eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
🤍🔗
میـانِ تمـامِ مردم دنیـا ‹تـ∞ـو› دنیـای من شُـدی🌙♥️🌚 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
‌‌مکانم لامکان باشد نشانم بی‌نشان باشد🔓` نه تن باشد نه جان باشد که من از جان‌ِ جانانم🫶🏼✨>> 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
🌱♥️
"ما هُوَ لَکَ، سَوْفَ یَجِدْکَ" چیزی که از آن توست، تورا پیدا خواهد کرد.🫀 ِقلبها . 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قشنگ ترین فیلمی که امروز دیدم🥺😂 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت19 درد پهلوم هی کمتر و کمتر پی شد ولی تیر های خفیفی می
ࢪمآن↯ ﴿ به یه پاساژ رسیده بودیم به نام حجاب زینبی. پیاده شدیم و در ماشین و قفل کرد و وایساد اول من برم. سری تکون دادم و وارد پاساژ شدیم. همه بوتیک ها چیزای مذهبی داشت و من تاحالا انقدر وسایل مذهبی یک جا ندیده بودم. کلی ذوق کرده بودم و از همه اش می خواستم. برگشتم سمت مهدی و گفتم: - وای خدا چقدر خوشگله اینجا بریم اول چادر بخریم؟ چشم آرومی گفت . سمت بوتیک چادر فروشی رفتیم. انواع مختلفی چادر بود. ولی من که نمی دونستم کدومو بپوشم! یا اصلا کدوم برای من خوبه! برگشتم و گفتم: - کمکم می کنی؟ من تاحالا نزدم چادر یه چیزی بگو بگیرم که راحت باشه برام. یکم فرد کرد و رفت سمت یه چادر که پایین ش حالت دامن داشت و بالاش یه طور دیگه. رو به خانوم فروشنده که کاملا محجبه بود گفت: - خواهر می شه به ایشون کمک کنید چادر رو بپوشن؟ خانومه حتما ی گفت و یه نمونه اشو اورد و گفت: - این چادر قجری یا کمری هم بهش می گن خیلی راحته و نیاز نیست با دست جلوش گرفته بشه و اذیت بشید. اون حالت دامن شکل پایین ش بالاش پیش کمرم یه بند بود که دور کمرم بسته می شد و تا باز ش نمی کردم چادر در نمی یومد و بالاش هم کش رو سرم کرد و واقا خیلی راحت بود و اصلا چادر زدن سخت نبود. جلوی اینه رفتم واقا خوشگل شده بودم. روبروی مهدی وایسادم و گفتم: - قشنگ شدم؟ یکم این پا و اون پا کرد و در اخر گفت: - جواب این سوال تونو توی یه روز خاص بهتون می دم. متعجب سری تکون دادم . رفتم چادر و در بیارم که مهدی اومد گفت: - واسه چی درمیارید؟ بزارید سرتون دیگه . راست می گفتا! باشه ای گفتم و لب زد: - بریم روسری بخرید. لب زدم: - واییسا حساب کنم. سمت در رفت و درو باز کرد و گفت: - حساب کردم بفرماید. از در خارج شدم و اونم پشت سرم اومد که گفتم: - من خودم پول باهام هست. اونم گفت: - مگه من گفتم پول باهاتون نیست؟ نمی فهمیدم دلیل این رفتار شو. وارد بوتیک روسری فروشی شدیم. خیلی روسری های بلندی داشت بازم به مهدی نگاه کردم یعنی خودت بخر من سر در نمیارم. به روسری ها نگاه کرد و رنگ های ملایم زیبایی برداشت. حدود ۱۰ تا. حساب کرد و بیرون اومدیم. این دفعه اون سمت مانتو فروشی رفت و من دمبالش. با دقت نگاه می کرد و هر لباس رو کلی وارسی می کرد. مبادا تنگ باشه مبادا حریر باشه مبادا جنس ش خوب نباشه مبادا جایی ش تور باشه و... با سخت گیری خیلی زیاد چند دست خرید. همه لباس ها مذهبی و بلند بودن. چندتایی ش هم شبیهه چادرم تا روی زمین بودن. بعد از اون وارد سجاده فروشی شد و گفت: - شما می خواید نماز بخونید و با خدا حرف بزنید سجاده اتون باید انتخاب خودتون باشه. الحق که سلیقه اش تا اینجا محشر بود. ولی راست می گفت. یه قران زیبا با جلد صورتی خریدم یه سجاده سفید با نقش پروانه های صورتی کمرنگ و تسبیح و مهر ست ش. مهدی چند تا کتاب قران ی دیگه برداشت و حساب کرد. ساعت ۱ بود که خرید هامون تمام شد. سوار ماشین شدیم و من با ذوق همه رو باز می کردم و نگاه می کردم دوباره. دوست داشتم زود تر همه رو بپوشم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت20 به یه پاساژ رسیده بودیم به نام حجاب زینبی. پیاده شدی
ࢪمآن↯ ﴿ مهدی گفت: - برسونمتون خونه؟ توی این ساعت روز بابا خونه نبود پس می تونستم راحت خرید ها رو ببرم بالا. سری تکون دادم و گفتم: - اره. ادرس و پرسید و بهش دادم. اگه بابا منو با چادر ببینه چه واکنشی نشون می ده؟! یه دعوای اساسی در پیش داریم. کمی عقب تر وایساد و گفت: - نمی خوام منو ببین و مشکلی براتون پیش بیاد. سری تکون دادم و پیاده شدم و دستی براش تکون دادم. چند تا از همسایه ها که تازه از سفر رسیده بودن با تعجب بهم نگاه می کردن. درو باز کردم و رفتم تو. زود پله ها رو طی کردم و وارد سالن شدم که جا خوردم! بابا و عمو و شاهرخ! ای شاهرخ دهن لق. با دهن باز داشتن بهم نگاه می کردن. اب دهنمو قورت دادم و سلام کردم. دختر ترسویی نبودم ولی واکنش بابا نگرانم کرده بود. با خشم جلو اومد و گفت: - شاهرخ گفته بود من باور نمی کردم دخترم خام بشه! اونم خام یه بچه فلکی مذهبی! اون پسره ی ... با لقب ی که بابا بهش داد عصبی شدم و گفتم: - حق ندارید چیزی بهش بگید. شاهرخ گفت: - بفرما عمو نگفتم چنان تو دانشگاه طرفداری شو می کنه همه فکر می کنن شوهرشه ابرو مو نو برده. با خشم گفتم: - هه اینجا برا من بلبل زبون شدی؟ اونجا که با اخم مهدی جرعت نداشتی تکون بخوری از ترس کم مونده بود بمیری جلوی بابات دم در اوردی؟مهدی شرف داره به صد تا امثال تو فهمیدی؟ بابا سرم داد کشید: - ساکت شو دختره ی خیره سر فقط بفهمم سمت ش رفتی من می دونم با تو اینم از سرت در بیار.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت21 مهدی گفت: - برسونمتون خونه؟ توی این ساعت روز بابا خو
ࢪمآن↯ ﴿ دستش که سمت چادرم اومد تا اونو بکشه از سرم جیغ کشیدم ! اما اون اصلا پشیمون نبود و تهدید وار گفت: - دم در اوردی؟ انگار یادت رفته تمام قلدرم بلدرم ت به خاطر وجود منه که الان وایسادی جلوی من و از اون پسره ی یالا قباد طرفداری می کنی! این چه انداختی رو سرت؟تمام زیبایی هاتو پوشونده زن یعنی کسی که زیبایی داره و باید اونا رو به نمایش بزاره تا به چشم بیاد با این وضعیتی که برا خودت درست کردی کسی نگات هم نمی کنه! حالا معنی حرفهای مهدی رو می فهمم. پس زن اگر تن شو به نمایش نمیزاشت برای این نوع مرد ها اصلا به چشم نمیومد و در واقعه بابام با زیبایی من پز می داد! از خشم تن و بدن ام می لرزید. واقا چقدر احمق بودم که تاحالا متوجه نشده بودم با بدحجابی و بی حجابی فقط خودمو بی ارزش و تبدیل به یه کالا می کردم. حالا میشه فهمید چرا پسرا به دخترای بی حجاب خیره می شن و متلک میپرونن و بلا سرشون میارن ولی دخترای محجبه رو نه! چون ما خودمون با بد حجابی و بی حجابی مون باعث و بانی این کار می شیم و در واقعه با این رفتار مون بهشون چراغ سبز نشون می دیم! تیپ زن های تنگ و کوتاه و مارک دار و طوری و حریری شخصیت نمیاره بلکه ما رو بی عفت و بی حیا و تبدیل به یه کالا می کنه ! شخصیت ما رو حفظ نمی کنه و چنان ما رو تخریب می کنه که همه جرعت کنن هر طور دوست داشتن با ما برخورد کنن! و ارزشی برای ما قاعل نشن. توی چشم های بابا خیره شدم و گفتم: - من این چادر رو از سرم در نمیارم با مهدی هم می گردم اگر بلایی هم سر مهدی بیاری می رم شکایتت می کنم. خرید هامو برداشتم تا برم بالا از کنار شاهرخ گذشتم و چشم غره ای بهش رفتم هنوز چند پله نرفته بودم که بابا بازومو کشید و بردم سمت بالا و گفت: - حالا تو روی من وایمیسی نشونت می دم. تاحالا عصبانیت شو ندیده بودم که به خاطر خودم باشه. تو گوگل خونده بودم به شهید علی وردی گفتن به رهبر ناسزا بگو ولت کنیم اما نگفت و شکنجه اش دادن تا شهید شد یعنی من نمی تونم مثل اونا باشم حداقل جلوی بابام ؟ عزم مو جم کردم و گفتم: - من از عقاید م دست نمیکشم چادرمم در نمیارم اصلا می دونی چیه می خوام با مهدی ازدواج کنم می خوام مثل اون بش.. بابام همیشه از مذهبی و دین و اسلام و ایران و بسیجی و نظامی بدش می یومد و حالا من دست گذاشته بودم روی نقط ضعف ش. همیشه از شاه می گفت غربی ها. رفت و درو کوبید و قفل ش کرد. از شدت ضعف و درد از حال رفتم و دیگه هیچی نمی فهمیدم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت22 دستش که سمت چادرم اومد تا اونو بکشه از سرم جیغ کشیدم
ࢪمآن↯ ﴿ چشم که باز کردم اولین چیز جلوی چشمم پنجره اتاق بود. هوا گرگ و میش بود. نشستم که کمر و بازوم تیر کشید. از تخت گرفتم و بلند شدم. چادرم رو محکم توی بغلم گرفتمش . من عاشقش بودم مثل یه عاشق که تازه مجنون شو پیدا کرده. باید از دست بابا فرار می کردم. توی این خونه دیگه جای موندنی برای من نبود. تمام پول هام و پس انداز هامو برداشتم و توی ساک ریختم. وسایل ضروری مثل شناسنامه و ...برداشتم . کمرم تیر می کشید و گاهی جلوی چشمم سیاهی می رفت. ماشین ام که اینجا نبود چطور می رفتم؟! بعد جمع کردن وسایل از بالکن که بابا اصلا حواسش بهش نبود پایین رفتم بی سر و صدا. شماره مهدی رو گرفتم دیگه داشت قطع می شد که صداش پیچید: - سلام بعله خانوم کامرانی؟ نمی دونم چرا تا صدا شو شنیدم بغض کردم و بغض ام ترکید! بیشتر نگران شد و گفت: - چیزی شده؟ اتفاقی افتاده ؟ با گریه گفتم: - بابام منو تهدید کرد من من از دستش فرار کردم توروخدا بیاین در خونه امون دنبالم همه بدنم درد میکنه. با نگرانی گفت: - الان میام . باشه ای گفتم و قطع کردم. اشکام بند نمیومد و واقعا تنم درد میکرد. بعد یه ربع گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم مهدی سریع بلند شدم و به سختی خرید ها رو برداشتم و چمدون رو درو باز کردم زدم بیرون. سریع پیاده شد و اومد سمتم. ازم گرفت وسایل رو پشت ماشین گذاشت. تو ماشین دراز کشیدم و سوار شد و گفت: - حالتون خوبه؟ ببرمتون دکتر؟ سری تکون دادم که همون لحضه پیامک اومد روی گوشیم: - منتظر بلا هایی که قراره سر اون پسره بیارم باش به زودی باید بره زندان. خم شدم و پیامک و برای مهدی خوندم . یکم فکر کرد و گفت: - ببنید حتما می خواد بره شکایت کنه و بگه من شما رو دزدیدم و به من اتهام بزنه بهتره بریم پزشکی قانونی جای کبودها رو ببین و رفع اتهام بکنیم. سری تکون دادم و گفتم: - من روی گوشیم دوربین های خونه رو هم دارم می تونم صحنه تهدیدو ... نشون بدم. مهدی زود گفت: - پس زود ذخیره کن ممکنه پدرت پاک ش کنه. باشه ای گفتم و فیلم رو سیو کردم. یکم تو خیابون با ماشین این ور و اون ور رفت و گاه و بی وقت می پرسید: - خوبین؟ خیلی درد دارین،؟ میدونستم که با دیدن من توی این شرایط داره عذاب میکشه. ساعت ۶ صبح بلاخره یه کبابی باز پیدا کرد ماشین و این ور خیابون پارک کرد و با گفتن الان میام رفت سمت کبابی. با دست پر برگشت و من نشستم . وقتی به ماشین تکیه دادم کمرم سوخت. مهدی مرتب و قشنگ کباب ها و بقیه چیزا رو توی سینی چیده بود و خم شد اروم روی صندلی کنارم گذاشت. درو بست و جلو نشست و منتظر تا بخورم. واقعا خیلی گرسنه ام بود و دیشب هم جای شام نخورده بودم. با ولع شروع کردم به خوردن . تا حالا صبحونه کباب نخورده بودم و حالا که مهدی خریده بود انگار مزه بهشت می داد. وقتی سیر شدم تازه یادم افتاد بهش تعارف نکردم. لب زدم: - ببخشید. متعجب گفت: - چرا؟ با خجالت گفتم: - اخه یادم رفت بهتون تعارف کنم. سری تکون داد و گفت: - دشمن تون شرمنده من سیرم نوش جون تون. ممنون ی گفتم و اون ادامه داد: - بریم پزشکی قانونی؟! سری تکون دادم و گفتم: - من تاحالا نرفتم ولی اگر لازمه حتما بریم. باشه ای گفت و راه افتاد. 5ساعت بعد دقیقا همون طور که مهدی پیش بینی کرده بود بابا به جرم دزدیدن من ازش شکایت کرد. توی سالن اداره اگاهی نشستیم تا بهمون بگن بریم داخل. با استرس به مهدی نگاه کردم که کاملا خونسرد بود. بابا و عمو و شاهرخ روبرومون نشسته بودن و بابا اونا رو به عنوان شاهد اورده بود. با صدا زدن اسممون داخل رفتیم و ما روی صندلی های سمت راست و اونا روبرمون نشستن. سروان پرونده شکایت بابا رو برسی کرد و گفت: - خوب جناب کامرانی گفتید که این اقا دختر شما رو خام کرده و شبانه هم دختر شما رو دزدیده! دخترتون ایشونن؟ من سری تکون دادم و گفتم: - بعله. جناب سروان گفت: - دخترم پدرت درست می گه؟ رو به مهدی گفتم: - اون حکم و بده. بهم داد و بلند شدم دادم به جناب سروان و فلش که فیلم روش بود و نشستم و گفتم: - نه پدر من از دین و مذهب و اسلام بدش میاد و کلا متعقده شما نظامی ها و بسیجی ها باعث عقب افتادگی کشور میشین و نمی زارین کشور مثل کشورهای غربی پیشرفت کنه و چون مهدی بسیجیه و من رو مذهبی کرده از مهدی بدش میاد و همین طور به خاطر چادری شدنم من رو تهدید و زندانی کرده بود منم فرار کردم از خونه و زنگ زدم به مهدی بیاد دنبالم صبح هم رفتیم پزشکی قانونی حکم دادن که درسته که ‌‌... سروان نگاه عصبی به بابا انداخت و بابا فکر نمی کرد همچین کاری بکنم و همین طور منم فکر نمی کردم یه روز به خاطر انتخاب و سلیقه ام ...
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت23 چشم که باز کردم اولین چیز جلوی چشمم پنجره اتاق بود.
ࢪمآن↯ ﴿ بعد دیدن فیلم و برسی حکم پزشکی قانونی گفت: - درسته و شکایت ایشون منزوی می شه و شما می تونید شکایت بکنید! به مهدی نگاه کردم و گفت بگم نه منم طبق خواسته اون گفتم: - نه شکایتی ندارم جناب سروان گفت: - شما میتونید برید بفرماید. دو قدم نرفتیم که گفت: - راستی خیلی بهم میاید لبخندی زدم و به مهدی نگاه کردم که با لبخند سرش پایین بود سوار ماشین شدیم و مهدی حرکت کرد و گفتم: - خوب من الان یه دختر اواره ام که جایی برای موندن نداره فکر کنم باید کارتون خواب بشم. مهدی با دقت رانندگی می کرد و به حرفام گوش می کرد و وقتی حرفم تمام شد گفت: - این چه حرفیه؟ شما برید خونه من که قابل تون رو هم نداره منم تو ماشین دم در می خوابم. فکر می کردم بگه ازدواج می کنیم ولی با حرف ش کاملا جا خوردم . به بیرون نگاه کردم که صدای ظبط مداحی رو کم کرد و گفت: - خونه مسیر زیاده منم براتون خاطره تعریف می کنم. با اشتیاق نگاه مو بهش سوق دادم و منتظر موندم. حرف زدن با مهدی برام معنای دیگه ای داشت و حرفاش بدجور به دلم می نشست. لب تر کرد و گفت: - یه شهید داریم به شهید پاییزی معروفه! متعجب گفتم: - شهید پاییزی؟ چرا؟ مهدی طوری که انگار داداشه و خیلی میشناستش گفت: - چون این داداشم توی پاییز به دنیا اومد توی پاییز رفت کربلا توی پاییز ازدواج کرد و توی پاییز هم شهید شد. واقا خیلی عجیب بود! با حیرت موندم تا بیشتر برام بگه و اون سکوت مو که دید بدون معطلی ادامه داد: - این شهید مون عاشق دختر برادر مادرشه! اسم این خانوم فرزانه بوده و حسابی درس خون و فکر شوهر نبوده و چند باری دست رد به سینه دادش ما زده ولی داداش ما از خود حضرت معصومه عشق شو خواسته و حضرت معصومه هم اونو به عشقش رسونده و خود خواهر فرزانه هم که نگران بوده نیت می کنه ۴۰ روز متوسل بشه و دعا بخونه و توی این چهل روز هر خاستگاری زود تر اومد به اون جواب مثبت بده و وسط های چهل روز داداشمون رفته و جواب بعله رو گرفته یه چیز جالب براتون بگم روز عقد داداشمون شناسنامه اش یادش می ره موتور هم وسط راه خراب می شه با دستای روغنی که موتور رو درست کرده بود نشسته بود سر سفره و وقتی می خواسته عسل بزاره دهن عروس خانوم عروس فراری بود تا اقا داماد دست هاشو پاک کرده و عروس خانوم رضایت داده. بلند خندیدم واقا خیلی جالب بود. مهدی هم خنده اش گرفته بود . با کمی خنده ادامه داد: - تازه هنوز مونده وقتی می رن محضر ثبت عقد ماشین و جفت جدول پارک کرده و عروس خانوم رفته تو جدول! چشام گرد شد و دوباره زدم زیر خنده. دلم و گرفته بودم و می خندیدم که یهو مهدی گفت: - اگر من با شما این کارو می کردم شما چیکار می کردید؟ از سوال ش جا خوردم مخصوصا که می گفت خودمونو تصور کنم . با شیطنت گفتم: - تک تک موهاتو با موچین تک تک می کنم! مهدی گفت: - خوب شد گفتید اصلا این کارو انجام نمی دم! الان داشت اعتراف می کرد که همچین روزی قراره بیاد و ما قراره مال هم بشیم؟ مهدی با اب و تاب ادامه داد: - راستی نگفتم این شهیده بازم اون روز شناسنامه رو جا می زاره. دوباره افتادم رو دور خنده. مهدی با خنده گفت: - اخه ذوق داشته یادش می رفته بنده خدا! خیلی شهید مهربون و خوش رویی بوده کتاب ش خونه هست می دم بخونید. لب زدم: - واقا جالب شد خیلی مشتاق ام بخونم ش تو که منو کتابی کردی یه روز نخونم روزم شب نمی شه. مهدی سری تکون داد و گفت: - خیلی ام عالی انشاءالله که ما همیشه به کار های خوب عادت بکنیم. جلوی یه خونه با در سفید وایساد. پیاده شدیم و خرید ها رو برداشت به همراه چمدون و درو باز کرد و کنار وایساد من برم داخل. داخل رفتم یه حیاط با درخت و گل و پاغچه و حوز مثل خونه قدیمی ها! جلو تر رفتیم یه خونه اجری که کف ش انباری بود و حالت زیر زمینی داشت و از دو طرف پله می خورد می رفت بالا چهار تا در داشت که کاشی های رنگی رنگی داشت . با بهت و شگفتی اطراف و نگاه می کردم. از پله ها بالا رفتم از در روبرو وارد خونه شدم . یه اشپزخونه دل باز و پذیرایی مستطیل شکل و دوتا اتاق که در هاشون روبروی هم باز می شد. پشتی و زیر پشتی های سنتی توی پذیرایی بود و یه تاقچه گلی که عکس رهبر و امام خمینی و قرار باز شده و اینه و شمع گذاشته بود. مهدی خرید ها رو پایین گذاشت و خواست حرفی بزنه که گفتم: - اینجا خیلی محشره! خیلی خوشگله. از حرفم جا خورد و دستی پشت سرش کشید و گفت: - خداروشکر فکر می کردم خوش تون نمیاد. لب زدم: - نه عالیه خیلی قشنگه واقا مهو ش شدم. مهدی با اجازه ای گفت و سمت پذیرایی اومد رخت خواب ش که پهن بود و با معذرت خواهی جمع کرد و مرتب توی اتاق چید و گفت: - خداروشکر پس تحویل شما من مرخص می شم فقط..