من به خودم قول دادم به کسی جز تو فکر نکنم کسی بجز تورو توی دلم راه ندم عاشق کسی نشم حواسم به کس دیگه ای پرت نشه من به خودم قول دادم همیشه مواظبت باشم همیشه نگاهم به تو باشه صدای کسی جز تورو نشنوم میشه توام همین قول رو بهم بدی و همینقدر وحتی بیشتر دوسم داشته باشی؟😢❤️
#دلی
#مخاطبخاص
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
اینو برا بار چندم میگم یادت بمونه لابه لای تموم خستگیات همیشه یادت باشه یکیو داری که از همه دنیا بیشتر دوست داره و همه خستگی هاتو به جون میخره ماه شبمِ....🙈❤️
#دلی
#مخاطبخاص
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
هوا یه طوریه که هر چی میریم جلوتر آدم پخته تری میشیم :)👀
#حرفدلی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
تو همانی که به قصر ِدل ِمن سلطانی!
حاکم ِ قلب ِمنی ؛ خوب خودت میدانی . ":)
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
میدونین چرا شبا احساس هامون واقعی تر و عمیق ترن و بیشتر دلتنگ میشیم؟؟؟چون بخاطرشبا به خاطر جاذبهی ماه غلیان و جوشش خون توی بدن زیاد میشه و احساساتمون هم شدت میگیره خلاصه اش اینکه شب حرفا واقعی تره احساسات واقعی تره چتا واقعی تره🤌🙂
#دلی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
-
چالش داریم💗 .
اگه یه گربه سخنگو داشتم ...
ادامشو بفرست پی وی ببینم
چقدر خلاقید : @lsممنون😂.
-
پایان چالش فعلا لطفا با گربه ها صمیمی تر بشید بنده خداها چیکارتون کردن مگه😂💕
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۸🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
ابر ها تورِ روی صورت خورشید شده بود.
مهدیا وقتی به خانه رسید،سلامی کرد و بلافاصله به اتاقش رفت.
لباسش هایش را عوض کرد و تنِ خستهاش را،روی تختش رها کرد.
به سقف اتاق چشم دوخته بود.
روز اولی که زهرا را در حوزه دیده بود را به یاد آورد..
همان روزی که زهرا آنقدر با مهدیا صمیمی شده بود که جای ندا رو پر کرده بود.
آن روز هایی که زهرا هدیه ای را به مهدیا داده بود و گفته بود که عاشق خنده رویی و خوش اخلاقی او شده.
با خودش حساب کرد.
۲روز دیگر دوستیشان،،۴ماهه میشد.
صحبت های زهرا در بعد از ظهر آن روز،کافی بود که مهدیا به فکر فرو رود و سکوت را به پا دارد.
همانطور که به اتفاقات روزش فکر میکرد چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت.
عقربه کوچک هم روی عدد ۱۰ ایستاده بود.
اما آن طرف زینب در آشپزخانه با مادرش صحبت میکرد:
+«مامان مهدیا چشه؟!»
مادر که در حال پاک کردن سبزی ها بود،چشمانش را روی چهرهٔ دخترش کلیک کرد و گفت:
-«خستهس مادر»
+«فکر نکنم ربطی داشته باشه.این یه چیزیش نشده؟!»
علامت سوال بزرگی هم در ذهن مادر مهدیا به وجود آمد...
دستانش را در سینک ظرفشویی شست و به سمت اتاق مهدیا رفت.
دستگیره را فشرد.
اتاق خاموش بود.
وقتی دخترش را روی تخت و خواب دید تصمیم گرفت فردا سوالش را از مهدیا بپرسد.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌