🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت12 با همون حال داغونم و یه دنیا سوال کتاب ها رو توی بغل
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت13
تا دید کسی نیست زنگ در رو زد و زودی برگشت تو ماشین با حالت دو و سریع حرکت کرد.
بهت زده داشتم نگاهش می کردم ببینم دقیقا داره چیکار می کنه!
متعجب گفتم:
- یعنی چی! این کارا چیه؟
انگار که دیگه کم اورده بود و فهمیده بود تا نگه من دست از سرش بر نمی دارم .
اروم و در حالی که نگاه ش به جلوش بود گفت:
- یه خونه هایی هست توان مالی شون خیلی پایینه باید قیمت های گرون سخته بخوان چیزی تامین کنن! هر ماه در حد توانم برای اون ۱۰ خانواده ای که می شناسم خرید می کنم همین!
بهت زده از رفتارش روی صندلی وا رفتم.
به بیرون نگاه کردم.
من کجا تو زندگی سیر می کردم و این کجا سیر می کرد.
دوباره نگاهم افتاد به بسته های غذا با صدای پر از بغض گفتم:
- دلیل تون از این کار چیه؟
از حالت صدام جا خورد و سرعت ش یکم اومد پایین اما یکم بعد به همون روال برگشت و گفت:
- خوب ببنید اگر ما به فکر هم وطن خودمون نباشیم که انسان نیستیم! نه هم وطن بلکه همه چطور می تونم ببینم من شام شب دارم ولی اونا نه! واقا قلب ادم به درد میاد میدونم کار من هیچی نیست! ولی حداقل در حد توان م می تونم کمک کنم و دل مو اروم کنم.
بغض م ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه.
بار چندم بود توی امروز گریه می کردم نمی دونم!
شده بودم مثل بچه کوچولو هایی که مدام گریه می کنن.
با نگرانی ماشین و نگه داشت .
خم شده بودم به جلو و دستام روی زانو هام و جلوی صورتم بود و شونه هام از شدت گریه می لرزید.
هق هق ام کل فضای ماشین و پر کرده بود و نیک سرشت یا نگرانی گفت:
- خانوم کامرانی خوبین؟ من چیزی گفتم ؟ اگه چیزی گفتم شرمنده به خدا ناخواسته بوده ببنید می گفتم نیاید نیاید به همین خاطر بود که کارم ریا نشه خانوم..
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم ناراحتی از چهره اش می بارید حداقل فهمیده بودم گریه کردنم براش مهمه و این یه ویژگی مثبت بود!
حسابی از سکوت من کلافه شده بود و مثل مرغ سرکنده بال بال می زد بفهمه چمه!
با ناراحتی لب باز کردم و گفتم:
- من تو بهترین امکانات بزرگ شدم اما حتا به فکر این نبودم که به کسی کمک کنم حتا اونا رو مسخره می کردم وسایل هامو تو سرشون می کوبیدم و بهشون می گفتم گدا! به هیچکس کمک نکردم چون چون...فکر می کردم چون بی پول ان چون فقیرن ارزشی ندارن من..
گریه نمی زاشت درست حرف بزنم چیزی گرفته شد سمتم.
دستمال کاغذی بود گرفتم و اشکامو پاک کردم .
یکم که اروم تر شدم راه افتاد.
عجیبه که هیچی نگفت!
به صندلی تکیه دادم و گاهی هنوز توی گلو هق هق می کردم.
چشام بس که گریه کرده بودم می سوخت و شدید خوابم می یومد هیچی هم نخورده بودم.
خابالود و خسته چشامو بستم که خیلی زود خوابم برد.
با تقه ای که به شیشه خورد چشامو باز کردم .
چند بار پلک زدم تا دیدم درست بشه کش قوسی به بدنم دادم و یهو درو باز کردم که اخ کسی بلند شد.
هول زدم و با شدت کامل درو باز کردم و پریدم بیرون که برای بار دوم بیشتر اخ ش بلند شد.
متعجب به نیک سرشت نگاه کردم که روی زانو ش خم شده بود و گفتم:
- چی شد یهو؟
صاف شد و گفت:
- چیزی نیست در خورد تو زانوم.
دهنم مثل ماهی باز و بسته شد .
یه بارم نزدم که دوبار زدم!
همین طور داشتم نگاش می کردم و یهو زدم زیر خنده.
خودشم خنده اش گرفته بود .
وقتی خوب خندیدم گفتم:
- نمی دونم چی بگم اخه من معذرت خواهی بلد نیستم یعنی تو عمرم این کارو نکردم.
چشاش رنگ تعجب گرفت گفت:
- حالا من معذرت خواهی نخواستم ولی چرا بلد نیستید؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم اخه پیش نیومده من اگر تو مدرسه یا دانشگاه کسی رو هم می زدم اون می یومد معذرت خواهی نه من.
سری تکون داد و گفت:
- این درست نیست حالا راجب ش صحبت می کنیم اول بهتره بریم یه جا شام بخوریم.
به پلاستیک توی دستش نگاه کردم و گفتم:
- چی هست؟
لب زد:
- سمبوسه یه اقایی هست خدا خیرش بده هم تمیزه هم خوشمزه درست می کنه اون اولای بهشت زهراست همیشه.
متعجب گفتم:
- بهشت زهرا؟ مگه رفتین اونجا؟
هیچی نگفت!
یه نگاهی به اطراف کردم دیدم خودمون الان بهشت زهراایم پیش در وردی پشتی.
متعجب گفتم:
- اومدیم اینجا برای چی؟ اونم شب؟ ترسناکه!
راه افتاد و منم از تاریکی ترسیده سریع دمبال ش راه افتادم و گفت:
- من شما رو می برم جایی که به جای ترس حال ت خوب بشه!
با غر غر و چشایی که از ترس دو دو می زد گفتم:
- برو بابا مگه اینجا هم می شه ارامش پیدا کرد توروخدا بیا برگردیم این همه کافه رستوران پارک باغ منو برداشتی اوردی قبرستون باتو..
با دیدن روبروم بهت زده وایسادم.
منو اورده بود کجا؟
یه قبر هایی با سایز ها و نظم یکسان کنار هر کدوم پرچم و شمع و یه شعله ی نور به جز ما خیلی ها اینجا بودن.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت12 با همون حال داغونم و یه دنیا سوال کتاب ها رو توی بغل
با صداش به خودم اومدم:
- هنوز هم می ترسید؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه.
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
با صداش به خودم اومدم: - هنوز هم می ترسید؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه. 💘˹➜˼
سه پارت تقدیم ِ میکنم ِ به اون هایی ِکه تازه عاشق ِ شدن ِ❤️🔥🫂
زمانیپختهمیشوید
کهمیفهمیدنیازینیستبه
هرچیزیواکنشنشاندهید
یابههرحرفیجوابدهید !
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
وقتی یه نفر ازت مشاوره میخواد و بعدش برای رفاقتت دعا میکنه و بهترین روزت میشه🥺🙈💓
پ.ن: مام طرفدار خودمونو داریم😎✌️
#روزمرگی
یک عدد جنازه استراحت نکرده؛
با قدرت دارم ادامه میدم و دستام میلرزه مثل کودک غزهای که با صدای بمب و موشک باران نتونسته به قدر کافی استراحت کنه😂💔
#دلنویس
یکی یه حرف خیلی قشنگ داشت که میگفت:
چون حل کردن سخته، آدما ترک کردن
رو انتخاب میکنن و چقدر درست میگفت
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
یکی از خصوصیات بزرگ شدن اینه که ؛
یاد میگیری قرار نیست آدما همون قدری
که تو دوسشون داری دوست داشته باشن . . .
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
از دلم میپرسم:
آیا همچنان از عشق ناچاریر؟
من تپشهای دلم را میشناسم !
پاسخش « آری »ست . .
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
نَظَری کُن بِه دِلَم حآلِ دِلَم خوب شَوَد
حآل و اَحوآل گِدآیَت بِه خُدآ جآلِب نیست:)🫀⛓️
#بیو
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
نمیتوانی زخمهایم را پاک کنی !
یا گذشتهای که آزارم میدهد را
بازنویسی کنی . .
فقط مرا محکم در آغوش بگیر ؛
و بگو: همه چیز درست خواهد شد
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
در قلبم کسی را پنهان کرده ام
که شنیدن صدایش
طرز نگاه کردنش
حتی راه رفتنش راخیلی دوست دارم . . .
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°