشید با صدای بلندی گفتم:
- راست می گی؟
انقدر خوشحال شده بودم که اندازه ولوم صدام از دستم در رفته بود.
حالا اگه بقیه بودن همه برمی گشتن نگاه می کردن اما هیچکس نگاه نکرد که من معذب بشم!
درسته اینا مذهبی بودن شعور و فهم شون بالا بود!
گازی به سمبوسه زدم و گفتم:
- خیلی خوشمزه است.
نیک سرشت گفت:
- نوش جونتون.
لبخندی زدم و با دست ازادم روی مزار شهید می کشیدم و گفتم:
- شما نماز می خونید؟ راستش خیلی توی کتابا به عبادت و دعا و قران خوندن حرف زده بودن ولی من بلد نیستم!
نیک سرشت لقمه اشو قورت داد و گفت:
- شما بخورید خوب نیست وسط غذا خوردن صحبت کنیم نگران نباشید تا صبح من می مونم اینجا جواب سوالاتونو می دم.
سری تکون دادم و گفتم:
- حواسم نبود دارید می خورید.
اونم با خونسردی گفت:
- به خاطر خوردن خودم نیست هنگام خوردن کلا باید سکوت باشه توی کتاب ها هم هست چون با حرف زدن ممکنه بپره توی گلو تون خدای نکرده چیزی تون بشه.
راست می گفت .
سری به نشونه موافقت تکون دادم و با چشام به اطراف نگاه کردم.
صدای دعا و قران کم و زیاد می شد.
همه تو حال و هوای خودشون بودن بجز یه دختری که تنها روی مزار یه شهید نشسته بود و بدجور داشت گریه می کرد.
دیگه واقا داشت زیاده روی می کرد یه لحضه یاد خودم توی خوابگاه افتادم یهو دختره از حال رفت.
سریع سمبوسه رو انداختم و دویدم سمتش.
نیک سرشت هم پشت سرم بلند شد یکی از گلاب ها رو اورد نشستم رو زمین و تن بی جون دختره که از گریه دیگه نا نداشت و یکم بلند کردم سر و کمر شو و اروم به صورت ش زدم و بلند گفتم:
- خانوما یکی بیاد کمک قند ش افتاده.
اقایون یکم دور تر وایسادن و یه خانوم ی که مثل خودم انگار دکتری بلد بود پاهاشو از زمین فاصله داد و من خابوندمش کامل و یکمم اب قند جور کردیم بهش دادم.
حالش که جا اومد کمک کردیم بشینه .
بی حال گفت:
- ممنونم من خوبم می شه زنگ بزنید به برادرم گوشی مو یادم رفته بیارم.
برگشتم و گفتم:
- اقای نیک سرشت.
جلو اومد و گفت:
- جانم امری هست؟ خواهر بهترید؟
لب زدم:
- اره خوبه می خواد زنگ بزنه به برادرش.
گوشی شو در اورد و شماره برادر شو گرفت ازش و به داداش زنگ زد و گفت الان خودشو می رسونه.
بلند شدم و کمک کردم بلند بشه تا دم در پشتی رفتیم و نیک سرشت هم با فاصله پشت سرمون می یومد .
داداش نگران بغلش کرد و گفت:
- دورت بگردم خوبی؟ کجا رفتی یهو اخه نمی گی من دق می کنم نفس من.
جلو نشوندتش و گفت:
- لطف کردید واقا ممنونم ازتون اجرتون با اقا امان زمان انشاءالله که سالیان سال کنار هم شاد و خوش زندگی کنید خدانگهدار.
فکر کرد من و نیک سرشت زن و شوهریم.
دروغ چرا کلی ذوق کرده بودم از حرف ش.
دوباره برگشتیم و مزار ها رو رد می کردیم برسیم به جامون که گفتم:
- شما هنوز اسمت و به من نگفتی ولی اسم من ترانه است می دونی که.
وایساد یکم به اطراف نگاه کرد و گفت:
- اسم من دوبخشه اولین بخش مزار جلوته.
یعنی محمد..
یکم جلو تر رفت و به مزار اشاره کرد وگفت:
- اینم بخش دوم .
مهدی.
لب زدم:
- محمد مهدی اسمته؟
سری تکون داد.
کلی اسم ش به دلم نشسته بود و با لبخند به دو مزار شهیدی که اسم نیک سرشت رمزگزاری از اونا بود نگاه کردم.
نشستیم و بعد خوردن گفتم:
- من می خوام نماز بخونم اما بلد نیستم.
مهدی گفت:
- توی گوگل سرچ کنید هست راحت می تونید یاد بگیرید.
سری تکون دادم گفتم:
- فردا من می خوام برم خرید فکر نکنم بتونم دیگه خودمو توی این لباسا ببینم و تحمل کنم نمی خوام عمومی باشم.
لبخندی روی لب هاش نقش بست که به زیبایی کل زندگیم بود.
سری تکون داد و گفت:
- حتما بعد از کلاس منتظرم باشید.
سری تکون دادم هوا کم کم داشت سرد می شد بلند شدیم و عزم رفتن کردیم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت16 مهدی ادامه داد: - و خود خدا هم گفته هیچ وقت برای بخش
سه پارت تقدیم ِمیکنم ِ به کتاب خون ِ ها📚❤️
ببخشم وفراموش کنم!؟
متاسفم از این خبرانیس ؛
من همه چیو یادم میمونه ودقیق وبا جزئیات🫴🏻🗿
#دلنویس
ما گاهی حتی خودمون هم
نمیدونیم دردمون چیه ،
ولی آقای امام رضا که میدونه . مگه نه؟(:
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
[ 🧡🌼 ]
” بیٖمارفَقَطْدَرطَلَبِلُطفِطَبیٖبأستْ ؛
مـٰامُنتَظِرِنُسخـِهدَرمـٰانِحُسِینیٖم . .🩵🫀"¡
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
[ 🧡🌼 ]
کوچکترـازـآنمکهبگــویمچنینکن ؛
یکگوشهچشمیبهمنگوشهنشینکن..❤️🩹 :))″
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
[ 🧡🌼 ]
˼هَرگِزبهڪَسوناڪَــسےاٌربابنَگفٺـیم..؛
زیرافَقَطاینلَفظسِزاوارِحُـسیناَسٺ..🤍🌱"¡˹
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°