eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان قسمت9 ...از زبان مینا ... توی کلاسمون یه پسره هست که از همون روز اول نظرم رو جلب کرده نوع حرف زدنش... نوع لباس پوشیدنش... حرکاتش و خلاصه همه چیزش... محسن پسری قد بلند و خوش استیله با موهایی همیشه مرتب و بالا زده و پیشونی بلند و ته ریش خیلی کوتاه و جذاب از اون پسرایی که میشه بهشون اعتماد و تکیه کرد.... از بچه ها شنیده بودم محسن اول رفته سربازی و بعدش اومده دانشگاه و یه یه چهار سالی از من بزرگتره.... شاید به خاطر همینه که مرد شده توی کلاس همیشه با استادا شوخی میکرد و یه جورایی بزرگ کلاسمون بود استادا هم معمولا باهاش خوب بودن توی همین یک ماه اول دانشگاه فکر و ذکرم شده بود محسن و همش بهش فکر میکردم. تو خونه..تو کلاس...تو راه دانشگاه...تو مهمونی ، حتی روزهایی که کلاس نمیومد حوصله ی گوش دادن به درس نداشتم حتی روزایی که با دوستام، شیوا و سحر بین کلاسها میرفتیم بوفه ی دانشگاه... من همیشه محسن تو ذهنم میومد که دارم همین شوخیا رو با اون میکنگ و برا خودم رویا بافی میکردم. یه روز شیوا ازم پرسید -مینا تو دوس پسر نداری؟ -چیی؟نه.... بابام منو میکشه ما از اون خونواده هاش نیستیم ... -فک کردی باباهای ما بفهمن به ما مدال طلا میدن؟ خب پس چرا دارین؟ -یعنی میخوای مثل عهد بوق ازدواج کنی؟ -نه ولی خب زیر نظر خانواده ها اشنا میشیم - زیر نظر خانواده ها اگه خوشت نیومد میتونی بزنی زیر همه چیز؟ بعد مگه اونموقع چقدر وقت برا شناخت پسرا داری؟ چجور میخوای بفهمی اصلا دوستت داره یا نه؟ -نمیدونم -پس بیخودی چرت نزن.. .اصن بگو ببینم تا حالا کسی عاشقت شده یا خودت عاشق کسی شدی؟ -نمیدونم... ولی پسرخالم یه کارایی میکنه انگار دوسم داره... -ااااا...بهت چیزی هم گفته؟ نه حرفی نزده فقط حدس زدم... -خب حدسو ولش کن.... پسرا اگه واقعا عاشق باشن همون اول میگن... حالا تو هم دوسش داری یا نه؟ - ازش خوشم نمیاد -چرا؟ از اون پسرا سخت گیره... حس میکنم در آینده محدودم میکنه... شاید بیشتر از خانوادم.. -پس ولش کن...بهتر... فامیل چیه اخه... مگه خاله بازیه -اوهوم... -حالا به جز اون چی؟ راستش... -چی؟ یه نفر هست دوستش دارم -ااااا...مبارکه ناقلا...حالا کی هست؟؟ -محسن -همین محسن خودمون؟ -اره خب خودش چی؟اونم دوستت داره؟ -نمیدونم نظرشو... -بابا تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی ولی اصن نگران نباش خودم حلش میکنم -نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه. -ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشق شده... -نمیدونم چی بگم -هیچی نگو...فقط بشین و تماشا کن خب بگو ببینم تو گوشیت چیا داری؟ -از چه نظر؟ برنامه های چت منظورمه -هیچی.... حوصله این برنامه ها رو ندارم... حس میکنم بیخودن... با کسی کار داشته باشم اس ام اس میدم یا زنگ میزنم -خو همین کارا رو میکنی دیگه دختر زاپیات رو روشن کن برات تل بفرستم و بعدش تو گروه یونی اددت کنم -نه..ممنون... نمیخوام -اقا محسن جونتم هستا تو گروه -اااااااجدا؟ کو باشه پس... -عکس پروفایلتم یه عکس خوب از خودت بزاریا... امل بازی در نیاری گل پل بزاری -نه عکس که نمیتونم بزارم... همه فامیلام هستن میبینن -خب ببینن -نه.نمیشه اصن... -خب اخر شبا بزار بعد بیا تو گروه حرف بزن بعدش عوض کن صبحا -اخه ببینن چی... -خب حالا نمیخواد عکس بزاری... بعدا یه کاریش میکنیم من پروفایلم رو عکس دونفره کنار تو میزارم تا منو داری غم نداری . . از زبان مجید این چند مدت خیلی گرفته بودم هیچ چیزی خوشحالم نمیکرد حوصله دانشگاه و کلاساش هم نداشتم وقتی یه زوج تو خیابون میدیدم با هم راه میرم آتیش میگرفتم ....نمیدونستم باید چیکار کنم؟ نمیدونستم عیب و ایرادم من چیه که به چشم مینا نمیام ... کارم شده خوندن دعاهای حاجت و سریع الاجابه برای اینکه دل مینا به سمتم بیاد و دوستم داشته باشه خدایا کمکم کن... (دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت) تو همین حس و حال ها بودم که صدای پیام تلگرامم اومد باز کردم دیدم نوشته mina khanom joined to telegram داشتم از خوشحالی بال میاوردم خدایا شکرت میدونستم از این به بعد راحت تر میتونم با مینا حرف بزنم. رفتم براش نوشتم... سلام دختر خاله خوش اومدین به تلگرام ... دیدم سریع انلاین شد و نوشت. سلام...ممنونم داداش.. ((پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو . سعدی)) . نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم اگه دوستم نداشت که کلا جوابم رو نمیداد... اونم اینقدر سریع شاید اصن این داداش گفتناش از رو محبته.... مثلا الان اگه یه مرد غریبه بهش پیام بده دیگه داداش نمیگه... که این فکر و خیال ها تو سرم رژه میرفتن... به قول یه بزرگ... انتظار سخت است فراموش کردن هم سخت است اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی از همه سخت تر است...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان قسمت10 ...از زبان مینا... تازه تلگرام رو نصب کرده بودم و گوشیم دست شیوا بود که برام پیام اومد... -بیا مینا برات پیام خوش آمد اومده ببین کیه -پیام... برا من ؟بده ببینم.. -اره نوشته مجید شیطون این دیگه کیه؟ -اها... همون پسر خالمه دیگه... بزار جوابشو بدم... -آها... اونه پس... خب حالا چی نوشتی براش؟ -با خنده گفتم : نوشتم داداش که حساب کار دستش بیاد ... -آفرین... یه مدت بی محلی کنی خودش میفهمه و راهشو میکشه میره... یه چند هفته ای درگیر گروه دانشگاه بودم و تو گروه چیزهایی میگفتم که شیوا بهم یاد میداد... محسن هر پستی میزاشت تایید میکردم و اگرم بحثی تو گروه میشد طرف محسن رو میگرفتم... شیوا یه روز بعد دانشگاه یه برنامه ناهار گذاشت بود و محسن اینا هم بودن... شیوا با یه پسر هم اومده بود که بعد فهمیدم دوست محسن هم هست و باهاش در ارتباطه و شیوا از طریق اون محسن و دوستاشو دعوت کرده اول که میخواستم برم خیلی میترسیدم و داشتم از اضطراب خفه میشدم... اخه اولین بارم بود میخواستم تو همچین برنامه هایی شرکت کنم تو خونه گفته بودم که میخوایم برای یه تحقیق بعد دانشگاه بریم کتابخونه تو رستوران هم اصلا نفهمیدم چی خوردم و همش میترسیدم که یه اشنا منو ببینه و آبروم بره... اونروز بیشتر با خصوصیات محسن اشنا شدم و و اگه دروغ نگم بیشتر عاشقش شدم با دوستاش جلوتر از من و شیوا حرکت کرد و صندلی هامون رو بیرون کشید و بغل میز وایساد تا بشینیم... با اینکه ظاهری جدی داشت ولی خیلی شوخ بود آخر سر هم زودتر از همه رفت و حساب کرد و شیوا هرچی اصرار کرد که چون با دعوت اون اومدیم باید اون پول رو بده ولی محسن قبول نکرد... راستش داشت پازل عشقش هر روز بیشتر تو ذهنم تکمیل تر میشد یه شب از همین شبایی که درگیر رویابافی و فکر کردن به محسن بودم مامانم بعد شام اومد تو اطاقم شک کردم که چیز مهمی میخواد بگه... چون معمولا شبا پیش من نمیومد... بعد از یکم نگاه کردن به در و دیوار بی مقدمه رفت سر اصل مطلب... -مینا جان هر دختری آرزوش اینه که ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده... اصلا هدف خلقت بشر همینه... -مامان چیزی شده؟ -صبر کن بزار حرفمو بزنم -باشه..بفرمایین -تو هم که الان به سن ازدواج رسیدی... همونطور که میدونی تو این دوره که نر زیاده و مرد کم داشتن یه خواستگار خوب نعمته تبریک میگم بهت دخترم -خواستگارررر؟ کیه؟ تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم این پسر پرو رو که مامان گفت : -پسر رییس بابات... پسر خوب و مومنیه... شغلم که داره... از لحاظ مالی هم تامینه... -اما مامان.. -دیگه اما و اگر نداره.... الکی سر بچه بازی ردش نکن... مگه نمیدونی اگه خواستگاری داشته باشی که از نظر ایمان کامل باشه و ردش کنی درهای رحمت به سمتت بسته میشه... میدونستم بحث کردن با مامان الکیه بابام تصمیمش رو بگیره محاله کوتاه بیاد دلم میخواست زار زار گریه کنم چند روز کارم تو خونه شده بود بحث با مامان و بابا در مورد اینکه من نمیخوام ازدواج کنم و اونا هم میگفتن که بهتر از این مورد گیرم نمیاد. میدونستم اگه قبول کنم که خواستگاری بیان همه چیز تموم شده هست ولی بالاخره با اصرارهای مامان و بابا قبول کردم حداقل اخر هفته بیان و صحبت کنیم از صحبت های بابا و مامان شنیدم خانواده پسره اینقدر قضیه رو جدی گرفته بودن که حلقه نشون کردن هم خریده بودن برام کارم شده بود گریه کردن و از خدا کمک خواستن میخواستم یه جوری خودش یه راه نجاتی برام باز کنه... . ...از زبان مجید... روزها میگذشت و من هر روز نا امیدتر میشدم دیگه واقعا نمیدونستم چیکار باید کنم میخواستم به مامانم اینا بگم ولی با خودم میگفتم بگم که چی بشه؟ اخه الان من نه کار دارم نه سربازی رفتم و نه حتی سنم به ازدواج رسیده ... بهتره همینطوری خودم رو به مینا نزدیک کنم و بعد از دانشگاه موضوع رو علنی کنم لحظه شماری میکردم تابستون بشه و برنامه یه سفر با خانواده خالم اینا بچینیم و تو اون سفر بتونم بیشتر خودمو به مینا ثابت کنم ، اخه هفته ی پیش شوهر خاله و بابام یه صحبتی از همسفر شدن و رفتن دو خانواده ای به مشهد میکردن .... . یه روز صبح که بیدار شدم دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه با حالت خواب و بیدار شنیدم که مامانم هی میگه مبارکه مبارکه کنجکاو شدم یه دیقه کلی فکر از جلوی ذهنم رفت با خودم گفتم نه امکان نداره مینا باشه... حتما از همکاراشه. آب دهنم رو قورت دادم و با همون حالت خواب الود رفتم پیش مامانم و منتظر موندم تا حرفش تموم بشه...
حرفش تموم شد و گوشی رو گذاشت... اروم سلام کردم -سلام مجید جان..صبحت بخیر -مامان کی بود؟ -هیچی خالت بود -خاله بود؟؟ خب چیکار داشت حالا؟ -هیچی... میگفت برا مینا قراره خواستگار بیاد و... دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم... سرم داشت گیج میرفت... از تو داغ شده بودم.. چشام دو دو میزد... واییی خدا نه ...
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
به‌وقت‌رمان. . .🧋🤎
ܢ݆ߺߊ‌ࡅ࡙ߊ‌ࡍ߭ ِܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ߺܙ ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ے 🌿 : ) )
۵ پارت تقدیم نگاهتون❤️‍🔥 '
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◆شروعِ فعالیت کَنْیزِفآٰطِمَهْ❥ 🤍🍓
●رویای زیبای من🤍✨ 🕌| 💛- ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
یآ صآحِبَ الزَمآن 🌻💙 🌱 👣● ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
کاش برسد روزی که خادمی تو را بکنم 💚🐚 |🍂 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
-💜🌸- 💕|📿 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313