🦋⃟ انقدر موفق میشم که هر جا
بشینن مجبور بشن اسم منو بشنون!
#پروفایل
#دخترونه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
شیطونـهڪنارِ
گوشتزمزمهمیڪنه:
تاجوونےاززندگیـتلذتببر🕊
هرجورڪهمیشهخوشبگذرون
اماتوحواسـتباشه،🖐🏻
نڪنهخوشگذرونیتبه
قیمتِشڪسـتنِدلامامزمانمونباشھ(:💚
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ♡
#تلنگرانه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
آخرش...!
یڪ نفر از راه میرسھِ،
ڪھِ بودنش :)
جبرانِ تمـٰامِ نبودنهـٰاست .
محبوب من✨🫀
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#امام_زمان
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
-
برای تـو:
اگرچه از هم دوریـم
امّا تـو در رگ هایم جریـان داری ..
#حسین_جانم♥️
«إِنَّ رَبِّيعَلَىٰكُلِّ شَيْءٍحَفِيظٌ»
پروردگارم؛حافظونگهبانهمهچیزهست:)🪴
#آیه_گرافی
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
ࢪازۍ ڪہ بَࢪِ غیࢪ نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم ڪہ او محࢪمِ ࢪاز است
#پروفایل
#رفیقونه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
هیچوقـت به کسی دل نبنـد ؛
چون این دنیـا خیلی کوچیکہ !
اما اگـه دل بستی ولش نکـن ،
چون دنیـا خیلی بزرگ و تاریکہ ( :
#پروفایل
#دخترونه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت40 داشتم دمبال بهونه می گشتم اما چیزی پیدا نکردم . لب ز
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت41
- حالا یه کاری بکن تا امشب بندازنمون بیرون.
با زرنگی گفتم:
- به من چه من و که نمی ندازن تورو می ندازن من مثل یه دختر خوب و ساکت نشستم .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عجب ماشاءالله به این ساکتی چشم نخوری خانوم.
نیش مو وا کردم و نچی کردم.
اون دوتا برادر که خابیدن ما هم برای اینکه مزاحم شون نشیم ساکت شدیم و خواب مون برد.
با صدای اذان و تکون خوردن های تخت چشم باز کردم.
مهدی نشسته داشت نماز می خوند و اخراش بود.
خابالود دوباره سرمو روی تخت گذاشتم و خوابم برد.
با صدا کردن های مهدی نشستم و بهش نگاه کردم.
چند بار پلک زدم تا تونستم خوب بیینمش و لب زدم:
- سلام صبح بخیر.
سری تکون داد و گفت:
- سلام خانوم صبح تو هم بخیر بلند شو دست و صورت تو بشور بیا صبحونه.
به میز نگاه کردم بیمارستان صبحونه اورده بود.
بلند شدم و دست و صورت مو شستم.
مهدی منتظر بود تا من بیام و با هم شروع کنیم.
دستامو خشک کردم و مهدی بسم الله گفت و لقمه گرفت و داد دستم وشروع کردیم.
داشتم میز و جمع می کرد که پرستار اومد برای عوض کردن پانسمان های مهدی.
مهدی معذب بود چون دختر بود و با لحن موادبانه گفت:
- خواهرم می شه یه اقا بفرستید!
دختره هم زود سری تکون داد و رفت.
بعد چند دقیقه یه پرستار اقا اومد و از بازوش شروع کرد .
خم شده بودم روی مهدی و با استرس به بازوش نگاه می کردم.
دستمو گرفت و گفت:
- بشین نمی خواد نگاه کنی.
سری تکون دادم ولی دوباره به کارم ادامه دادم.
با دیدن خراش و بخیه بازوش دلم ریش شد و بغض کردم با فشار دستش نشوندم و سعی کرد درد شو پنهون کنه:
- چیزی نیست باز داری گریه می کنی این همه اشک از کجا میاری خانوم؟
ناراحت نگاه ش کردم و گفتم:
- خیلی درد می کنه؟
نه ای گفت ولی گاهی از درد صورت ش جمع می شد.
نوبت رسید به پهلو ش تا اومدم پاشم نگاه کنم جدی اسممو صدا زد و سر جام نشستم