جعلتهذاالشهررجب ؛
حبلابینۍوبينعبادۍ ،
فمناعتصمبہوصلبۍ؛))💙>
ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄
شأنانسانوالاترازآناستکہ
بہاسبابووسایل ، تعلقپیداکند🩶`🔓؛
- شهیدمرتضۍآوین
ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄
تودنیا۸۰۳۷۵۰۸۴۶۸۴۸آدم هستن ،،
آفرین ،!.
همونطور ک ب اعداد توجه نکردی ب حرفاشونم توجه نکن..!:)))
#روزمرگی .
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
آنچـہماکـردیمباخــود،هـیـچنابینانکرد،
درمیانِخانہگمکردیمصآحبخانہرا ...👀🌱
ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
باران یا برف چه فرقۍ میکند؟ تو که باشی هوا که هیچ! زندگۍ خوب است'❤️🔥🌱 #عاشقانہمذهبی ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلمنهیچڪسۍقربونصدقٺ
نمیرھ؛ڪسۍڪہعاشقٺہ
راھوغلطنمیرھ :)!♥️
#عاشقانہمذهبی
ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سیوش ڪن "La mvèbcte" یعنے: من انقدر دوستت دارم ڪه حتے اگه عمر درازے داشته باشم، بازم وقت برایِ با ت
سیوش ڪن "kalbimde" یعنے:
ڪسے ڪه تو قلبت نگهش میدارے و صبر میڪنی؛ تا زمانے ڪه بالاخره بتونے بغلش ڪنی:)💘🫂
#سیویجات
سلامِ چشِ قشنگاااامِ ((((: 👀
امروزِ قشنگِ منِم کناارِ نازِنینااامِ، گذشتِ؛ 💘🌚
پ. ن. کتابخونهِ روِ به کنسرتِ تبدیلِ کردیمِ🤓👀
کپی؟ نه جاااانمِ، 🤌🦦
#روزِمرگیِ،
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت50 چند دست لباس برداشتم گذاشتم داخل ساک ،نزدیک های
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت51
نزدیکای ساعت ۹ بود که صدای زنگ در اومد
رضا رفت در و باز کرد آقا مرتضی به همراه مادر و پدرش اومده بود
بعد سلام و احوالپرسی رفتم تو آشپز خونه به نرگس سر بزنم که نکنه از خوشحالی پس بیافته
- نرگس چرا نشستی؟
پاشو سینی چایی و آماده کن
نرگس: رها ،تمام تنم میلرزه
- خوب طبیعیه دیگه من خودم اینقدر میلرزیدم چایی تا برسه دست داماد نصف شده بود
نرگس: جدی؟ اگه منم بریزم چی؟
آبروم میره
- مگه آبروی من رفت
نرگس: چه میدونم ،فک کنم دارم چرت و پرت میگم
- من میرم تو هم چند دقیقه دیگه رضا صدات کرد بیا
نرگس: نه نه ،رضا صدام کنه ،که سکته میکنم،خودت صدام کن
- باز به من میگه دیونه
رفتم کنار عزیز نشستم و بعد چند دقیقه نرگس و صدا زدم
نرگس هم وارد پذیرایی شد
چایی رو دور زد به همه چایی داد به جز من
از استرس نشمرد چند تا چایی باید بریزه
نرگس یه نگاهی به من کرد( آروم گفت) : واایی دیدی آبروم رفت
- دختره خل استکان کم اومد یا چاییت تمام شد
نرگس: هیسسس
- برو بشین
بعد چند دقیقه نرگس و آقا مرتضی رفتن داخل حیاط تا حرفاشو نو بزنن
ولی من چشمم آب نمیخورد از این دو نفر حرفی در بیاد
نزدیک ۴۵ دقیقه گذشت ،رضا یه نگاهی من انداخت ،از چهره اش فهمیدم که میگفت چرا نیومدن...
منم بلند شدم و از پنجره نگاه کردم
وااییی باورم نمیشد...
فقط دارن دور و برشونو نگاه میکنن
در و باز کردم -ببخشید احیانأ دارین میگردین یه لنگ کفشم گم شده پیدا نکردین...
نرگس: وااییی،رها جان ،زشته ،این حرفا چیه میزنی - حاضرم شرط ببندم که هیچ حرفی تو این ۴۵ دقیقه نزدین...
آقا مرتضی و نرگس شروع کردن به خندیدن - به نظر من این سکوتتون نشونه تفاهمه زیاده ،تشریف بیارین داخل ،خانواده ها خسته شدن
آقا مرتضی: چشم
نرگس: باشه
وارد خونه شدیم همه به هم نگاه میکردن
بابای آقا مرتضی گفت: خوب چی شد؟
نرگس و آقا مرتضی به هم نگاه میکردن
- ( منم گفتم) مبارکه...
همه شروع کردن به صلوات کشیدن
چون ما دوهفته دیگه میخواستیم بریم مشهد ،قرار شد آقا مرتضی و نرگس زود تر عقد کنن با همدیگه بریم این زیارت ...
یه عقد ساده برگزار کردیم وآقا مرتضی و نرگس شدن محرم همدیگه
یعنی از خجالت نرگس یه بارم همراه آقا مرتضی بیرون نمیرفت ،فقط به هم پیام میدادن تو کانون هم زیاد صحبت نمیکردن با همدیگه.
با دیدنشون حرصم میگرفت ،آخه آدم تا این حد خجالتی تو این مدت هم یه کم جهیزیه خریدم به اصرار مامان ،وسیله هایی که خریدم و کل خونه چیدیم ،مبل ،فرش،وسایل برقی،ظرف ...
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈